درحالی که پلاستیک های متعدد موارد غذایی رو در دست داشت وارد خونه شد. وونهو با شنیدن صدای در سریع از اتاقش بیرون دوید.
+ آپاااا!
وویونگ با لبخند پلاستیکها رو زمین گذاشت و وونهو رو بغل گرفت. بدون وقفه گاز محکمی از لپش گرفت و جیغ کودکانهی پسر بچه رو در آورد.
-- دلت برام تنگ شده بود؟
+ خیلی!
-- خیلی یعنی چقدر؟
وونهو تا جایی که میتونست دستهاش رو باز کرد تا بتونه اندازهی دلتنگیاش رو نشون بده.
+ اینقدر!
وویونگ به خنده افتاد.
-- وای چقدر زیاد! منم دلم برات اندازهی یه آسمون تنگ شده بود.
داهیون بهشون ملحق شد و خواست کیسهها رو برداره که وویونگ قبل از اون برای برداشتن پلاستیکها خم شد تا مانعش بشه.
-- بلند نکن سنگینه؛ خودم میبرم.
وونهو رو زمین گذاشت و پلاستیکها رو به آشپزخونه منتقل کرد.
+ چی قراره بخوریم؟
وونهو پرسید و وویونگ با شیطنت جوابش رو داد.
-- یه چیزی که هیچ سبزیجاتی نداشته باشه؛ مثل...
+ پیتزا!
هر دو با هم داد کشیدن و وونهو که نمیتونست بیشتر از این برای غذای مورد علاقهاش صبر کنه با کمک داهیون روی کانتر نشست.
-- امروز زود برگشتی.
داهیون گفت و برای اینکه از برقراری ارتباط چشمی جلوگیری کنه سرش رو پایین انداخت.
وویونگ به راحتی میتونست متوجه حرکات داهیون بشه حتی اگه اون دختر سعی میکرد خود واقعیاش رو مخفی کنه.
+ کار دیگهای نداشتم. گفتم بهتره امشب خودم دست به کار بشم و یه غذای جدید بخوریم.
خوب میدونست که وویونگ عادت به انجام اینجور کارها نداره خصوصا زود تموم کردن کارش. اون به شدت روی مسئولیتی که در قبال بقیه داشت حساس بود.
-- چیزی شده مگه نه؟
درحالی که خمیر پیتزا رو پهن میکرد خودش رو مشغول نشون داد تا مجبور نشه سرش رو بالا بیاره.
+ آره؛ قراره یه مدت کارم زیاد طول بکشه و صبح زود هم باید برم. تا ساختمون پروژه 5 ساعت راهه و معلوم نیست رفت و آمدم چقدر طول بکشه. خواستم شب آخر رو کنار هم باشیم.
-- آپا... میخوای بری؟
وویونگ کاملا بغض کردن وونهو رو احساس میکرد و همین باعث میشد نتونه جلوی بغض خودش رو هم بگیره.
YOU ARE READING
Arbitrary Life Love "woosan"
Fanfiction«WooSan Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیرین...