-این پارت اسمات داره-
غر زد:اینجوری نمیشه باید باهاش حرف بزنم
سوکجین دستشو گرفت و گفت:بیخیال بیول سولار به زمان نیاز داره!!چندبار بهت گفتم تا وقتی اینجایی نیا بیرون؟!
چشم هاشو تو کاسه چرخوند.
-باید با سولار حرف بزنم!دیگه صبرم تموم شده
مشتشو بالا اوارد و به در کوبید.سوکجین غرغری کرد و کنارش ایستاد.سوکجین گفته بود سولار پیش هئین میمونه و گفته نمیخواد بیول بفهمه که کجاست!
پس بیولم دو روزه تمام خودشو تو خونه سوکجین حبس کرد و منتظر شد سولار اروم بشه.و حالا صبرش تموم شده بود!!
هئین درو باز کرد.با تعجب پرسید:برای چی...اومدی؟
-باید با سولار حرف بزنم!
محکم گفت و بی توجه به صورت متعجب هئین داخل رفت.صدای پچ پچ هئین و سوکجین رو پشت سرش شنید.
-سولار کجاست؟
اخمالو پرسید.هئین بدون حرف انگشتشو به طرف اخرین اتاق تو راهرو گرفت.سری تکون داد و قدم برداشت.جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید.
تقه ای به در زد و داخل اتاق رفت.سولار با چشم هایی گشاد شده نگاهش کرد.سولار روی تخت نشسته بود و ظاهرا کتاب میخوند.درو پشت سرش بست و جلوتر رفت.
سولار اخم کرد و نگاهشو از بیول گرفت
+اینجا چه غلطی میکنی؟!
در خقیقت..مونبیول از لحن سولار شوکه شد!درو پشت سرش بست و داخل رفت.
-دیگه وقتشه صحبت کنیم
+من حرفی ندارم که بزنم
-سولار تو-
+ما بهم زدیم!دیگه دلیلی نداره که کنترلم کنی
سولار محکم گفت و جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده دوباره مشغول کتاب خوندن شد.نفس عمیقی کشید تا خودشو کنترل کنه.نه.. نباید مثل دفعه پیش عصبی میشد!
جلو تر رفت و به ارومی روی تخت نشست.اما سولار حتی نگاهشم نکرد.
-معذرت میخوام
سولار کتابشو ورق زد و جواب داد:منم معذرت خواهی کردم.اما تو چیکار کردی؟
-بابتش متاسفم..یه لحظه..یه لحظه خیلی عصبی شدم
+بیول...هر چیزی که میشد..تو نباید باهام اونجوری رفتار میکردی!ما بهم یه قولی دادیم تو گفتی من نخوام انجامش نمیدی تو گفتی من با ماری فرق دارم و حالا چیکار کردی؟!تو...هیچ توجهی نداشتی که من درد دارم یا حتی گریه میکنم!!بهتره از مشتی که تو صورتم زدی بگذرم..تو جای من بودی چیکار میکردی؟!!
سولار پشت هم غرید.نفس خسته ای کشسد و لب زد:اما تو گفتی منو نمیخوای
+نمیخواستم چون میدونستم قراره باهام چیکار کنی!
-سولار تقصیره خودت بود!!
+بهت گفتم یه اتفاق بود!میتونستی فقط بری و رو کاناپه بخوابی،نهایتا قهر میکردیم و بعد همه چیز درست میشد نه اینکه با گفتن اون حرفا دلمو بشکنی!تو یجوری رفتار کردی انگار تمام این دو سال من سربارت بودم پس حالا ما بهم زدیم و من دیگه سربارت نیستم!
سولار موقع حرف زدن نگاهشو به کتابش داده بود و حتی نگاه کوتاهی هم به بیول نمی انداخت.عصبی غرید:به من نگاه کن!
+فقط برو بیرون و دنبال کسی بگرد که لازم نباشه فراریش بدی و برای خودت دردسر درست کنی!
سولار گفت.دندون هاشو روی هم سایید،دستشو جلو برد و با گرفتن چونه سولار،سرشو بلند کرد تا نگاهش کنه.
-به من نگاه کن!به چشم هام نگاه کن و این حرفارو بگو سولار!
