𝐒𝗍𝖺𝗋𝗍.

233 60 11
                                    

مسابقه دادن. ماشین سواری. برنده شدن.
تمام چیزی که از نوجوونی بهشون علاقه‌مند شده بود و بخاطرش دنبال پاتوق آدمای خلاف محلشون رفته بود، البته محله خوبی هم زندگی نمیکرد و برای رهایی از زیر دست شدن و دائم کتک خوردن مسابقه دادن و شرط بندی بهترین راه بود.
تمام مردای محلشون به این کار مشغول بودند و خودشون رو سرگرم میکردند. روی پسر بچه هایی مثل خودش توی بازی ها شرط میبستن اما اون فقط دوست داشت برای خودش مسابقه بده.
اوایل نمیتونست اعتراضی کنه و اگه میباخت تنبیه میشد ولی این حداقل بهتر از له شدن زیر مشت و لگد نوچه های خلافکارا بود. برای بچه‌ی یتیمی مثل اون رسیدن به قدرت هدف لذت بخشی بود. هر چقدر که می‌گذشت و بزرگ تر میشد اعتبار بیشتری برای خودش توی محله کسب میکرد و از همه مهم تر کسی جز خودش نمیتونست توی بازی ها روش شرط ببنده. دوست نداشت برد یا باختش وسیله‌ای برای سرگرمی اون مردای خرفت باشه.
همه توی محله قبولش داشتند و بهترین راننده بین مردم شناخته میشد. هیچ کس روی دستش تو اون محله وجود نداشت و مقام اول فقط برای خودش بود و البته همه دختر ها هم دنبالش بودند تا بتونن باهاش وارد رابطه بشند اما توی زندگیش هیچ عشق و احساسی وجود نداشت و تنها برای یک شب تفریح انتخابشون میکرد، هرچند همون یه شب هم برای اون دختر ها کلی ارزش داشت و میتونستند باهاش پُز بدن.
توی یکی از شب های مسابقش متوجه پچ پچ تماشاچی ها و مسابقه دهنده ها شد و بدون اینکه ازشون سوالی بپرسه فهمید که توجهشون به ماشین جدید قرمز رنگی جلب شده که سر جاش پارک کرده و رانندش منتظر شروع مسابقست.
سری از روی تاسف بخاطر اون آدما که دنبال حاشیه بودند تکون داد و پوزخند زد. تازه وارد ها از همه راحت تر بودند و بردنشون اصلا سخت نبود.
با صدای سوت دختری که با پرچم وسط ماشینا ایستاده بود همه‌ی راننده ها سوار ماشیناشون شدند و با شمارش و سوت دیگه ای شروع کردند.
در طول مسیری که در پیش داشت بخشی از حواسش پیش تازه وارد بود تا ببینه کجای مسیره و چقدر ازش عقبه اما اثری ازش نمی دید.
بیخیال شد و با خودش فکر کرد که حتما خیلی آهسته حرکت میکنه. بخاطر طرز فکرش نیشخندی زد و با سرعت بیشتری روند با اینکه تمام ماشینا خیلی ازش دور تر بودند.
نزدیک خط پایان بود که همون ماشین قرمز رو کنارش اما کمی عقب تر دید و شوکه شد‌ اما دوباره تمرکزش رو روی مسابقه گذاشت و بعد از ثانیه ای خط پایان رو رد کرد و پشت سرش به عنوان نفر دوم، تازه وارد هم خط رو رد کرد.
پچ پچ و همهمه‌ی تماشاچی ها بلند تر شده بود و مطمئنا بود راجب تازه وارد صحبت میکنند.
اهمیتی نداد و با گرفتن پولش راهیه گاراژش شد که حکم خونه رو براش داشت.
اون شب چند نخ سیگار کشید و به اون تازه وارد مرموز فکر میکرد و به سختی خوابش برد. چطور یه تازه وارد تونسته بود یک شبه نفر دوم بشه؟ براش عجیب بود.
روز ها می گذشتن و تا مسابقه بعدی هنوز یک هفته وقت داشت و زمانایی که از خونش چه پیاده چه با ماشین بیرون میرفت احساس میکرد کسی تعقیبش میکنه اما با بیخیالی اون روز ها رو گذروند و با خودش فکر کرد شاید فقط توهم اون تازه وارد رو زده که حسابی ذهنش رو درگیر کرده‌ و چیزی که تو این مدت یک هفته نظرش رو جلب کرده بود، صحبتای مردم عادی راجب همون تازه وارد بود و از اون به عنوان رقیب جدید کریس یاد میکردند و بهش لقب 'رقیب' رو داده بودند. این موضوع روی مخش بود حتی با اینکه مثل همیشه نفر اول شده بود و دیدن قیافه تازه وارد کنجکاویش رو خیلی تحریک کرده بود.
روز مسابقه بعدی فرا رسید اما برخلاف انتظار همه ماشین قرمز امروز اونجا نبود. همه فکر میکردند شاید از دوم شدن ناراحت شده و مثل بچه های لوس فرار کرده اما حس شیشم کریس بهش میگفت اون راننده مرموز داره نقشه میکشه تا حتما سری بعد اول بشه و حالِ کریس رو بگیره و به قیافه عصبانیش بخنده.
با همین افکار داغون و بهم ریخته مسابقه رو شروع کرد و حرصش رو روی پدال گاز خالی کرد و حتی وقتی به خط پایان رسید متوقف نشد و یک راست به خونه رفت.
