Chapter 2

48 8 8
                                    

همه چیز در یوشیوارا دارای درجه بندی بود. از خانه ها گرفته تا دختران زیبایی که در خانه ها مشغول به کار بودن. اومیسه به درجه بالاترین خانه گفته میشد، و درجه های بعدی ناکامیسه و کومیسه بود.
تنگن این اطلاعات رو بدرد نخور تلقی میکرد، با این حال هنگام جمع آوری اطلاعات راجع به کل منطقه سرگرمی، این چیزها روهم فهمیده بود.
توضیحات کیوجورو، تنگن رو به سکوتی چند ثانیه ای کشوند. مرد قدبلند، همونطور که هنوز روبروی هاشیرای شعله ایستاده بود، نفسی بیرون داد و پوزخندی زد.
« و به هیچکس چیزی دربارش نگفتی تا اونا دروغت رو متوجه نشن... راه احمقانه ولی پر زرق و برقی رو انتخاب کردی! »
آهی کشید. « بگو ببینم چطور تونستی صاحبای خونه رو گول بزنی؟ لباسات خیلی مجلل و گرون قیمت بنظر میان... نکنه اونا دخترای زشت رو هم به درجه های بالا میرسونن؟ »
کیوجورو کمربند طلایی رنگ بزرگ و دنباله دار لباسش رو کمی محکم تر کرد. رنگ طلایی کمربند، هارمونی زیبایی با نقش های ظریف طلایی و قرمز در پس زمینه‌ی سفید لباسش و همینطور موهای طلایی و قرمزش داشت. متأسفانه لباسش سنگین تر از چیزی بود که انتظارش رو داشت. تعداد زیادی پارچه که ترکیب رنگ زیبایی داشته و با پیچیدگی سرهم بندی شده بودن، کل لباس رو تشکیل میدادن و حرکت کردن با اون‌ها برای کیوجورویی که عادت به لباس های سبک و کیمونوهای معمولی داشت، سخت بود.
خنده‌ی کوتاهی کرد. « بهشون گفتم مدتی توی شیمابارای کیوتو بودم! شیمابارا هم مثل یوشیوارا یه منطقه‌ی سرگرمیه، احتمالا اسم اونجا رو شنیدی! اما چند سالی زودتر از یوشیوارا ساخته شده... بهشون گفتم اونجا زیر دست یه تایو آموزش دیدم. توی لهجه‌ی کیوتو به کسانی که توی ادو بهشون اویران میگیم، تایو میگن! اونا هم فکر کردن خیلی چیزا بلدم پس استخدامم کردن! البته مجبور شدم واقعا یه چیزایی بهشون نشون بدم تا خودمو بهشون ثابت کنم و آخرش به درجه‌ی هِیاموچی رسیدم! » کیوجورو بلند بلند خندید و تنگن از اینکه اون پسر همه این چیزا رو فهمیده و ازشون اینطوری استفاده کرده متعجب شد. کم کم داشت زیرکی رنگوکو رو متوجه میشد و میفهمید که از پس خیلی چیزا برمیاد... بهرحال اخمی که صورتش رو تزئین کرده بود، از بین نرفت و با همون اخم پرسید.
« هِیاموچی؟ اون دیگه چیه؟ آه حتی دلم نمیخواد بدونم چه چیزایی بهشون نشون دادی تا راضیشون کنی تو رو بخوان! »
کیوجورو توضیح داد. « توی رتبه بندی دخترای خانه ها اویران بالاترین رتبه رو داره. اینو هرکسی که فقط یه بار هم به یوشیوارا اومده باشه میدونه...! رتبه های بعدی خیلی معروف نیستن ولی باز هم جایگاه خاص خودشونو دارن و رسیدن بهش اونقدرا آسون نیست... هِیاموچی چند رتبه پایین تره، و یه اتاق ساده ولی مختص خودش داره که کاراشو اونجا انجام میده. رتبه های پایین تر یه اتاق مخصوص خودشون ندارن و رتبه های بالاتر یه اتاق پذیرایی بزرگ و پرامکانات دارن! همین که به اینجا رسیدم بخاطر آموزش هاییه که مثلا از اون تایو گرفتم!»

