prt 6

55 12 60
                                    

چانیول میز رو چیده بود و مشغول چک کردن ایمیلهاش بود، هیو ترشی تربچه و برنج رو روی میز گذاشت و بعد نیم نگاهی به ساعت که از ۱۰ گذشته بود به شونه ی چانیول کوبید، جوری که تهیون نشنوه زمزمه کرد.
_چرا نمیاد؟ بهش زنگ زدی؟
چانیول با پشت انگشت اشاره اش زیر چونه ی همسرش رو نوازش کرد و لبخند دلگرم کننده ای تحویلش داد.
با اینکه خودش هم عصبانی بود اما نمیخواست حالش رو به هیو منتقل کنه.
_اره عزیزم، گفت تا یکساعت دیگه میرسه.
هیو اخمی کرد.

_نکنه از اینکه بدون دعوت اومدیم دلخور شده؟
چانیول لپ تاپش رو بست و کامل به سمت هیو که روش خم شده بود برگشت. نفسهاش بوی نعنا میدادند و ریه های چانیول رو آباد میکردند.
_بکهیون قهر کردن رو یاد نگرفته، اگه دلخور باشه ام میاد و بهمون میگه. شاید کار داشته.
تهیون میون حرفشون اومد، عطر گرم غذا و نور ملایم خونه، یخهای بینشون رو شکسته بود.
_امروز دوشنبه ست، فکر نمیکنم بیاد.
چانیول نگاه از هیو گرفت و به تهیون که با لبخند نه چندان واقعی خیره شد.
_دوشنبه روز خاصیه؟

تهیون چیزی نگفت، نمیخواست حریم شخصی بکهیون رو نقض کنه. اگر خبر نداشتند پس به خودش اجازه نداد دخالت کنه.
_فقط میدونم دوشنبه ها دیر برمیگرده.
هیو مشکوک چشمهایی که  به در و دیوار چنگ میزدند رو دنبال کرد اما حرفی نزد. نمیخواست معذبش کنه. ابروهاش بالا پرید و به سمت میز غذاخوری روانه شد.

_پس غذامونو بخوریم، حیفه سرد شه.
چانیول به چشمهای همسرش که موقع ادای این کلمات نگاهش میکرد چشم دوخت و حرفش رو فهمید. "بیا به روش نیاریم" لبخند گرمی زد و بلند شد.
_دلم برای بکهیون میسوزه، قراره همچین بوهای خوبی رو از دست بده.
_فکر نکنم.
نگاهشون به سمت بکهیون که با چهره جدی داخل میومد چرخید. چشمهاش خسته بود اما مرتب بود و قدمهاش محکم مثل همیشه.
_متاسفم که دیر کردم.

چانیول نگاه معنی داری به لبهای شکوفه زده ی دختری که بی توجه به بقیه خیره ی محبوبش بود انداخت و خنده اش رو قورت داد.
_برای خود کورت متاسف باش.
هیو هم خندید اما بکهیون که متوجه حرفش نشده بود به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه. تهیون با مکث و بعد از تعارف چانیول روی صندلی نشست.

_انقدر لوسش نکن.
هیو درحالی که برای چانیول غذا میکشید گفت و تهیون فقط لبخند زد. نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه.
انتظار داشت مثل دفعه ی قبل بکهیون برنگرده و تمام شب رو کنار اون زن بگذرونه. براش مهم نبود دلیل برگشتنش چیه...همینکه اینجا بود کافی بنظر میومد.

_راست میگه، این بکهیون جنبه ی محبت نداره، یهو ولت میکنه میره.
منظورش خودش بود اما برق نگاه تهیون خاموش شد و احساس ندامت توی قلب چانیول بابت حرف نسنجیده اش جوونه زد.
تهیون که حس خوبی از این حرف بهش دست نداده بود با بی میلی قاشقش رو توی کاسه سوپ زد. صندلی کنارش بیرون کشیده شد و بکهیون روش جاگیر شد.
***

looke at meWhere stories live. Discover now