_فکر کردی میخوام خودکشی کنم چانیول؟
وقتی چانیول صداش میزد یکی از ابروهاش میپرید، شاید بهخاطر این بود که زور میزد میلش برای "بابا" گفتنرو نادیده بگیره؟ این فکری بود که چانیول میکرد. چون تیک ابروش شبیه یه تقلای پیروز با تلفات زیاد بنظر میومد!
_مگه این کارهات کمتر از خودکشیه؟پنجرهٔ اتاق چانیول باز بود و هوای نهچندان سردی جریان داشت، پردهٔ نیلی میرقصید و نور آنی و بیثبات روی صورت و چشمهای بکهیون در رفتوآمد بود.
_کدوم کار؟
به صندلی تکیه زد، هیو خونه نبود و این کمی خیال چانیول رو راحت میکرد.
_میخوام برای درمان به آلمان بفرستمت.
ابروی بکهیون بالا پرید.
_حتما!
لحنش انقدر تمسخر داشت که به چانیول برخورد.
_داری مسخره میکنی؟بکهیون لیوان آب رو برداشت و جرعهای نوشید.
_تو کی هستی که برام تصمیم بگیری؟
چانیول خواست بگه "بابات" اما نبود...
باید میگفت ناجیت؟ اما بکهیون هنوز نجات پیدا نکرده بود!
قبل از اینکه "روانشناست" از دهنش بیرون بیاد دوباره بسته شد. چه روانشناسی؟ بیمارش بعد این همهسال بهتر نشده بود..._وقتی کوچیکتر بودی، دوست داشتی توی کتابخونهام بچرخی بدون اینکه حرف بزنی.
روبهروی بکهیون نشست.
_همینجا آروم آروم راه میرفتی درحالی که میتونستم میلت برای بازیگوشیرو حس کنم.مردمکهای بکهیون لرزی کرد اما خودشرو جمعوجور کرد و تکسرفهای برای کم کردن تلخی گلوش کرد.
_اوایل اگر چیزی نیاز داشتی بهمون نمیگفتی. بهت گفتم توی این دفترچه بنویس. دستخطت خیلی زیبا و مرتب بود، برعکس ذهن آشفتهات. از همون بچگی هم قدرت زیادی روی نشون ندادن احساسات درونیت داشتی.
چشمهای خمار و بیخیالی که به چانیول زل زدند مهر تایید بودند.
_اگر فکر کردی با این حرفها...چانیول شکست، بغضش رها شد و برای اینکه این درموندگیرو به بکهیونش نشون نده صورتشرو پشت مشتهاش قایم کرد.
_بهم بگو بکهیون، برای تو من و هیو چی هستیم؟ این بزرگترین شکست زندگیمونه که بچهای که عاشقشیم و بزرگش کردیم بهمون بگه "کی هستی؟"
بکهیون شوکه شده بود، قلبش تند میکوبید و ناخودآگاه ایستاده بود. چند ثانیه طول کشید تا بدنش بتونه از شر خشکزدگی نجات پیدا کنه. اخمی کرد و کمی به سمت چانیول خم شد._تمومش کن.
_اگه التماست کنم چی؟
بکهیون نمیتونست نفس بکشه، سینهاش پر از غبار بود و چونهاش تشنج کرده بود. انگشتهاش به مبل ضربی زدند اما تکیه نه! نزدیک بود پخش زمین شه.
اخمهاش طوری درهم رفته بود که شاید اگر چانیول نگاهش میکرد جرئت ادامه دادنش سلب میشد._التماس میکنم بکهیون، من و مادرتو نجات بده...خواهش میکنم...تو حالت خوب نیست، تو داری از بین میری...داری با اینکارهات بقیهرو هم به نابودی میکشونی بکهیون...من! هیو! ما مهم نیستیم؟
ای کاش ساکت میشد و تهیون رو وسط نمیکشید.
ای کاش التماس چشمهای آشوبزدهٔ بکهیون رو میدید اما افسوس که ندید!
YOU ARE READING
looke at me
Romanceپوچی تنها چیزی بود که درک میکرد...حداقل تا قبل از دیدن اون دختر! #عاشقانه #درام #بکیون #baekyeon