-نجاتم بده!
تام،دست کلارا رو از استینش جدا کرد،و لئوکیک،دستش رو بالا اورد تا زیر گوش کلارا بزنه، اما این اتفاق نیفتاد.تام،سریع تر از اقای ویتون،کلارا رو پشت سرش جا داده بود.لئوکیک ویتون،عقب عقب رفت و به میز چوبی سیاهی که روش جمجه های متحرک و استخوان های موجودات زیادی بود تکیه داد و گفت:
-کلارا تو هرگز به مدرسه جادوگری نرفتی،هرگز دست از حرف زدن با حیوانات و درختا بر نداشتی،تو با آبروی من کاری رو کردی که خودکشی برادرت نکرد،کلارا تو دیگه بچه نیستی،تو شونزده سالته. به پسری که پشتش پناه گرفتی نگاه کن،چهار سال از تو بزرگتره ،با عقل خودش دنبال راه من اومده. اما دخترم چی؟کلارا از پشت بزرگترین پسر ریدل، بیرون اومد و سمت در دویید، از سرمای هوا لرزید و تقریبا فریاد زد:
«اون پسرم داره اشتباه میکنه،اون پسرم مثل تو احمقه.این پسرم اگه بچه دار شه پسرش خودشو میکشه.برادرمم تو کشتی.از دست تو خودشو کشت،بزار منم به درد خودم بمیرم ویتون، سعی نکن ادای پدرا رو در بیاری. سعی نکن بگی دوستم داشتی.سعی نکن بگی ادم خوبی هستی. ، چون نیستی.»
هق هقش اجازه نمی داد جمله ی اخرش شنیده بشه،چشم های اشکی ش اجازه نمی داد اروم باشه و از اتاق بره بیرون،همونجا روی زمین افتاد و گریه کرد. لئوکیک ویتون،با شدت از اتاق بیرون رفت.و تام ریدل،گوشه اتاق ایستاده بود و با قلبی که می خواست کلارا رو در اغوش بگیره و ارومش کنه، می جنگید.
.
ایمی ویتون،در حال سفارش درخت کریسمس بود و متئو، چشم به در ، لئوکیک با عصبانیت وارد نشیمن شد و رو به پسر کوچک مروپ گانت،پرسید:«برادرت چرا میخواد جادوی سیاه یاد بگیره؟ تو چرا همراهش اومدی؟»متئو لبخندی زد و گفت:«اتفاقی افتاده؟»
اما لئوکیک پاسخی نمی داد. پس متئو شروع کرد.
: وقتی من به دنیا اومدم،مادرم از دنیا رفت.
تام برادرم، فقط چهارسالش بود،پدرم قبل از اینکه تام به دنیا بیاد مادرم رو ترک کرده بود.تام میگه وقتی مادرم مرد،دایی م ،میاد و مارو پیش خودش می بره اما وقتی تام ده سالش میشه،اون ام مارو رها کرد.
من شش سالم بود و یادمه که تام برای یه وعده غذایی ساده که به من برسونه چقدر بیگاری می کشید،و چقدر اذیت شد.
اون همیشه برای من یه پدر بود.ولی همیشه گوشه قلبش حسرت روزهای نوجونییش رو داره،حسرت زندگی اروم. و همه اونا تبدیل شد به خواستن قدرت.و برای همین خواست سمت جادوی سیاه بیاد. اون خیلی قدرتمنده،خیلی باهوشه. اون بهترین دانش اموزیه که هاگوارتز به خودش دیده.من با تصمیمش موافق نیستم اما هرگز نمیتونم تنهاش بزارم.»ایمی ویتون،با چهره متاسف روی مبل های قیمتی و فرانسوی،کنار پنجره طلاکوب شده ی قصر،که به باغ دید داشت،نشسته بود و لئوکیک،با زمزمه چیزی شبیهِ «متوجه شدم» از نشیمن بیرون رفت.
.
متئو،پالتوی مشکی بلندش رو پوشیده بود و از بین راه در روی پیچ در پیچ باغ ویتون ها که برف هاش کمتر از همیشه بود،رد شد و از پلکان فرعی،از پشت پنجره اتاق چوبی و ترسناکی که برادرش و کلارا در آن بودند،به داخل اتاق نگاهی انداخت.
قفسه های چوبی پر از جمجمه و معجون های سیاه و قرمز ،
ناخن های کشیده شده وخون و استخوان های دست متحرک،ترسناک تر از چیزی بود که متئو انتظار داشت.
بعد از چند ثانیه،چشم های متئو ریدل، از تعجب گرد شده بود،
برادرش، برادر قهرمانش،کنار در ، روی زمین نشسته بود و جسم نحیف کلارا را در اغوش گرفته بود.
دخترک ارام گریه می کرد و تام، با صبوری،گیسوانش را نوازش می کرد.
ESTÁS LEYENDO
pluie légère
Fanficسال ۱۹۴۶ میلادی،تام ریدل به همراه برادرش، متیو ریدل به شهری کوچک در نزدیکی فرانسه، برای یادگیری جادوی سیاه می رود،اما کلارا،دختر کسی که قرار است به تام جادوی سیاه یاد بدهد،.....