𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
تام ریدل،پوشیده با پالتوی پشمی مشکی گرم،به سمت طبقه بالای قصر ویتون ها میرفت.برف روی شالگردن قهوه ای تیره ،بی وقفه میریخت و تام،بی توجه از پله ها بالا میرفت.
پله های مرمر سفیدی که نرده های قدیمی اما مرغوب طلایی داشت.
برف ،پله را پوشانده بود.
تام ریدل بی توجه به سردی یا برف،با صلابت،در مشکی نیمه باز را باز کرد.هجمه زیادی از تاریکی و بوی خون،در اتاق جا گرفته بود و تام،مطمئن تر،جمجمه ی کنار پایش را کنار زد و وارد اتاق لئوکیک ویتون شد.
.
-کلارا،دست هاتو کنار بدنت شناور کن،اجازه بده با هر قدمی که میری،دست هات بالا بیاد و با هر چرخش،دست هات توی هوا بچرخه.
کلارا هیجان زده و با فراموش کردن تمام غم هاش،توی اون لباس سفید باله،نوک پاهاشو روی زمین گذاشت و دست هاشو به هم میرسوند،ایمی ویتون با لذت به تنها فرزندش نگاه میکرد و کلارا،چنان چرخ میزد که انگار توی این دنیا نبود.
.
چارلوت فغونسه.
متیو ریدل سیگاری روگوشه لبش نگه داشته بود و به تابلوی فروشگاه کوچیک دفتر و دوات و مرکب نگاه کرد.
انگار همه دکه های این روستا،از چوب بودند. چارلوت فغونسه،فروشگاهی بود که در و دیوار داخلی ش،با گل های بنفش ریزی تزئین شده بود و برف،کمی به داخل مغازه رسیده بود.بوی عطر لوندر و چوب سوخته،متیو ریدل رو به ارامش نسبی رسونده بود.
وقتی درخواست دو دفتر چرم کرد،پیشخوان رو دید که پر از برگ های سبز و گیاهانی بود که پسر مروپ گانت،هرگز ندیده بود.
چارلوت فغونسه، پر از شمع های سفید معلق بود و پر از قفسه های دفتر و قلم.و پر از زیبایی.
متیو ،با لبه کفشش،برف هارو کنار می زد تا برای ناهار ،پیش برادرش برسه.
برادری که حالا اولین جلسه اموزش جادوی سیاهش رو دیده بود.
.
مسیر،پر از درخت های پوشیده از برف اما هنوز سبزی بود که با اقتدار ایستاده بودند.تپه ی نه چندان همواری که قبل از عمارت ویتون ها قرار داشت،پوشیده از درخت های بزرگ و کوچک گیلاس و قارچ جادویی بودند،کلارا،جایی بین همه درخت ها، روی زمین درار کشیده بود و در حال خواندن کتابlittle women بود.
در حالی که به صفحه ی ۱۲۵ کتابش خیره بود،سایه ی مرد پالتو پوش روی کتاب افتاده بود.
-پس رمان چیزیه که به بودن با ادم ها ترجیهش میدی؟
کلارا،هیجان زده از وجود یکی از برادران ریدل،دست تام رو گرفت و سریع گفت:
- اقایی که اسمت رو نمیدونم،ببین!انجمن تئاتر راه انداختن. با خواهراشون.کاش منم یه خواهر داشتم.وای چی میشد،مگه نه؟
تام،برای تنهایی دختر،فقط لبخند تلخی زد و به سر تکان دادنی اکتفا کرد.
کلارا اما،با شوق،به پروانه ای که از بین درخت ها رد شد،نگاه کرد و گفت:
-باهام میای پروانه بگیریم؟
.کلارا با تمام شوق و ذوقی که این روزها گم کرده بود،به چرخیدن پروانه ها روی گل های صورتی،بنفش و گاهی همزرد،خیره بود.
ریدل،تام مارولو ریدل،با دست هایی در جیب،کنار دختر ایستاده بود.منتظر ؟
کلارا سمت مرد برگشت و پرسید:«این همه زیبایی به وجدت نمیاره؟»
مرد با لبخند تلخ،یا کج همیشگی،گفت:«
چیزی منو به وجد نمیاره،»
کلارا: شاید چون اجازه نمیدی چیزی به وجدت بیاره.
"با دامن سفیدش چرخ کوتاهی زد"،ادامه داد:
این پرنده ها رو میبینی؟این پروانه هارو؟چقدر رها.مثل من و تو روی زمین گیر نکردن.هرجا بخوان میرن.
با رقص آفتاب می رقصن و با حضور مهتاب می چرخن. اما ماها چی؟
ریدل به کلارا گوش می داد اما تنها چیزی که می دید،لاکت اسلیترین بود که به گردن کلارا اویخته بود.
-ریدل؟میشنوی چی میگمم؟
تام نیم نگاهی به دختر انداخت و سری تکان داد.
پرسید: نمی خواستی پروانه بگیری؟
"کلارا به دو پروانه سفید و ابی بالای گل صورتی،نگاه کرد "؛زمزمه کرد:
پروانه ها باید ازاد باشن.همه باید ازاد باشن.
.
پایین تر از تپه گل ها،زیر جاده ی اصلی دهکده،کنار کالسکه ها، سنجاب در حال فرار کردن بود.
YOU ARE READING
pluie légère
Fanfictionسال ۱۹۴۶ میلادی،تام ریدل به همراه برادرش، متیو ریدل به شهری کوچک در نزدیکی فرانسه، برای یادگیری جادوی سیاه می رود،اما کلارا،دختر کسی که قرار است به تام جادوی سیاه یاد بدهد،.....