𝒑𝒂𝒓𝒕4

65 8 11
                                    

چان:
_ همه ما یه داستان داریم ؛یه سناریو تلخ و یه گذشته تاریک تر پشتش اما گذشته کدوممون قراره بیشتر از همه به الانمون آسیب بزنه ؟ ... فک کردن به آدما و اتفاقاتی که حتی ممکن بود به زندگی من پیوند نخورن و یبار دیگه حتی رهگذر زندگیم نشن عادتم شده بود. عادتی برای منو از حجم افکاری که همیشه تو ذهنم در جریان بود دور میکرد.
...
جونگین:
_ چشمامو باز کردمو تقریبا ساعت ۴ صبح بود که از خواب بیدار شدم و سعی کردم سر و صدا نکنم . رو لباسم یه کاپشن ساده مشکی کوتاهی پوشیدم  با یه جفت کتونی جوردن ساده و کلید آروم برداشتم و با احتیاط کامل بیرون رفتم تا کسی بیدار نشه ... با رسیدن به بیرون از خونه نفس حبس شدم که دیگه داشت رو سینم سنگینی میکرد و خارج کردمو نفس عمیقی کشیدم تا جریان نفس هام منظم شه و سعی کردم یکم تو خیابونا قدم بزنم.
_ راهمو سمت پل بانپو کج کردمو ... گرگ و میش شب همیشه باعث آرامش کوتاه روحم میشه. هم جمعیت کمه و هم هوا اونقدر خنکه که به ریه هات حس تازه ای القا میکنه .... بعد مدتی پیاده روی رسیدم و با دیدن رنگ های مکملی که کنار هم زیبا ترین ترکیب و به وجود آورده بودن نگاه کردم و کمی سرجام ایستادم و از همون فاصله نگاه کردم که صدایی منو و از خیالات کوتاهم بیرون کشید.
چان : پس چرا نمیری نزدیک ؟
جونگین : تو...!
چان : انتظار نداشتم کسی مثل من پیاده روی شبانه رو دوست داشته باشه .
_ با صدای آرومی گفتم:
جونگین : فقط بهم آرامش میده.
چان : آرامشی که ازش میگی واقعیه ؟
_ با تعجب سمتش برگشتم.
جونگین : منظورت چیه؟
چان : فک کنم واضح بود کدوم آرامش جونگین میدونی؟ آرامش درونت یا آرامش توهم چند لحظه ای؟
جونگین : درونم مهمه؟
چان : درون همه مهمه ..مهم تر از هر چیزی!
جونگین : برای همه نه اگه همه زندگی و شرایط یکسان داشتیم شاید این اتفاق میوفتاد اما تا وقتی که تاریکی زندگی بعضی هارو سمت خودش میکشه این موضوع فرق میکنه.
چان : داستان تاریک تو چیه ؟
_ بدون نگاه کردن بهش پوزخندی میزنم.
جونگین : کنجکاو نباش هیونگ مطمن باش انقدر تاریک هست که به همه تاریکی مطلق القا کنه مثل سیاه چالی که تو عمیق ترین نقطه اش زندونیت میکنه!
+ فقط بهش گوش دادم.
چان : از تاریکی راه نجات وجود نداره ؟
_ از حرفش خندم گرفت .
جونگین : راه نجات ؟اگه هم راهی بوده من اون نقشه و شانسو خیلی وقته گم کردم!
_ نمیزارم سوال دیگه بپرسه و بحث و سمت دیگه ای میبرم
جونگین : همیشه میای اینجا ؟
چان : راستش نه زیاد ولی اگه شبایی که نیاز داشته باشم از خودم فرار کنم میام !
جونگین : از خودت ؟
چان : فقط تاریکی خودشو روونه دنیای تو نمیکنه که منم تاریکم شاید مثل تو نه اما تاریکم.
جونگین : زمستون!
چان : چی ؟
جونگین : مثل زمستونی ... لحظه ای که هوا تاریک میشه و گوله برف های سفید سعی میکنن تاریکی رو کنار بزنن.
_ از حرفی که زدم گوشام و لپام از خجالت گرم شدن .. نباید این حرفو میگفتم با دیدن لبخندش ناخودآگاه لبخندی زدم .
چان : پاییز .. توام مثل پاییز میمونی!
_ منتظر بودم دلیلشو بگه اما فقط به راه رفتن ادامه داد و منم کنارش راه رفتم .