در طول مسیر باز هم احساس تعقیب شدن میکرد. تصمیم گرفت بالاخره بعد گذشت روزها بفهمه اون استاکر کیه، پس سعی کرد جوری با پیچیدن توی کوچه ها گیجش کنه و بالاخره تویه کوچه بن‌بستی گیرش انداخت.
بلافاصله که با ماشین رو نگه داشت، سمت اون ماشین که بی شباهت به ماشین اون تازه وارد نبود نزدیک شد و چند ضربه به شیشه‌ش زد و وقتی جوابی نگرفت، از همون پشت شیشه تهدیدش کرد.
-بار آخرت باشه منو دنبال میکنی. اگه باز دنبال خودم ببینمت کاری میکنم از بدنیا اومدنت پشیمون بشی!
جمله آخرش رو تقریبا داد زد و به سرعت داخل ماشین خودش برگشت و به سمت گاراژ رفت و امیدوار بود به اندازه کافی اون استاکر رو ترسونده باشه و اون شب هم خوابش نبرد چون با خودش فکر میکرد کسی که دنبالش میکرده، همون تازه وارد که روش کراش زده وگرنه تا این حد بهش نزدیک نمیشد.
از اینکه دل کس دیگه ای رو برده بود نیشخندی بخاطر جذابیتش زد و بالاخره خوابش برد.
در مدت مسابقه بعدی خبری از اون مزاحم نبود. خوشحال از اینکه تهدیدش جواب داده به راحتی بیرون میرفت و پچ پچ های مردم راجب تازه وارد کم تر شده بود، انگار که این موضوع داشت کم رنگ میشد بینشون.
زمانی که به محل مسابقه که اینبار جاده خاکی و پر دست اندازی بود رسید چشمش به چیز عجیبی خورد که چشماش گرد شد.
اون تازه وارد با ماشین قرمزش دوباره اینجا بود و قطعا با نقشه حرفه ای برای شکست دادن کریس اونجا بود.
با اخم سری تکون داد و پشت فرمون نشست و منتظر سوت دختر داور موند و بعد از شنیدن صدای سوتش پاش رو روی پدال گاز فشار داد و با شتاب حرکت کرد.
با سرعتی که داشت هرگز اون تازه وارد بهش نمیرسید چون کنترل کردن ماشینی با سرعت ۱۵۰ تا نیاز به تجربه زیادی داشت اما در کمال ناباوری ماشین قرمزش رو میدید که از دور بهش نزدیک میشد.
اخمی کرد و دو دستی به فرمون فشاری وارد کرد. باید با چند تا حرکت و مارپیچ رفتن حواس اون راننده رو پرت میکرد تا ازش عقب میفتاد یا حتی از دور خارج میشد اما اون تازه وارد با تمرکز و تسلط نادیدش گرفت و حتی از این موقعیت استفاده کرد و جلو زد.
باورش نمیشد یه تازه وارد چطور میتونست انقدر خوب باشه و شکست در برابرش آبروش رو جلوی کل محله‌ای که توش بزرگ شده بود میبرد.
دوباره به ماشینش سرعت داد و بهش نزدیک شد و با گاز بیشتر ازش جلو زد و راننده ماشین قرمز با بیخیالی دیگه سعی نکرد بهش برسه. انگار اون زمان فقط خواسته بود به کریس بگه که حواس پرتی هات مانع مسابقه دادن من نمیشه ولی برای کریس اون لحظه بردن و نفر اول شدن فعلا مهم تر بود.
از خط پایان بدون دردسر دیگه ای رد شد و بی توجه به گرفتن پولش به سمت گاراژش رفت اما ماشینی رو پشت سرش دید که هرچقدر نزدیک تر میشد رنگ قرمزش بیشتر به چشمش میومد.
اینبار دوست داشت که حتما اون راننده رو گیربندازه و یه حال اساسی ازش بگیره پس دوباره وارد کوچه پس کوچه های محله شد و زمانی که وارد یه خرابه شد ماشین با صدای بلندی ایستاد و با فاصله کمی از خودش ماشین قرمز هم متوقف شد.
از ماشین بدون کلاهش پیاده شد و دری که قفل نشده بود رو باز کرد و با کشیدن بازوی راننده از پشت فرمون بیرون کشیدش و وقتی مقاومتی ازش ندید کلاهش رو از سرش برداشت و با دیدن چهره‌ش اخماش باز شد و چشماش گشاد شد.
پسر تازه وارد قیافه جوون تری نسبت به خودش داشت و پوست سفیدش حتی توی اون تاریکی می درخشید. نمیتونست منکر زیباییش و ترکیب موهای مشکیش با پوست سفید و بدن ظریفش اما مردونش بشه بخاطر همین عصبانیتش یکباره از یادش رفته بود اما با جمله‌ی پسر و پوزخندش از خیره شدن بهش دست کشید.
-بالاخره آقا گرگه خرگوشو گیر انداخت.
-چی میخوای از من؟!
خودش کسی بود که شوکه شده بود و پسر طوری حرفش رو بیان کرده بود که انگار از اول قصدش همین بود و هیچ نشونه ای از ترس تویه چشماش دیده نمیشد.
-چیزای خوب خوب.
یه تای ابروش رو از تعجب بالا داد و پسر با ظرافت دستاش رو روی قفسه سینه مرد جلوش کشید.
-مثلا؟!
و نگاهی به دستایی که روی قفسه سینش با مهارت حرکت میکردند و بالا میومدن انداخت.
-میخوام ازتون سواری بگیرم آقای وو.

𝕽𝐢𝐝𝐞 𝗈𝗇 𝗬𝗼𝘂.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora