فلشبک، سرزمین شادی:
کارشون بالاخره تموم شده بود. نفس نفس میزدن، عرق کرده بودن، بالا و پایین پریدن بعد، از روی هیجان، بلند جیغ کشیدن و با تحسین و رضایت به قلعهی شنیشون خیره شدن.
یک چیزی کم بود! کمی که فکر کردن تصمیم گرفتن برای تزئینش از صدف استفاده کنن. سطل و بیلهای پلاستیکی سبز رنگشون رو برداشتن و شروع کردن به جمعآوری صدفهای کوچیک و بزرگ آهکی."یون یونی، تو چندتا جمع کردی؟"
پسر کوچیکتر پرسید و هیجان زده به سمت برادرش دوید. یونگی، چشمهای گربهایش رو به چشمهای گرد و درشت جیمین دوخت و "هـوفـ"ـی کشید سپس با بیحوصلگی سطل تقریبا خالیش رو به اون نشون داد.
نیم نگاهی به سطل پیشی تنبلش انداخت و با دیدن پنج تا دونه صدف رنگارنگی که داخلش بود، با خوشحالی جیغ کشید:"آفرین، یونی!"
تشویقش کرد بعد محکم پرید بغلش و حسابی فشارش داد. یونگیِ اون، خیلی نرم و مهربان بود و بیش از حد انتظارش صدف پیدا کرد که واقعا خیلی خوشگل بودن. پسرهای هفت ساله، خوشحال و سرحال به سمته قلعشون راه افتادن اما با دیدن موج بزرگی از آب که به سمته ساحل میاومد، هردو سطلهاشون رو روی ماسههای ریز و درشت رها، بعد، شروع به دویدن کردن تا شاید بتونن قلعشون رو از غرق شدن نجات بدن هرچند، فایدهای نداشت و آب با بدجنسی نصف اثر هنریشون رو خراب کرد.
جیمین، چند لحظه با سکوت به تصویر رو به روش زل زد و یونگی با نگرانی به دونسنگ شیرینش؛ تا اینکه کم کم صورتش جمع شد! بینی سرخش رو بالا کشید و کنار ویرانههای باقی مانده از خونهی ساحلیشون که ساعتها برای ساختنش زحمت کشیده بودن، روی زمین نشست و قطرههای کوچولوی اشک، صورتش رو خیس کردن. آروم و بی صدا گریه میکرد.
برادربزرگتر که با دیدن گریه دونسنگش، بغض کرد. به سمتش رفت و آروم شانههای لرزونش رو تکون داد و با صدای شکسته و کودکانهاش گفت:"گریه نکن، چیمی. اصلا... اصلا یه دونه دیگه درست میکنیم، باشه؟!"
همین برای کش اومدن کنارهی لبهای جیمین و نمایان شدن یک لبخند بزرگ، کافی بود. به سرعت از جا پرید! شاد و خندان، مشغول ساختن قلعهی جدیدشون شدن.
اینبار بزرگتر، قشنگتر و البته با فاصلهی بیشتر از اون دریای بیرحم با موجهای بی ادب!
در واقع این حرف یونگی بود که مدام زیرلب تکرارش میکرد و غر میزد تا بعدش دوتایی برای دریا ادا بیارن و بلند بخندن. با چهرههای خیلی متمرکز و زبونهای بیرون افتاده، جهت افزایش تمرکز، سخت مشغول بودن تا اینکه حضور شخص سومی رو احساس کردن! همزمان سرهاشون رو بالا آوردن تا اون فرد مزاحمی که روی قلعهاشون سایه انداخته بود ببینن.
آقای پارک، با لبخند دنداننمای معروفش به دوتا توله کیوت شیطونش زل زده بود.
YOU ARE READING
֙⋆ 𝐂𝐡𝐞𝐟'𝐬 𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭 ˖゚𖧧 ࣪
Fanfiction⌯ Name꧇ راز کـــوچـــک سَـــرآشـــپـــز ⌯ Couple꧇ JiKook, TaeGi ⌯ Side Couple꧇ NamJin, ChanBaek, YeonSeok ⌯ Genre꧇ Food Writing, Fluff, Romance, Comedy, Smut, DaddyKink, Angst ⌯ Daily꧇ @LaLaCastle ⌯ Writer꧇ Cora tale پارک جیمین، وارث بزرگترین رستورا...