Prt8

50 9 79
                                    

کنار پسربچه ایستاد و دستش رو گرفت، تاریک بود و چیزی توی چهره ی پسر نبود اما لرزش بدنش....مرد دست به ظاهر خانواده ی پسر بچه رو پس زد و پسر رو به سمت خودش کشید.
_آیگو...این پسرمه، موقع بازیگوشی سرش آسیب دید.

خندید و دستهاش رو بهم زد.
_مطمئن میشم دیگه دردسر درست نکنه.
لبخندش محو شد و نگاهش روی پسر بچه نشست.
_بکهیون...وقتشه برگردیم خونه.
لحنش تاریک بود و مو به تن مرد سیخ شد، بکهیون با قدمهایی آهسته که از سستی و ترس منشا میگرفت به سمت پدرش رفت.
_ب...بله پدر.
نجواش انقدر آروم بود که مرد مطمئن نبود شنیده باشه...
دست مرد برای نوازش سر پسرش بالا اومد اما قدم پسر بچه خیلی غیرعادی عقب نشینی کرد و شونه هاش برای پناه گرفتن توی آغوش ناامن سینه هاش جمع شدند.

دست پدرش روی موهای بچه نشست و مرد نتونست خودش رو مجاب کنه بکهیون رو پشت سرش جا بذاره.
_نمیتونم اجازه بدم ببریدش، اول میبریمش بیمارستان...پلیس تعیین میکنه بچه با کی بره.
نگاه لرزون بالا اومد و شوکه و متعجب به مرد چنگ زد.
چطور کسی حاضر شده بود بهش کمک کنه؟ چطور؟ پدرش میگفت "هیچکس به دادت نمیرسه توی این دنیا فقط منم که مواظبتم، باید ممنون باشی." و بکهیون هیچوقت از کسی کمک نخواست...
***

تهیون نیم خیز شد و منتظر یه اشاره موند تا خودش رو به چشمه برسونه. بکهیون جوابی نداد. توی مغزش هیاهو بود و نمیتونست چیز واضحی بشنوه، انقدر پیچیده و درهم بودند که بکهیون فکر میکرد سوت قطاره. باید قلبش تند میکوبید یا هیجان زده میشد؟ هیچ چیزی نبود جز حرارت زیر پوستش و سر و صدای مغزش.
تهیون تسلیم نشد و یکبار دیگه سوالش رو تکرار کرد درحالی که نزدیکتر اومده بود و نفسهاش روی صورت بکهیون پخش میشد.
_میتونم؟
نگاه بکهیون خالی بود اما تهیون میتونست توی این پوچی خودش رو واضحتر ببینه! بدون هیچ خطوط و شلوغکاری های مزاحمی!
_دارم میبوسمت.

بار سنگین اتفاقی که از درک بکهیون خارج بود روی سینه اش فشار آورد و راه نفسش رو تنگ کرد. مردمکهاش از بی نفسی به خودشون پیچیدند و تهیون آروم کف دستش رو روی چشمهای بیقرار گذاشت. تاریکی برای بکهیون ترسناک بود اما اینبار به طرز عجیبی سر و صدا ها رو به خواب برد و بچه ی نق نقوی درونش رو آروم کرد.
گرمی لبها روی شقیقه اش...درست جایی که یه خال مشکی و چشمک زن زندگی میکرد نشست و ستایشش کرد.
یه قطره ی گیج و بی هویت از بین پلکهای گرم از لمس پوست تهیون رها شد و لبهای چسبیده به شقیقه رو خیسوند.
دستش رو بیشتر به پلکهایی که حالا تر بودند فشار داد.

_میخوام لبهاتو ببوسم.
اطلاع داد و خبر نداشت همین که قبل از انجامش به بدن مضطرب بکهیون اطلاع میداد چطور سلولهای ترسیده رو ریلکس میکنه.
نور ضعیف بود و روی لبهای نیمه خیس بکهیون برق میزد.
شاید بخاطر همین ضعیف بنظر میومد چون تمرکزش روی درخشیدن روی پوست صورتی بود.
لبهای تهیون گز گز میکرد از لمسی که قرار بود اتفاق بیوفته.

looke at meWhere stories live. Discover now