+ با اومدن کنارم متوجه اولین قدمی که برام برداشت شدم! شاید متوجه نبود اما اون با همین قدمای کوچیک دنبال محبت ، عشق و آرامش حرکت میکنه ؛ فقط باید متوجه همین قدم های کوتاه باشی !
_ بقیه راهمون تو سکوت گذشت.
چان : خب تقریبا هوا داره روشن میشه و اینجا شلوغ میشه .. و به نظرم خانوادت نگرانتن !
_ خانوادم ؟ از کدوم خانواده حرف میزد؟!
جونگین : کسی نگرانم نیست.
چان : هست.
جونگین : مطمن باش نیست و توام چیزی راجب خانواده من نمی دونی !
چان : خانواده صرفا کسایی نیستن که باهاشون نسبت خونی داری و مطمن باش فیلیکس هیونگت انقدر نگرانته که حتی از منم خواسته مراقبت باشم !
_ از کار فیلیکس لجم میگیره ... هیونگ این چه کاری بود کردی؟
جونگین : فیلیکس هم متوجه میشه وقتشو برای آدم اشتباهی گذاشته !
چان : آسونه ؟
جونگین : چی ؟
چان: قربانی بودن !
جونگین : من ...
_دستشو رو لبم گذاشت
چان : تمومش کن جونگین من بیرون تاریکی منتظرتم. بخاطر من پاشو و ترساتو برای رهایی از اون تاریکی نجات بده میتونی ؟
_ با اومدن انگشتاش روی لبم قلبم به بی نظم ترین حالت  ممکن تپید و من فقط نگاهش کردم و گوش دادم.
جونگین :نیا... به زندگی من نیا .. زندگی من قهوه تلخی که شیرینی قرار نیست شیرینش کنه .. لبخندی قرار نیست به قلب کسی گرما بده ... فقط ازم دور باش هیونگ .. لطفا ....برای خودت و برای دفن کردن باقی احساساتم برای خودم بزار فقط تاریکی وجودم تنها باشه  .... آخر حرفمو دیگه نگفتم و با سرعت شروع کردم دوییدن با اولین قطره اشکی که از چشمم چکید متوجه اشکام شدم.
جونگین : نباید میومدی به زندگیم چان ..نباید!
_ تقریبا نصف راه و مثل دیوونه ها لابه لای خیابونای شهر دوییدم تا جایی که ریه هام از کمبود هوا بسوزن، میدوییدم .... ولی افکار درونم انقدر بلند بودن که هر لحظه و هر حرفشو ریکاوری میکردن.
_ بلاخره به نزدیکی خونه رسیدم و قدم هامو آروم تر کردم تا نفسام منظم شه ... ساعت هنوز ۷ بود حدس میزدم هنوز هیونجین بیدار نشده باشه تا سر به سرم بزاره فقط میموند خالم که نباید متوجه بیرون بودنم بشه ... با ورودش به خونه کسی رو ندید پس سریع وارد اتاقش شد و در و بست و به پشت در تکیه داد.
هنوزم صدای چان تو مغزش مثل اکو پلی میشد و این داشت دیوونه اش میکرد خودشو به حموم رسوند و لباساشو درآورد و آب سرد و باز کرد و داخل وان نشست.
_ تقریبا ۱۰ دقیقه تو اون حالت نشستمو و افکارمو نظم دادم و بلند شدم دوش مختصری گرفتم و لباساشو با یه هودی مشکی قرمز و یه شلوار دودی عوض کردم و ست هودی قبلی رو داخل سبد رخت چرکا گذاشتم و جلو ایینه نگاهی به خودم انداختم لبخندمو حفظ کردمو سمت در رفتم که هیونجین همزمان باهام بیرون اومد.
_ انقدر بی حوصله بودم که چیزی نگفتم اونم انگار متوجه حالم شده باشع چیزی نگفت و سمت آشپزخونه رفتیم..
جونگین : سلام خاله.
_ محکم اومد بغلم کرد و منم طبق معمول سعی کردم همراهیش کنم .... بلاخره جدا شدیم و رو میز نشستیم
_ تمام طول صبحانه ذهنم درگیر بود و با صبحانه ام فقط بازی می‌کردم که با گرفتن اجازه ای کولمو گرفتمو سمت دانشگاه رفتم.
برخلاف بقیه که سمت حیاط میرفتن داخل ساختمون شدمو انتهای کلاس نشستم ...سر دردم در برابر حجم فکری که تو مغزم در جریان بود قابل قیاس نبود ...اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم .. نباید برام مهم باشه ...
