🍜 Secret 02 🥢

155 35 1
                                    

فلش‌بک/ با دنیا بجنگ جیمینی!

"یادت باشه جیمین، قرار نیست دنیا همیشه باهات موافق باشه و مطابق خواسته های تو عمل کنه پسر!"

پسرک پنج ساله با لب و لوچه‌ای که تماما آغشته به بستنی شکلاتی بود و داشت قطره قطره روی لباس‌ نارنجی پشمی و نرمِ تازه­اش چکه می‌کرد، با چشم‌هایی چپ شده‌، گیج و منگ به پدرش که داشت با لبخندی دندان‌نما و بزرگ که کمی هم ترسناک بنظر می‌رسید قورتش میداد، نیم نگاهی انداخت و آهی کشید. اون با خودش فکر می‌کرد که چرا پدرش فقط ولش نمی‌کنه و نمیره پی کارش؟ همون لحظه قول داد که اگه یک روزی بچه‌دار بشه، وقتی که اون داره با تمرکز  بالا سر و صورتش رو کثیف می‌کنه، تنهاش بذاره و مزاحم کارش نشه.

با این وجود نمی‌تونست ذهن کنجکاوش رو کنترل کنه پس مشتاق پرسید:
"چرا، پـاپـا؟! برای چی دنیا بدجنسی می‌کنه، من که هیچ خوشم نمیاد باهاش دوست بشم!"

آقای پارک لبخند شرینی به کلوچه‌ی کوچیکش زد که گاهی دستش رو تا مُچ تو حلقش فرو می‌برد تا شیره‌ی بستنی روش رو با ولع زیادی -مِلچ ­مُلوچ کنان- لیس بزنه تا اثرش رو بدون اینکه کمترین اهمیتی به باکتری‌ها بده، پاک کنه؛ با آرامش جواب داد: "سعی کن باهاش دوست بشی عزیزم اما، یادت باشه جیمین تو بی‌نظیری! پر از توانایی‌های منحصربفرد. پس اگه دنیا اونجوری که تو دوستش داری نبود می‌دونی باید چیکار کنی، عزیزم؟"

جیمین کلافه چشم­های پاپی شکلش رو به پدرش دوخت و خیلی ساده گفت: "اون وقت هرجوری که اون بخواد، قبوله!"

آقای پارک حسابی جا خورد. انتظار همچین چیزی رو نداشت. به سرعت سرش رو به چپ و راست حرکت داد تا پسرش رو از انجام همچین کاری منع کنه. نباید اینطوری میشد!

"چی؟ نه، نه بیبی. تو باید دنیا رو عوض کنی! اونو همون‌جوری که خودت دوست داری بسازش جیمین؛ این جواب درسته. متوجه شدی پسرم؟"

جیمین پوکرتر از قبل حرکات دست و گردن احتمالا لق و شل پدرش رو تماشا می‌کرد؛ واقعا نمی‌فهمید که چرا باید الکی با دنیا سر و کله بزنه؟ خدایا! یعنی اون بیرون کارهای بهتری برای انجام دادن وجود نداشت؟ اون احتمالا به خانم پارک می‌گفت که پـاپـا به یک پزشک یا همچین چیزی نیاز داره و خودش، شاید یک دونه بستنی دیگه!
به هر حال اون آدم بزرگ‌ها رو درک نمی‌کرد و هیچ تمایلی هم برای انجام اینکار نداشت. اینکه هنوز بچه‌ست یه حقیقت بود حالا هرچقدر که می‌خواست برای پدرش تلخ باشه؛ جیمین تنها به چیزهایی که عقل کودکانه‌اش اجازه می‌داد، توجه می‌کرد.
بنابراین لبخندی به کوچیکی و سرخی گیلاس زد بعد به لیسیدن مشت‌های شیرین و کیوتش ادامه داد.
اون روز هوا سرد بود و زمین پوشیده از برف؛ روزی که برای آخرین بار با لذت بستنی رو از روی انگشت‌های پنج شش سانتی‌اش لیسید و با آستین‌ لباس دور دهانش رو پاک کرد.

 ֙⋆ 𝐂𝐡𝐞𝐟'𝐬 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 ˖゚𖧧 ࣪Where stories live. Discover now