آخرین ذرات گرد و غبار رو هم از آینههای قدی گرفت و دستمال پارچهای خاک گرفته رو توی سطل کنار پاش که مخصوص وسایل تمیزکاری باشگاه بود انداخت.
مثل همیشه، برای مرتب کردن افکارش و پاکسازی ذهنش، هیچ چیزی بهتر از تمیز کردن باشگاه کوچیک و جمع و جورش بهش کمک نمیکرد.
چتریهای مرطوب از عرقش رو از روی پیشونیش کنار زد و تی دسته بلندی که به گوشه دیوار، پشت ردیف کیسههای بوکس تکیه داده شده بود رو برداشت و مشغول تمیز کردن زمین پوشیده شده از پارکت باشگاه شد.
باشگاهی که دوباره تنها داراییش روی این کره خاکی به حساب میاومد.
به افکار تلخ و تاریکی که توی سرش میچرخید پوزخندی زد و حلقه انگشتهاش دور دسته تی رو محکمتر کرد.
سرش درد میکرد. درست مثل تمام دو هفتهی گذشته، دو هفتهای که هر روزش بدتر از کابوسهای شبانهاش گذشته بود. دو هفتهای که فهمیده بود تهیونگ داره...
- ازت متنفرم!
از بین دندونهای به هم چفت شدهاش غرید و تی رو با سرعت بیشتری کف سالن کشید.
به شدت عصبانی و کلافه بود و دونستن اینکه داره به خودش دروغ میگه بیشتر از قبل عصبانیش میکرد. چشمهاش از اشکهایی که فرو نمیریختن میسوخت و بغض گیر کرده توی گلوش هر لحظه بزرگتر میشد.
لعنت بهش، پس چرا تمیزکاری دیگه جواب نمیداد؟
با خستگی تی رو روی زمین انداخت و قدمهای لرزونش رو به طرف رینگ بوکسی که وسط سالن تعبیه شده بود کشید و روی حاشیه پشت طنابها نشست.
از وضعیتی که توش گرفتار شده بود متنفر بود! به شدت دلشکسته بود و هیچ ایدهای نداشت که چطوری باید به اتفاقات پیش اومده عکسالعمل نشون بده.
خاطرات تمام این چند ماهی که وقتش رو با تهیونگ گذرونده بود از جلوی چشمهاش میگذشت و قلب دردمندش رو بیشتر به درد میآورد.
تمام وقتهایی که توی همین باشگاه با هم تمرین کرده بودن، تمام وقتهایی که توی رینگ با هم مبارزه کرده بودن و تمام اون وقتهایی که توی زيرزمين همین سالن روی تخت کوچیک جونگکوک با هم عشق بازی کرده بودن.
یعنی هیچ کدوم برای تهیونگ ارزش نداشت؟ هیچ کدوم براش هیچ معنایی نداشت؟
صدای برخورد دستی به در شیشهای و کدر باشگاه، جونگکوک رو از غرق شدن توی افکار ناامید کنندهاش نجات داد، اما شنیدن صدایی که از پشت در اومد، برای گره خوردن دوباره ابروهاش و مشت شدن دستهاش کافی بود.
- کوک! در رو باز کن! چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟
چطوری اون صدای بم و گرفته هر روز روح نواز تر از روز قبل میشد؟

YOU ARE READING
DEPENDENCY~ONE SHOT
Fanfiction"وابستگی" - اَ... اولش قرار نبود جدی باشه! هم مهاجرتم، هم بودنم با تو! جدی میگم... هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسه، که روزهایی که بدون شنیدن صدات میگذرونم جز عمرم حساب نشه! فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم کوک! ژانر: اسمات/ روزمره/ انگست/ ورس