محکم گفت،نگاهش به صورت سولار خشک شد.چشم های قرمزش خبر میداد که تو دو روز هم چیزی تغییر نکرده و اون هنوزم ناراحته.کبودی کوچیکی گوشه لبش و حاله های قرمزی روی گردنش بود.
وقتی هنورم اون زخم ها خوب نشده بود،چطور توقع داشت خوده سولار خوب بشه؟!
سولار اخم کرد و دستشو به شدت پس زد.به چشم های بیول خیره شد و تلاش کرد دوباره اون جمله هارو بگه اما نمیتونست!.. مردمک های سیاه بیول تو هر شرایطی قلبشو میلرزوند.. حتی الان!!
پس بجای اون حرفا با صدای بلندی تاکید کرد:برو بیرون و تنهام بزار!!
-سولار من اومدم معذرت خواهی کنم..
+چیزی نیست که بتونی با معذرت خواهی درستش کنی مونبیولی!!قرار نیست چون تو میخوای همه چیز درست بشه و بقیه به حرفات گوش کنن!تو نمیتونی اینجوری عوضی بازی دربیاری و بعدش توقع داشته باشی با یه عذرخواهی که انگار همونم سوکجین مجبورت کرده بلند بشی و بیای اینجا درستش کنی!!پس فقط برو بیرون و تنهام بزار!اینبار واقعا تمومه
بیول نفس خسته ای کشید.
-حداقل بیا خونه!باشه باهام حرف نزن ولی لطفا بیا از اینجا بریم..سولار نمیخوام اینحا باشی ممکنه خطرناک باشه!
غر زد:خودت گفتی برگردم خونم!گفتی مینهو درست میکرد..مگه سرم داد نزدی که از اینکه اومدی دنبالم پشیمونی؟!!پس برو گمشو تو خونت و منم برمیگردم خونم!
غرید:سولار!!
بیولو به عقب هول داد و فریاد زد:فقط برو گمشو!!!
اخمالو به سولار نگاه کرد و لب هاشو روی هم فشرد.در اخر بلند شد و با قدم هایی محکم از اتاق بیرون رفت.
شاید سولار هنوزم به زمان نیاز داشت؟؟
سوکجین و هئین مثل دوتا مجسمه ایستاده بودن و نگاهش میکردن.هئین پرسید:چی شد؟!
خنده ی عصبی کرد.
-چرا فکر میکنه بهم زدیم وقتی من قرار نیست بیخیالش بشم اخه؟!!
سوکجین سرزنشش کرد:تقصیره خودته!اگه مثل ادم رفتار میکردی اینجوری نمیشد!
و بالاخره از کوره در رفت.فریاد زد:چرا همتون میگید من مقصرم اخه؟!!!سولار چی؟؟مگه اون نبود که اول شروع کرد؟!!من خود به خود سرش داد و بیداد نکردم اگه دعواش کردم فقط بخاطره این بود که به طرز فاکی بهم خیانت کرد و بعد جوری که انگار تقصیر منه بهم گفت منو نمیخواد!!!همتون طرف سولارو میگیرید!!من سولارو دوست دارم اونقدر احمق نیستم بیام برای سرگرمی اونجوری دعواش کنم!!!
سوکجین از پشت محکم تو سرش زد.صورتشو جمع کرد و بعد از گفتن "اخخخ!!" دستشو رو سرش گذاشت.برگشت و اخمالو به چهره حق به جانب سوکجین نگاه کرد.
سوکجین انگشتشو برای بیول تکون داد و گفت:صداتو برای من نبر بالا!
غرید:توعم باهام بهم بزن!
عصبی نگاهشو چرخوند و به هئین نگاه کرد.رو به هئین فریاد زد:میخوای توعم باهام بهم بزنی؟!!خوب میشه هااا
هئین نفس خسته ای کشید و گفت:مونبیول...شما هر دوتون مقصرید و هر دو باید از هم معذرت خواهی کنید و تمومش کنید.این بچه بازیه
غرش ارومی کرد و روی کاناپه نشست.سرشو بین دست هاش گرفت و لب زد:چاره ای ندارم جز اینکه به سوهو بگم
سوکجین دست هاشو به سینه زد و گفت:و چه دلیلی داره که سوهو پاره ـت نکنه؟!ببخشید ولی خواهرشو بدجوری بفاک دادی!