چان_ بعد از رفتنش همونجا ایستادم بهش نگاه کردم نمی دونم منتظر چی بودم برگشتنش ؟ مگه کسی که میره برمیگرده؟ به آسمون نگاه کردم رد پای شب با اومدن روشنایی گم میشد نفس عمیقی کشیدم تا وقتی که خودش اجازه نزدیک شدن به اون احساسات و نده کسی نمی تونه بهش نزدیک شه ولی اگه قرار باشه صدبار دیگه هم نزاره من تلاش می‌کنم نمیزارم حداقل این یبار شکست بخورم نمیزارم مثل دفعه قبل شه .....
فیلیکس_ چشمامو باز کردم و با یاد آوری جیسونگ مثل برق زده ها سرجام نشستم؛ هنوز وقت داشتم بهش برسم سریع بلند میشمو و بعد از شستن صورتمو و مسواک زدن صبحانه مختصری میخورمو سمت لوکیشنی که فرستاده حرکت میکنم. امروز اولین دیتش بود و خب از اونجایی که خیلی درونگراست و به کس دیگه ای اعتماد نداشت از من خواست تا بیام ...بعد از چند دقیقه تو همون کافه ای که برام ارسال کرده بود رسیدم. نگاه گذری به کافه انداختم و بلاخره پیداش کردم حتی استرسش از همین جا هم مشخص بود؛ پاهاشو به شدت تکون میداد و پوست لباشو می‌کند بدون معطلی نزدیکش رفتم.
فیلی: جیسونگا!
_ از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد.
فیلی : آروم تر جیسونگ .
جیسونگ : فیلی من میترسم!
_ دستامو دورش حلقه میکنم
فیلی: از چی؟
جیسونگ : من نمی تونم مطمنم اون از دیدن من پشیمون میشه ..اما من دوسش دارم دلم میخواست باهاش باشم ولی تو رویاهام نه اینطوری.
_ لبخندی میزنم .
فیلی : همیشه که نمیشه تو رویا زندگی کرد، حتی اگه رویا شیرین تر باشه بلاخره لحظه ای میرسه که تو رو با حقیقت تلخ واقعیت روبه رو کنه.
جیسونگ : ولی سخته فیلی دلم نمیخواد از دستش بدم با اینکه میدونم اشتباهم باعث از دست دادنش میشه من هیج جوره سرگرم کننده نیستم و ممکنه خیلی زود ازم خسته شه !
_ نگاهای دیگرانو نادیده میگیرم .
فیلی : اما همه اینا فکر تو جیسونگ نه تا زمانی که تجربه اش نکنی نمی تونی متوجه شی و اگه  ازش فرار هم کنی تا همیشه نمی تونی تو رویاهات باهاش زندگی کنی چون اون بلاخره برای یه نفر دیگه میشه.
جیسونگ: نه من نمیخوام اینجوری شه!
فیلی : پس فقط خودت باش جیسونگ خودت بودن بهتر از اینه که تظاهر به آدمی که اون میخواد باشی بزار از اول خود واقعیتو لمس کنه .
جیسونگ : اما من خیلی ترسوام حتی خودم از خودم خسته میشم !
فیلی : همه که مثل تو قرار نیست احمق باشن  ... فقط انجامش بده جیسونگ منم کنارتم.
_ یکم اروم تر شد و ازم جدا شد و رو صندلیش نشست بالم لبمو بهش دادم .
فیلی : یکم به لبات بزن خیلی پوستشو کندی.
جیسونگ : باشه.
_ نگاهی بهش انداختم ..
فیلی : فک کنم اول از همه باید بریم لباس بخریم.
جیسونگ : اگه قراره بعدش بریم بستنی بخوریم میام
_ خندم گرفت جیسونگ حتی اگه آسیب میدید با بستنی حال خودشو درست میکرد و متعقد بود شیرینی بستنی تو اون لحظه بهترین حس و داره.
فیلی : باشه میریم.
____________________________________________
بعد یه غیبت به شدت طولانی برگشتم ...عایم صاری گایز ...ممنون بابت حمایتتون...و ممنون که منتظر موندین♡...امیدوارم این پارت و دوست داشته باشید و ووت و کامنتاتون بهم انگیزه بیشتری میده لاو یو گایز ....لاوینیا🖤🦋....
                                          ♡
____________________________________________

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Aug 30, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

anxiety Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang