Cheaper 3

561 154 19
                                    

-قسمت سوم-

باز هم با سر و صدای طاقت فرسای آشپزخانه، لای پلکهاش رو باز کرد، هوسوک تلفنش رو به دست گرفته بود و در حالی که ماهیتابه رو روی شعله گاز میذاشت، صحبت میکرد. جیمین بعد از شام دیشب دوش کوتاهی گرفته و مستقیم به خواب رفته بود، انگار خواب بیشترین چیزی بود که بهش نیاز داشت. روز شنبه بود و آخر هفته‌ای ابری، انتظار مردم این شهر رو میکشید.

_ نوا هنوز خوابه، دارم صبحونه آماده میکنم، عاشق املت فرانسویه.

به دنبال حرفش خندید و تلفن رو به دست دیگه‌ش منتقل کرد.

_ بهت یاد میدم، سخت نیست!

چند ثانیه گذشت و بعد از کمی مکث با صدای آرامی گفت:

_ جنا...؟ دلم برات تنگ شده!

زن هم کمی از پشت خط سکوت کرد و جواب داد:

_منم همینطور، یکشنبه بریم سینما؟

هوسوک نفس عمیقی کشید و لبخند زیبایی زد، در حالی که تخم مرغ رو وسط تابه میشکوند، زمزمه کرد:

_ فیلمو من انتخاب میکنم.

_ باشه پس...میبینمت؟

_ میبینمت!

تلفن رو قطع کرد و به پختن تخم مرغش ادامه داد، جیمین که هنوز زیر پتو بود، با صدای خش داری گفت:

_ تو همیشه انقدر پیگیری؟

هوسوک با ابروهای بالا رفته به سمتش برگشت و با دیدن موهاش که از پشت پتو دیده میشد، خندید.

_ چی؟

_ میگم انقدر بهش زنگ نزن، طرف مقابلتو خسته میکنی!

_ جنا اینطوری نیست.

پوزخندی زد و با خارج کردن سرش از زیر پتو مستقیم توی

چشمهای هوسوک که پشت کانتر آشپزخانه ایستاده و نگاهش

میکرد، خیره شد.

_ اونم مثل تو دیوونه‌ست...آدم که انقدر زود عاشق نمیشه!

_ شاید بشه، اگر فرد مناسبتو پیدا کنی ممکنه توی دو روز هم عاشق شی.

_ فیلم زیاد میبینی؟ این حرفهای تکراری چیه؟

مرد تنها نفس کلافه‌ای کشید و چیزی نگفت، با صدای باز شدن در اتاق نوا، هر دو نفر نگاهشون رو به اون سمت دادن.

_ صبح بخیر بابایی!

نوا رو به هوسوک گفت و در حالی که با حوله کوچکش صورتش

رو خشک میکرد، به سمت جیمین که تیشرت گشاد نارنجی

رنگی به تن داشت، برگشت.

_ آقای پارک خیلی بانمک شدی!

جیمین با خنده‌ای سرش رو به تاسف تکون داد و از جاش بلند شد، در حالی که به سمت اتاق هوسوک میرفت، از کنار نوا رد شد و موهاش رو بهم ریخت.

 Kryptonite | Hopemin | Completed Where stories live. Discover now