-خفه شو
+سولار چی گفت؟
-سولار نمیخواد منو ببخشه!میتونم مدت خیلی طولانی صبر کنم تا وقتی که فراموشش کنه...فقط میخوام هر چه زودتر برگرده خونه!اون عوضی ممکنه دوباره سرو کلش پیدا بشه!!نمیخوام اتفاق کوفتی دیگه ای بیوفته.سوهو هم همینو میخواد
گفت و موبایلشو از جیب لباسش بیرون کشید.قبل از اینکه به اینجا بیاد با سوهو حرف زده بود و سوهو قبول کرده بود سولارو راضی کنه.پس فقط یه مسیج "بیا سولارو قانع کن" کافی بود!!
+چرا هنوز اینجایی؟؟؟
سر بلند کرد و نگاهشو به سولار داد.سولار اخمالو تکرار کرد:چرا اینجایی؟!!بهت گفتم برو گمشو چون نمیخوام ببینمت!!!
از جاش بلند شد.دست هاشو به حالت تسلیم بالا اوارد.
-سولار فقط میخوام منطقی باهم صحبت کنیم
+تو هیچی از منطق نمیفهمی بیول!
جلو اومد و بیولو به عقب هول داد.بیول وحشت زده به چهره ی عصبی سولار نگاه کرد.مگه چیکار کرده بود اخه؟! سولار...یادش رفته بود خودش چیکار کرده؟!
سولار،بیولو بیشتر به عقب هول داد.برای لحظه ای تعادلشو از دست داد اما دوباره محکم ایستاد.اخمی کرد:سولار بهم گوش کن!!
+نمیخوام بیول ساکت شو و برو بیرون!!
-سولار لطفا!دارم معذرت خواهی میکنم!
سولار اخم کرد،دست هاشو مشت کرد و غرید:بیول!!تو به من گوش کن!تو این همه کار کردی تمام این مدت چون دوستت داشتم معذرت خواهی هاتو قبول کردم...اولین دیدارمونو یادته؟!!یادته باهام چیکار کردی؟؟بعدش چی؟!خیانتت چی بیول؟؟من اونوهم قبول کردم!این دوسال فاکی که اینجا بودیم تو رسما زندانیم کردی!!خوده فاکیتو انقدر که سرم داد و بیداد کردی نشونم دادی..دیگه باید چیکار کنم؟این فرق داره!!تو کاری و کردی که جزو مرزای لعنتی من بود بیول..
پوزخندی زد و ادامه داد:من ماری نیستم که با همه اخلاقای فاکیت کنار بیام!پس برو گمشو..هر فاکی که بینمون بود تموم شده
با چشم هایی گرد شده به سولار خیره موند.واقعا انقدر اذیتش کرده بود؟!اما...
با ناباوری گفت:سولار تو-
+اگه نمیری من میرم!
چشم های بیول گشادتر شد.وقتی به خودش اومد سولار جلوش نبود!فقط سوکجین اخمالو نگاهش کرد.
پلک زد و خندید:وات د فاااااک؟!!!
عصبی پرخاش کرد.هئین داد زد:برو دنبالش بیول!!
-شاید واقعا تموم شده..
لب زد.هئین جلوتر اومد.
+بیول من اون پسره رو بارها دیدم!برو دنبالش...این بحثه نزار یکاری کنی که تا اخرش خراب بشه!
+بجنب!
چرا همه چیز سره بیول خراب شده بود اخه؟! لب هاشو بهم فشرد و بدو بدو از خونه بیرون رفت.سولار جلوتر بود،خب اون سوییشرت ابی رنگش که با یکی از لباسای بیول ست بود زیادی تو چشم میخورد!!
جلو دویید و دست سولارو کشید.
-سولار عزیزم صبرکن!!
سولار دستشو از دست بیول بیرون کشید و عصبی جواب داد:چرا نمیفهمی؟؟؟
اخم کرد،دست هاشو دور گردن سولار انداخت و تو یه حرکت یهویی بقلش کرد.سولار غرغری کرد و با مشت به کتف مونبیول کوبید.
+ولم کن بیول!!
-سولار...تو این همه مدت تحملم کردی عزیزم..معذرت میخوام...این دفعه هم بیخیال شو و منو ببخش..لطفا...قسم میخورم دیگه هیچکدوم از اون کارای فاکیمو نمیکنم..تو منو همینجوری و با اخلاق فاکیم شناختی مگه نه؟
عقب کشید و دست های سولارو گرفت.خب بیول به طرز لعنتی احساساتی شده بود و حالا برخلاف میلش گریه میکرد!!
ادامه داد:سولار...من بهت وقت میدم تو میتونی هر چقدر که میخوای از من دلخور بمونی...ولی لطفا برگرد خونه!نمیخوام اتفاقی برات بیوفته!
+تو گفتی من برگردم خونم چون مینهو همونجوری باهام رفتار میکرد که لایقم بود..
خب ظاهرا سولار بیشتر از هر چیزی از حرف های مسخره ی بیول ناراحت بود!خب بیولم از حرفای سولار ناراحت شده بود!! چه فرقی داره وقتی حرفِ دردناک ، حرفِ دردناکه؟! چه فرقی داره طرف مقصره دعوا باشی یا اینکه بی گناه... مهم اینه که حرفت باعث رنجش طرف مقابلت میشه!
و این مشکل بود،سولار نمیخواست قبول کنه که اگه بیول اونکارو کرد و یا بین عصبانیت حرفی زد که باعث رنجش سولار شد... دلیلش این حرف ها و کارای سولار بوده !!
-سولار من عصبی بودم و یه چیزی گفتم!!
سولار عصبی تر شد.فریاد زد:چرا از مینهو متنفر بودم؟!!چرا از دستش فرار کردم بیول؟!!چون اون سره هر فاکی بهم توهین میکرد!سرم داد میزد و همیشه ازش کتک میخوردم!ازش متنفر بودم چون مدام کنترلم میکرد و فکر میکرد صاحبمه!حالا بگو بیول...توی لعنتی چه فرقی با مینهو داری و چرا باید پیشت بمونم؟!!!!!
چشم هاش گشاد شد.انگار که بدنش برای لحظه ای یخ کرد.لب باز کرد تا حرف بزنه.
-سو-
+اینجا چه خبره؟!!
هر دو چرخیدن و به سوهو نگاه کردن.سوهو دست به سینه ایستاده بود و جدی نگاهشون میکرد.بیول نفس راحتی کشید،شاید سوهو میتونست سولاره لجبازو راضی به برگشتن بکنه!!
سولار نگاه عصبیشو بین سوهو و مونبیول چرخوند.در اخر به طرف بیول چرخید.
+تو گفتی بیاد اینجا؟!!فایده نداره!!
+چه مرگتونه؟!
بیول به سوهو نگاه کرد و جواب داد:سولار فکر میکنه میتونه رابطمونو همینجوری الکی بهم بزنه!
سولار لب باز کرد تا اعتراض کنه اما سوهو سولار و بیولو با گرفتن دست هاشون دنبال خودش کشید.
+هر زری میخواید بزنید و تو خونه بزنید!!مرکز خریده مینهو فاصله زیادی با اینجا نداره.نمیخوام بفاک برید!!
سولار زیرچشمی به سوهو نگاه کرد.اون داداش کیوت و احمقش حالا تبدیل به پسری جذاب و خشک شده بود!!این نشون میداد سوهو بالاخره عاقل شده!!
بعد از باز شدن در،سوهو اون دو احمق رو عملا داخل خونه پرت کرد و درو پشت سرش کوبید.به خئین و سوکجینِ متعجب سلام کرد و بعد،به طرف بیول چرخید.
+میشه بگید اینجا چه خبره؟!!
خب....این قسمت سخت داستان بود!بیول به سوهو نگفته بود که چرا دعوا کردن یا اصلا دعوا کردن!! فقط گفته بود یه بحث کوچیک داشتن و حالا سولار قهر کرده..
سولار گفت:اگه اومدی اینجا که منو قانع کنی به این عوضی برگردم کور خوندی!!
چشم غره ای به سولار رفت.محض رضای خدا مگه سولار ازش خسته شده بود اخه؟!!
سوهو متعجب گرفت:یا مسییییح سولار این عوضی همونیه که روزی صدبار میگفتی عاشقشی!!برای چی باهاش فرار کردی؟!!سولار اون عشقته چجوری میتونی این حرفو بزنی؟!!چی شده اخه؟!!
چشم هاشو تو کاسه چرخوند.
-فقط سولار از من خسته شده!!یا شایدم عاشق اون مدیر جدیده شدی سولار؟؟همونی که وقتی برای اولین بار دیدیش برات مارک گذاشت؟!همونی که بخواطرش منو نمیخوای!
چشم های سوهو گشاد شد.سولار عصبی به طرفش چرخید و غر زد:چه مرگته بیول چرا نمیفهمی که میگم اون یه اتفاق بود؟!!!همونطور که تو اتفاقی به من خیانت کردی منم اتفاقی یکیو بوسیدم!!
-سولار بعد از اون من اومدم و ازت معذرت خواهی کردم..تو چی؟!!تو توی چشم هام نگاه کردی و گفتی منو نمیخوای و ازم متنفری!!
داد زد:گفتم نمیخوامت چون انقدر عصبی بودی که نمیشد کنترل کرد!!گفتم ازت متنفرم چون سرم داد زدی،بدون اینکه نظرمو بخوای از مرزام گذشتی و علاوه بر اینکه توی صورتم مشت زدی،میخواستی منو خفه هم بکنی!!!
-من نمیخواستم خفت کنم!!!وای خدا...این خیلی مسخرست!
+اره تو و رفتارت و هر چیزی که به تو مربوط میشه مسخرست!!
+میشه خفه شید؟!!!با جفتتونم!!!
با فریادی که سوهو زد هر دو ساکت شدن.هئین و سوکجین مثل مجسمه،هاج و واج اون گوشه ایستاده بودن.سوهو غرید:یکیتون با صدای اروم توضیح بده چه اتفاقی افتاده؟!
دست هاشو به سینه زد و منتظر شد تا سولار حرف بزنه.بعد از اون،وسط حرف سولار پرید و چیزی که خودش دیده بود و تعریف کرد.حالا سوهو عصبی نگاهشون میکرد.
+واقعا بخاطره همچین چیزه مسخره ای اینجوری میکنید؟
شونه ای بالا انداخت.سولار جلوتر رفت و غرید:مسخره؟!!این..اصلا مسخره نیست!!این بحث اعتماده!!
سوهو دو قدمی به جلو رفت تا به سولار نزدیک بشه.
+ببین سولار... برام مهم نیست که کی اشتی میکنی یا کی اونو میبخشی یا هر چیزی..فقط میخوام برگردی!میتونید برگردید اونجا و بعدش هر چقدر خواستید باهم دعوا کنید!اما برگرد..
دست های سولارو گرفت و ادامه داد:تو که نمیخوای دوباره اتفاقای دوسال پیش تکرار بشه...میخوای؟؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد.سوهو گفت:پس ازت خواهش میکنم که این بچه بازیو تموم کن برگرد اونجا!اگه بخوای برات خونه میگیرم میتونی تا وقتی مشکلاتتونو حل کردید تو هتل بمونی ولی لطفا..برگرد اونجا!
سولار سرشو پایین انداخت.سوهو به بیولِ پوکر نگاه کرد و گفت:یه لحظه بیا
شونه ای بالا انداخت و دنبال سوهو دوباره از خونه بیرون رفت.سوهو در حالی که به بیول پشت کرده بود و جلوتر ازش راه میرفت گفت:هر چی زودتر برگردید بهتره..
-پنم دوست دادم زود برگردم ولی سولار لجباز تر از این حرفاست!از اینجا متنفرم
+واقعا همچین اتفاقی افتاده؟
سوهو پرسید و ایستاد.غرغر کرد:اره..ولی-
+دیگه اینکارو نکن!!
سوهو سرش فریاد زد و عملا مشت محکمی تو صورت بیول کوبید.قدمی به عقب تلو خورد و دستشو گوشه لبش گذاشت.با چشم هایی گرد شده به سوهو خیره شد.
سوهو جلو اومد و غرید:دیگه هیچوقت با سولار اینجوری رفتار نکن!وگرنه خودم میکشمت!
YOU ARE READING
𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾
Romance"میدونستم زندگیشو به جهنم میکشم.. اما تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم...چون عاشقشم!!" -اسمات ، سد ، رومنس -کامل شده