پیر شده بودند و بکهیون هیچوقت نفهمیده بود!
تهیون نگاهش کرد، طوری به در زل زده بود انگار چیز مهمی اونجاست و نمیتونه چشم بگیره، انگار اونجا گیر افتاده بود و بیفکر جدا کردنش بهش صدمه میزنه. نگاهش از سنگینی اندوه واضحی خمار و بیقرار شده بود. چی باید میگفت؟ طوری هم نبود انگار از تهیون چیزی پرسیده باشه.
شاید با خودش حرف زده بود. اما مگر میتونست دربرابر لرزش خفیف و ناآرومی واضحش سکوت کنه؟
جلوتر رفت و انگشتهاش رو میون انگشتهای گرم بکهیون قفل کرد.
_مگه پیر شدن یه پروسه طبیعی نیست؟
طبیعی بود؟ پس چرا بکهیون فکر میکرد کسایی که دوست داره هیچوقت پیر نمیشن؟ یا اجازهٔ پیر شدن ندارند.سرش به سمت تهیون برگشت، اخم ملایمی که ابروهاش رو چروک انداخت شکننده و نرم نشونشون میداد.
_میدونی هر موی سفید به چه معناست؟
تهیون شوکه شد، بکهیون قبلا هم ازش سوال پرسیده بود؟
_نه!
"حتی اگر میدونستمم چیزی نمیگفتم" چطور میتونست این فرصت رو از دست بده؟ عقب رفت و روی تخت نشست، پاهاش رو بهم نزدیک کرد، نمیخواست حتی پلک بزنه، میخواست بکهیون بدونه تمام حواسش به اونه!
_هر یه تار سفید یه ثانیه از بمب ساعتیه که بهت یادآوری میکنه داری به آخرین روز نزدیک میشی.
سرش رو پایین انداخت، افکارش موجهای متلاطمی بودند که اجازه نمیدادند قلبش درامان باقی بمونه.
انقدر آسیب پذیر دیده میشد که تهیون ترسید بهش دست بزنه و از هم بپاشه، دریت مثل یه مشت خاکسترِ ضعیف...
_هیچوقت متوجهش نشدم.چشمهاش بالا اومد تهیون از خودش رفت، بکهیون همین حالاشم بازیچهٔ کورآبهٔ ذهنش شده بود و خودش رو گم کرده بود! دستهاش رو از هم فاصله داد، انگار برای توضیح دادن افکار غیرواقعی و متوهمش جون میکند!
_شاید ترسیده بودم...از اینکه ببینم و متوجهش باشم!
کی اشکهای همدردی روی گونهٔ تهیون چکید؟
بکهیون بعد از نفس عمیقی که سینههای پهنش رو بالاوپایین کرد سرش رو بالا برد، نیاز داشت به جایی غیر از اون چشمهای اشکی خیره شه.
_اگر ازم میپرسید روز قبل چی پوشیده و بدون فکر جواب میدادم تنبیهم میکرد! اون دوست نداشت به چیزی غیر از دستوراتش توجه کنم! دوست نداشت به چیزی غیر از کلمههایی که از دهنش خارج میشد فکر کنم! اون میخواست من دقیقا به چیزی که میشنوم اعتماد کنم نه به حسی که از کلمهها میگیرم!
قلب تهیون مچاله شد، دیگه نتونست بشینه و از ترس ناپدید شدن خاکسترها بهش دست نزنه! دستهاس دور کمر بکهبون محکم شد و گوشش وسط سینهـش نشست، صدای تپشهای آشفته اما خستهای که عجلهای برای خودنمایی نداشتند بغضش رو تشدید کرد.کف دست بکهیون پشت تهیون نشست، لبهاش رو روی پوست سر تهیون گذاشت و حرکتِ باطمانینه اشک روی پوستش قلبش رو از رنجی که معشوقهاش متحمل میشد مالش داد.
_گفت اگه اینکارو کنم دوستم خواهد داشت...پس چرا هیچکس دوستم نداره تهیون؟
بغض تهیون شکست، محکمتر بغلش کرد، انقدر که بکهیون احساس خفگی کرد اما مخالفتی نکرد!
تهیون به لباس بکهیون چنگ زد، انقدر محکم که یقهاش کشیده شد و گلوش رو فشرد. سرش رو بالا گرفت و چونهاش روی سینه ستپر نشست.
_من دوستت دارم، انقدر که اگر بابات بود بهت حسودیش میشد.
بکهیون چیزی نگفت، شاید نشنیده بود و به چیزهای دیگهای فکر میکرد! شاید هم شنیده بود و هنوز جوابی برای این جمله نداشت! اما تهیون اهمیتی نمیداد روی نوک پاش بلند شد و لبهای نیمه باز بکهیون رو بوسید. طعم شور اشک شیرینی ملایمشون رو پوشونده بود اما هنوز هم پوستشون نرم و لطیف بود، طوری که وقتی بکهیون رو میبوسید، قلقلکس میومد! لبخند زد.
_پس از حالا به من گوش کن!
YOU ARE READING
looke at me
Romanceپوچی تنها چیزی بود که درک میکرد...حداقل تا قبل از دیدن اون دختر! #عاشقانه #درام #بکیون #baekyeon