ناول جنون خون آلود [part 1]

17 2 0
                                    

*آندره عجله کن
_دارم آماده میشم،اصلا این مسافرت
غیر منتظره برای چیه مامان،که بخاطرش صبح به این زودی بیدارم کردین
*آندره جای غر زدن وسایلت رو آماده کن،
ما هرسال تابستون میریم دیدن اقوام،فقط امسال قراره باهم بریم مسافرت
_نمیخوام،تازه هنوز مدرسه من تعطيل نشده
*نه که همش درحال درس خوندنی،فقط سه روز
به تعطیلات تابستون مونده بابات رفته مدرسه که برات مرخصی بگیره
تا خواستم جواب بدم صدای زنگ درب بلند شد
*بابات اومد،عجله کن
درحالی که داشتم چمدونم رو از راه پله پایین میبردم به بابا سلام کردم
بابا هم درجوابم لبخندی زد و وسایل رو به داخل ماشین برد،همراه مامان درب خونه رو قفل کردیم
و داخل ماشین نشستیم که به این سفر غیر منتظره بریم
_بابا..چرا انقدر یهویی میخوایم بریم مسافرت
^منم چیز زیادی نمیدونم،صبح برادرم بهم زنگ زد
و گفت که آقاجون خواسته تمام اقوام باهم
برای دو هفته از تابستون بریم مسافرت
_چه عجیب
البته آقاجون(پدر پدرم)
کلا آدم عجیبی هست
_ حالاکجا میریم
^برادرم میگفت به ما هم چیزی نگفته،قراره همه جمع بشیم خونه آقاجون،شخصا بگه کجا بریم
_اگه به آقاجان باشه که میگه از شکاف رد شیم،تا این حرف رو زدم مامان با تشر اسمم رو صدا زد
*چند بار بگم آندره این موضوع رو مسخره نکن
^مادرت درست میگه
_باشه باشه ببخشید
واقعا نمیدونم چرا به این کلمه انقدر واکنش نشون میدن
بالاخره رسیدیم خونه آقاجون چند تا ماشین
جلوی درب حیاط پارک شده بود که نشون میداد عموها و عمه اومدن،تا بابا ماشین رو پارک کرد
پریدم بیرون و به سرعت داخل حیاط شدم
تا پیش دوست صمیمیم و پسر عموم برم
همونطور که داشتم حیاط نگاه میکردم ضربه ای
به پشت گردنم خورد
سریع برگشتم که توما رو دیدم
_پسر تو مرض داری
○سلام
_خيلی خب سلام
○تو اینجا چیکار میکنی
_اگه اجازه بدی با خانواده محترم اومدیم که
باهم بریم مسافرت
○وا آقاجان به شما هم گفته بیاید
_خیلی بی مزه ای
تا خواست جوابم رو بده
سارینا دختر عمه ام اومد،چقدر من از این بدم
میاد شروع کرد با ناز عشوه حرف زدن،
دختری لوس
•خوبی آندره جون آخرین باری که همدیگرو دیدیم یادم نمیاد،دلم برات تنگ شده
_ما هفته پیش هم رو دیدیم اینکه یادت نمیاد از کم حافظه بودنته
•وا عزیزم من حافظه خیلی خوبی دارم منتها تو خیلی کم خودتو نشون میدی
○بیخیال،سارینا پرحرفی نکن برو داخل
سارینا با گفتن اییش پشت چشمی نازک کرد و رفت به محظ رفتنش گفتم
_چقدر من از این دختر بدم میاد
○منم همینطور ولی خب چاره چیه بریم داخل،همزمان با داخل شدن ما به خونه
مامان و بابا هم وارد حیاط شدن و با ما داخل اومدن،بعدازاحوالپرسی با بقیه رفتم کنار
خانم جون نشستم
عمو توماس از آقاجون پرسید کجا میخوایم بریم
اما آقاجون چیزی جز اینکه ماشین بقیه پشت سر ماشینش بره نگفت،همه تعجب کردن
عمه دلگیر گفت:یعنی چی آقاجون چرا نمیخواید بگید کجا میخوایم بریم،خانم جون که فهمید عمه ناراحت شده سریع گفت:عزیزم چرا ناراحت می‌شی قراره بریم روستای محل زندگی یکی از دوستان من
•پس چرا نمیخواید بگید کجاس
خانم جون بالاخره بعد از کلی دست دست کردن گفت
•آخه روستایی که زندگی میکنه طرفای غرب
با گفتن این جملش همه توی بهت رفتن
،عمو توماس زودتر از بقیه به خودش اومد
و سریع گفت :
•چرا اونجا،خیلی خطرناکه نمی‌تونیم بریم،
راست میگفت ولی من با اینکه خیلی خطرناک بود همیشه نسبت بهش کنجکاو بودم و هستم
•ما فقط میخوایم یکی از روستاهای غرب تازه
اصلا به اونجا نزدیک نیست،این بار بابا به
حرف اومد
^نمیشه نریم؟
•نه مادر دوست دوران بچگیمه خیلی برام عزیزه بالاخره بعد از کشمکش های زیاد همه راضی شدن و سوار ماشین ها شدیم که راه بیفتیم به این سفر هیجان انگیز غافل از اینکه این سفر مسیر زندگیم رو تغییر میده
چند ساعت از راه افتادنمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای ناهار خوردن پیش یکی از رستوران های توی مسیر توقف کنیم اما چون به سمت غرب میرفتیم رستورانی برای توقف کردن نبود،
من کم کم داشت خوابم می‌برد که باصدای مامان هوشیار شدم
*خسته شدم یعنی یک رستوران هم نیست
^تعداد کمی رستوران توی مسیر غرب هست
*معلومه که کمن آخه کی به سمت غرب میره که
ما داریم می‌ریم
^والا من توش موندم آخه چرا خانم جان بعد از
این همه سال بخواد بره
پیش دوست بچگیش اونم با بچه ها نوه ها
*منم همین رو می گم غرب خطرناکه بیا
تا دیر نشده برگردیم
^خودمم دوست دارم برگردیم اما اصلا درست بنظر نمیاد که حرف خانم جون رو بندازیم زمین،فوقش دو روز میمونیم برمیگردیم
*حس بدی نسبت به این سفر دارم
^چيزی نیست نگران نباش
بلاخره رستورانی پیدا کردیم و رفتیم داخل
○هی آندره
_هووم
○بنظرت چرا خانم جون انقدر اصرار داره بریم خونه دوستش
_لابد دلش برای دوستش تنگه شده
○خوبه میتونست وقتی جوون بوده بره نه الان خیلی مشکوک میزنه ها
_اتفاقا بابام هم همین طور میگفت

bloody madnessWhere stories live. Discover now