روز آرامی در اومیسه بود. صبح گرم بدون هیچ اتفاق خاصی آغاز شده بود و بعد از ظهر، به آرام ترین و کم صدا ترین شکل ممکن در حال سپری شدن بود. همه چیز طوری میگذشت که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده؛ نه شخصی که بازگشتش عجیب بوده توی اتاقی زندانی شده و نه شب گذشته مردی مخفیانه و برخلاف قوانین خانه، وارد یکی از اتاق ها شده...
و کیوجورو درون همون اتاقی که این قانون شکنی کوچک و مخفیانه توش اتفاق افتاده بود، در آرامش نشسته بود و بعد از انجام وظایف و آموزش هایی که در این چند هفتهی اقامتش بهشون عادت کرده بود، استراحت میکرد. بهرحال قوانین خانه برای زنان خانه بود، نه مردی که به شکل زنان دراومده و اونجا مونده! بنابراین مرد مو طلایی خودش رو از همهی اون قوانین جدا میدونست.
با این وجود کیوجورو، که در اومیسه خودش رو کیوکو معرفی کرده بود، سعی میکرد در چشم بقیه پایبند به قوانین و کاملا سر به راه باشه. اون به خوبی اجتماعی بودن و رفتار خوبش رو، حتی بین کسایی که عملا داشت گولشون میزد هم، حفظ کرده بود. تقریبا با هرکسی که باهاش برخورد میکرد، با هر درجهای که داشت، هم صحبت میشد و صمیمانه و گرم رفتار میکرد. به طوری که از همون هفتهی اول، خودش رو توی دل خیلیا جا کرده بود و اکثر دخترها باهاش مهربان و خوش رفتار بودن. همهی این رفتارها، علاوه بر اینکه جزو طبیعت و شخصیت کیوجورو بود، اما برای مأموریتش هم بود. این صمیمیتی که با بقیه ایجاد میکرد، باعث میشد بتونه محرمی برای حرف های دلشون باشه و خیلی چیزها رو باهاش درمیون بزارن. خیلی زود فهمیده بود دخترای خانه های سرگرمی، حرف های نگفتهی زیادی توی دلشون دارن، چیزهایی که چون فرد قابل اعتمادی پیدا نمیکنن، هیچوقت نمیتونن به کسی بگن و روی قلبشون سنگینی میکنه. از دردهاشون تا رازهایی که توی خانه مهر شده بود.مهربانی کیوجورو باعث شده بود که از اعماق قلبش بخواد حتی به احساسات اون دخترها کمک کنه، هرچند که کمکش کوتاه باشه یا خیلی کوچیک، فقط در حد سبک کردن دل هاشون. و شاید به خاطر همین خلوص و پاکی نیتش بود که خیلی زود قابل اعتماد شده بود و دخترها به کنجکاوی هاش به راحتی جواب میدادن. کنجکاوی هایی که شامل سوالای بی مقدمهش میشد، که عموما درباره این بود که برای کسایی که ناپدید شدن چه اتفاقی افتاده. سوال هایی مثل اینکه با چه کسی ملاقات کردن یا کجا رفتن. میخواست بفهمه شیطان چطور وارد خونه میشه و سراغ کیا میره.
با این حال، تمام این جست و جوها، نتیجهی قابل توجهی نداشت. شیطان هر بار سراغ شخص متفاوتی میرفت و اصلا نمیشد حدس زد که سراغ کی ممکنه بره. معلوم بود که باهوشه و هیچ ردی از خودش به جا نمیذاشت. حتی حضورش هم به راحتی حس نمیشد و فقط حس ضعیفی ازش به جا میموند.یکی دیگه از چیزهای عجیبی که کیوجورو باهاش برخورد کرده بود، این بود که پراکنده از بعضی ها شنیده بود که مرد خوش قیافهای گاهی به اومیسه میاد که بسیار مهربان و ملایمه. اون مرد همهی آموزش هایی که دخترا دیدن رو بیفایده میکنه، به جای اینکه دخترا اونو سرگرم کنن و آرامش ببخشن، اونه که قلب دخترا رو توی دست میگیره و نرمشون میکنه. شبیه فرشته ایه که میاد تا برای یک بار هم که شده، حسی که اونها به بقیه میدن رو بهشون برگردونه...! دخترهایی که برای سرگرمی بقیه هستن سرگرم بشن، و کسایی که برای آرام کردن بقیه هستن آرام بشن و احساس با ارزش بودن پیدا کنن... طوری که انگار اون مرده که یک شب به استخدام یه دختر دراومده!
YOU ARE READING
The Sound of The Flame
Fanfictionاوزویی به محض تموم کردن مأموریتش، یه مأموریت دیگه میگیره : ″ رفتن به دنبال رنگوکویی که خیلی وقته توی مأموریته و خبری ازش نیست ″ اما وقتی به منطقه سرگرمی یوشیوارا که محل ماموریت رنگوکو بود میرسه، چیز غیرقابل پیش بینی ای میبینه... رنگوکو که لباس های م...