تنگن نفسی از روی ناامیدی بیرون داد. « تو کاملا غرق اینجا شدی رنگوکو! مردونگیت کجا رفته؟!! »
معلوم نبود این حرف تنگن، شوخیه یا جدی، با این حال کیوجورو تک خنده ای زد. « وقتی مأموریتمو طوری تموم کردم که هیچ خط و خشی روی یک نفر هم نیفتاد، میبینی که ارزشش رو داشت! »
مرد کوتاه تر لبخند معنی داری زد و قدمی به هاشیرای قدبلند نزدیک تر شد. « و درمورد حرفی که زدی... زشتی یا زیبایی قیافه مهم نیست تا وقتی با حرفای زیبام اونا رو مجذوب کنم! در ضمن... اونا راجع به قیافه مثل تو نظر نمیدن اوزویی! »
تنگن متعجب شده بود. بعد از اینهمه حرف و توضیحاتی که بینشون رد و بدل شد، رنگوکو هنوز به اون جمله فکر میکرد؟! اینقدر اون حرف روش تاثیر گذاشته بود؟! و چیز دیگه ای که وجود داشت... این لحن صحبت و این نگاهش... اونقدر با نفوذ و عجیب بود که چند لحظه ای تنگن رو غرق خودش کرد.
در واقع رنگوکو اصلا هم به عنوان یه دختر زشت نبود. تنگن دلش نمیخواست اعتراف کنه، اما اون لباس ها و آرایش موها، رنگوکو رو مثل یک زن، ظریف و لطیف کرده بود. شاید فقط... تنگن جذابیت مردانه‌ی رنگوکو رو بیشتر از این لطافتش دوست داشت؟
به محض اینکه تونست، خودش رو از اون حس عجیب بیرون کشید. نیشخند زد. « میبینم که بهت برخورده! بگو ببینم... دقیقا چند وقته که توی این خونه‌ای؟ اخلاق این دخترا واقعا داره روت تاثیر میزاره! الان بدت اومده که درمورد قیافت نظر دادم... بعدا قراره جیغ بزنی و بگی بهت دست نزنم؟!! »
کیوجورو همیشه در برابر این شوخی های کلامی و تیکه های تنگن یه جواب داشت. هیچوقت نشده بود که در برابرش بی جواب باشه و برای همین مکالماتشون همیشه جالب و سرگرم کننده بود! این بار هم جوابی داشت، اما قبل از اینکه کلمات از دهانش خارج بشن، چند ضربه به در چوبی اتاق زده شد و بلافاصله بعد از اون، صدای زنی به گوش هر دو مرد رسید. « کیوکو چان... آماده ای؟ یه سروصداهایی از اتاقت شنیدم... کسی پیشته؟ »
کیوجورو بدون اینکه تغییر خاصی توی حالت چهره‌ش ایجاد بشه، نگاهش رو از تنگن گرفت و سرش رو سمت در اتاق که پشت سرش بود چرخوند. صداش رو کمی پایین و زیر تر از حالت معمولش درآورد و جواب داد. «نه کسی پیشم نیست... دارم میام. »
«خوبه... ما میریم طبقه پایین. »
ظاهرا زن منتظر جواب نموند و صدای قدم هایی که روی کف چوبی راهرو برداشته میشد، نشان دهنده دور شدنش بود.
تنگن با چشم های درشت شده‌ای به فرد مقابلش که کاملا آرام و بیخیال بود، خیره بود. سریع خم شد تا صورتش دقیقا مقابل کیوجورو قرار بگیره و به طور کنترل شده‌ای اما با حرص توی صورت مرد مقابلش غرید. « کیوکو؟!!! این اسم زنونه‌ی توئه؟!!» چشم هاشو ریز کرد،  لحنش حرصی تر شد و ادامه داد. « پس میتونستی اینطوری آروم حرف بزنی ولی همیشه گوش های ما رو میترکوندی؟؟؟»
کیوجورو که انتظار نداشت اینقدر ناگهانی تنگن رو توی این فاصله کم و توی صورت خودش ببینه، ناخودآگاه کمی گردنش رو عقب کشید و گرما به صورتش دوید. با کف دست صورت تنگن رو عقب هول داد و از خودش دور کرد. « مگه صدای رسای من چه مشکلی داره که اینقدر راجبش غر میزنی؟!! هیچکس به فریادهای تو چیزی نمیگه!! »
وقتی بالاخره فاصله‌‌ی مناسبی ایجاد شد، کیوجورو نفسی کشید تا آرامش قبلی رو دوباره به خودش برگردونه و قدمی از تنگن دور شد. دستی به لباسش کشید تا صاف و مرتبش کنه و با لحن آرام تری هاشیرای دیگر رو مورد خطاب قرار داد. « اینجا داره شلوغ میشه... بهتره فعلا بری. هنوز زخمی هستی و ظاهرا استراحت نکردی. بعدش میتونیم راجب نقشه‌مون صحبت کنیم. من حواسم به اینجا هست. »
تنگن مخالفتی نکرد. اطلاعات تازه‌ی زیادی درباره‌ی مأموریت، که حالا مأموریت هردوشون شده بود گرفته بود و باید تجزیه و تحلیلشون میکرد تا بهترین راه رو پیدا کنه. اما هنوز اطلاعاتشون کمتر از اونی بود که بتونن سریعا اقدامی کنن. اونا حتی نمیدونستن شیطان چطور میاد و میره و رنگوکو هنوز نزدیکش نشده بود. فعلا کاری بهتر از استراحت و پرس و جوی بیشتر نبود.
مرد قدبلند نفسش رو بیرون داد و لحظه‌ای چشم هاش رو بست. وقتی چشم هاش رو باز کرد، برق همیشگی توی نگاهش بود. « خیلی خب! پس فعلا اینجا رو بهت میسپارم و به زودی بهت ملحق میشم! برای الان، فکر میکنم بتونم یک شبانه روز بخوابم! »
کیوجورو درحالی که به سمت در میچرخید، کوتاه خندید. « اینکارو بکن! معلوم نیست با چه چیزایی روبرو بشیم و اینو بهت میگم که هرچقدر بیشتر اطلاعات جمع میکنم، همه چیز گیج کننده تر میشه! »
کمی مکث کرد و درحالی که کاملا پشت به تنگن بود، سرش رو کمی چرخوند و از بالای شانه به هاشیرای صدا نگاه کرد. صداش آروم تر شده بود. « راستی اوزویی.‌‌.. بهتره اینو همین الان بهت بگم. یکی از دخترایی که ناپدید شده بود، قبل از طلوع آفتاب امروز برگشت. فعلا توی اتاقش به عنوان تنبیه زندانی شده، و چند نفر مراقبشن. اجازه‌ی ملاقات نداره اما سعی میکنم به محض اینکه فرصت بشه، مخفیانه ببینمش. ممکنه بهمون بگه اینجا چه خبره...!»
سکوت بد و متشنج کننده ای بین دو مرد ایجاد شد. سکوتی که صداهای مبهمِ بیرون از اتاق اونو میشکوند.
چطور ممکن بود یه نفر برگرده؟! اگه شیطان اونو دزدیده بود، امکان نداشت که زنده بمونه! و حتی اگر اون زن باهاش جنگیده باشه، تا وقتی شیطان کش نباشه چطور میتونه خودش رو از دست موجود بیرحمی که قصد خوردنش رو داره نجات بده؟! موضوع عجیب شده بود و اخم به صورت تنگن برگشته بود.
شینوبی بدون حرفی به سمت پنجره‌ی باز رفت و دستش رو به آستانه‌ش تکیه داد. احساس بدی زیر پوستش میلغزید. حسی سرد و منزجر کننده...
لحنش جدی تر و کمی آرام شده بود. « اون زن کلی سوال به وجود آورده ولی ممکنه بتونه خودش هم رفعشون کنه. احساس خوبی به این قضیه ندارم... بهتره مراقب باشی. »
بعد از مکثی دوباره اضافه کرد. « اینطور که میگی به نظر نمیاد که فعلا بتونی اونو ببینی... تا اونموقع خودمو بهت میرسونم.»
لحظه‌ای سکوت بین دو مرد برقرار شد و ثانیه‌ای بعد، تنگن دیگه اونجا نبود. شینوبی به سرعت از برابر چشمان کیوجورو و از میان پنجره باز، ناپدید شده بود.
هاشیرای شعله چند لحظه ای سر جاش ایستاد و بی هدف به کف حصیر پوش شده‌ی اتاق نگاه کرد. حضور اوزویی و دیدنش توی این شرایط... احساس درهم و عجیبی بهش میداد. ترکیبی از خوشحالی و اضطراب... مدتی میشد که اطراف اوزویی کمی از درون مضطرب میشد، ولی کاملا حفظ ظاهر میکرد و سعی میکرد باهاش مقابله کنه.
نمیدونست اوزویی واقعا چه فکری از دیدنش توی اون لباسا و اون شکل و شمایل میکنه. میدونست که این واکنش های مرد، سطحی و از روی حرص بوده... کیوجورو کسی بود که برای انجام مأموریت و نجات بقیه، خجالت نمیکشید که حتی به شکل یک زن دربیاد و هرکسی اونو اینطور ببینه. اما اوزویی هرکسی نبود... تنها کسی بود که نظرش برای کیوجورو مهم بود!
و از طرفی هم خوشحال بود که کسی که در ادامه‌ی مأموریت همراهیش میکنه، اوزوییه نه کسی دیگه!
یادش نمیومد دقیقا از چه زمانی، دیدن اون مرد خوشحالش کرد ولی مدت زیادی نمیشد که احساساتش هم به سمت اون کشیده شده بود. شاید بخاطر این بود که هاشیرای بزرگتر همیشه هواشو داشت و مستقیم و غیرمستقیم حمایتش میکرد؟ یا شاید بخاطر اینکه همیشه اوقات خوشی باهم داشتن؟ شاید هم بخاطر کلمات و لقب هایی بود که اوزویی باهاشون صداش میزد؟!
هرچی که بود، مدتی میشد که برای کیوجورو همه چیز فراتر رفته بود و تنها دلیل خوشحالیش بخاطر این چیزها نبود. گاهی فقط دیدن صورت شینوبی کافی بود که کیوجورو خوشحال بشه...
از این احساسات تازه، حس خطر بهش دست میداد.  نمیتونست دقیقا روی چیزی که حس میکنه اسمی بزاره، هنوز اونقدر باتجربه نشده بود که بفهمه این کشش ها دقیقا برای چی هستن! کیوجورو بیشتر اوقاتش رو هنگام تمرین و بین کتاب ها میگذروند و خیلی درمورد احساسات میان انسان ها و دلایلشون کنجکاوی نمی‌کرد. اما هنوز هم میدونست که این حس، درحال حاضر چیز خوبی نیست. اگه اجازه میداد این احساسات توی قلبش پرورش پیدا کنن و بزرگ تر بشن، همه چیز سخت و پیچیده میشد.
با این حال هنوز هم به نظرش هیجانِ شیرین و عزیزی بود. شاید فقط چون هرچیزی که مربوط به اوزویی بود براش شیرین به نظر می‌رسید!
بی صدا آهی کشید و به خودش نهیب زد. این یه مأموریت مهم و حساس بود!! نباید اجازه میداد این هیجانات که همیشه با دیدن اوزویی بهش دست میداد، و این احساسات عجیب که نمیدونست از کجای قلبش نشأت میگیرن حواسش رو پرت کنن. 
نفسی گرفت و لبخند همیشگیش رو به لب زد. در اتاق رو باز کرد و به راهروی پر رفت و آمد قدم گذاشت.

The Sound of The FlameWhere stories live. Discover now