4

186 20 6
                                    


هوسوک یونگیرو به تخته گرد مانند که عین دارت بزرگی بود بست
دستو پاهاشو با طنابی سفت بست و گره کوری زد تا دستاش شل نشه و با مغز بره تو زمین
انگشتاشو روی لباس پسر که از دیروز تنش بود کشید و انگشتاشو از نوک ترقوش تا روی لگنش کشید
پسر کوچیکتر نفس لرزونی کشید و مور مورش شد
و کمی بعد لباس مشکیش با قدرت پاره شد و سرما وارد پوستش شد
هیس کوتاهی کشید و محکم تکون خورد
+تکون نخور
_چیکار داری میکنی.! نگو که میخوای لختم کنی
+دقیقا
دستای هوسوک به سمت کمربند نقره ای رنگ پسر رفت و بازش کرد
کمربندم انداخت گوشه ای و با قیچی مشغول پاره کردن شلوار جین پسر شد
تنها چیزی که تن یونگیرو مونده بود باکسر سفید رنگش بود
دست های هوسوک روی لبه باکسرش نشست و یونگی با لحنی که نیاز توش پیدا میشد مظلومانه گفت
_نه اون نه خواهش میکنم
هوسوک کسی نبود که درخواست کسی رو قبول کنه و فرمانروایی کنه ولی از اول قصد کامل لخت کردنش رو نداشت

با قدمای کوتاهش سمت چاقو های مورد علاقش رفت و دستشو روی انواع چاقوهاش کشید
+رنگ مورد علاقت؟
_میخوای کادو بگیری برام؟
هوسوک چاقوی تیره رنگی رو کنار گوش یونگی پرت کرد و داخل چوب از شدت تیزی فرو رفت و یونگی از یهویی بودنش هین بلندی کشید و بدنش لرزید
+رنگ مورد علاقت؟
_مشکی..
هوسوک سمت ست مشکی رنگش رفت که انواع اقسام شلاق کارد اصلحه وسایل بازی و.. داخلش وجود داشت
پنج تا کارد/چاقو مشکی برداشت
صندلی سفید رنگ رو از گوشه اتاق برداشت و روی زمین کشیده رو به روی یونگی کمی دور تر نشست
کارد اول خورد به کنار پای یونگی که سعی داشت خودشو بیشتر جمع کنه
+برای چی پدرمو کشتین.؟
یونگی من منی کرد که هوسوک دوباره گفت
+کارد دفعه بعد میخوره روی ساق پات
یونگی به شدت از چیزای تیز مثل تیغ چاقو کارد سوزن و... میترسید و تقریبا فوبیا داشت پس بدون معطلی زبون باز کرد
_یکی از کسایی که توی گنگ.. هست دوست دخترش.. توی شرکت پدرت کار میکرد و... توی روزی که مواد داخل بسته بندیا پیدا شده بود و همون روز آتش سوزی شده بود زیر پای کارمنداش له شد و جونشو از دست داد
سعی میکرد بغض نکنه و نفس بکشه و ادامه داد
_از اون روز نفرتی به خاندانتون پیدا کرد که شروع کرد به ساختن گروهی خطرناک 6 نفره و همینطور همه از کسایی دیگه نفرت داشتن اونا دست به یکی کردن و با کمک به هم سعی میکنن با راه خلاف پول در بیارن و انتقام بگیرن

هوسوک خنده بلندی کرد و سعی میکرد جلوی اشک از شدت خندش رو بگیره
+و چه ربطی به تو داره؟ تو چرا توی اون گروه مثلا خطرناک هستی؟
_اون گروه اول یه گروه 4 نفره بود بعد شد 6 و اون شیشمی من بودم
من هیچ کاره بودم و از کسی نفرت نداشتم اونا با هم صمیمی شدن و یه خانواده شدن و وقتی دیدن من کمی مشکوکم شروع کردن حرف زدن درباره اینکه اگه کمک نکنم بهشون تا پدرتو گیر بیارم منو میکشنو اینا و برادر کوچیکترمو با آب خفه میکنن همینطور ازم استفاده میکردن به عنوان دستیار یا بهتر بگم ک....

کارد بعدی کنار دستش خورد و لرزید
+خیلی حرف میزنی..
کلافه پای چپشو روی پای راستش انداخت
+اسماشونو بگو
یونگی از ترس یخ کرد اون میدونست اگه اسم یکودومشونم بگه برادرش سه سوته میمیره
سعی کرد ریسک نکنه با اینکه همین الانش کلی اشتباه انجام داده بود
و همه چی رو لو داده بود
+چه کارای خلافی میکردن
_دسته بندی فروش عروسک لولیتا.. فروش مواد.. کشتن کسی به دلخواه بقیه...دزدیدن وسایل ارزشمند و بدتر از همه... شکنجه کردن
هوسوک متفکرانه سر تکون داد تا همین الانش نصف چیزایی که میخواست بدونرو دونسته بود
+اسماشونو بگو
یونگی باز دوباره سکوت کرد و این باعث شد روی مخ هوسوک بره و کارد دقیقا پرت بشه و بره داخل کف دستش
یونگی فریادی از درد زد و اشکی از درد از چشماش پایین اومد
+اسماشونو بگو وگرنه دو تای بعدی میخوره به جاهای دیگه
یونگی بازم سکوت رو انتخواب کرد و ایندفعه هوسوک کارد رو محکم تر پرتاب کرد سمت شونه پسر
یونگی جیغی کشید و طنابارو اونقدر کشیده بود که انگشتاش زخم شده بود
هوسوک با لذت لباشو لیس زد و به خون پسر نگاه کرد
+برادرتو دوس داری نه ؟
کاردو سمت شکم سفید و تخت پسر پرت کرد و ایندفعه کارد خطا رفت و خورد به تخته
هوسوک که از بازی خسته شده بود صندلی رو به عقب پرت کرد و از اتاق نفرین شده بیرون رفت و یونگی رو با دردش تنها گزاشت

پیام بازرگانی  دین دیرین دین دین دیننننن دیندونددینننن)

sex workshop Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz