⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
╼'آنچه در این پارت خواهید خواند:
وقتی آدما به ترک کردن کسی فکر میکنن
در واقع همون لحظه اون رو رها میکنن
دیگه فرقی نداره بعد از اون فکری که تو سرشون اومده، بازم باهاش قدم میزنن، غذا میخورن، میخندن یا نه...
چون در واقع اون رو همونجا رها کردن.⌯ꘟ❀------⋆-----········⊰𖢖⊱········------⋆------❀⌯ꘟ
°•پارت سوم•°
چشماش روی اون پسر قفل شده بودن و سعی میکردن بین شلوغی جمعیت گمش نکنن.
نمیتونست درست ببینتش فقط از روی رنگ لباس دنبالش میکرد.
باید حسابی حواسش رو جمع میکرد.
توی اون هانبوکایی که تهیونگ براش خریده بود اصلا راحت نبود.
چرا دامنش باید اینهمه پارچه پورچه داشته باشه آخه؟
به سختی سعی میکرد اون رو جمع کنه که زیر پاش گیر نکنه.
اگه با سرعتی که داشت میخورد زمین ، شکستن حداقل یکی از استخوناش زیاد بعید به نظر نمیرسید.
یه لحظه دید که پسر توی یکی از کوچه ها پیچید.
تصمیم گرفت مسیر باقی مونده رو دور بزنه تا به نگهبانا برخورد نکنه و مستقیم بهش برسه .
پس همونجا تو یکی از کوچه های فرعی پیچید و سمت جایی که باید حرکت کرد.
بین راه سبد خریدی رو دید که به نظر متعلق به پیرزنی بود که کمی اون طرف تر مشغول سوا کردن ماهی های تازه تر بود.
یه فکری به سرش زد!
اگر شرایطش پیش میومد میتونست از اونا استفاده کنه.
ولی اگر اون زن متوجه میشد و سر و صدا راه مینداخت ، خودشم تو دردسر میفتاد.
پس نزدیک پیرزن که رسید، سرعتش رو کم کرد و سعی کرد عادی رفتار کنه.
نگاه نامحسوسی بهش انداخت
پیرزن انگار اصلا متوجه حضور اون نبود و سرش تو کار خودش بود.
پس بی سر و صدا سبد خریدش رو برداشت و کمی که ازش دور شد دوباره دويدن رو از سر گرفت.
نگاهی به پشت سرش انداخت و خطاب به پیرزنی که قطعا وقتی داشت ازش دور میشد صداش رو نمیشنید گفت:+متاسفم مادربزرگ!
اگر بعدا دیدمت برات جبرانش میکنم.الان تو همون کوچه ای بود که دیده بود پسر توش پیچیده بود.
اون آخرای کوچه بود پس تا الان باید اون پسر بهش میرسید.
مظطرب به اطراف نگاه میکرد که با دیدن همون پسر که سعی داشت تو یکی از خونه ها که به نظر متروکه میرسید بره و قایم بشه چشماش برق زد.
به نظر ایده خوبی میومد ولی اگر اون خونه خالی بود!
سوآ میتونست قسم بخوره همین چند لحظه پیش دیده بود یه خانم رفته بود داخل.
با عجله به سمت اون پسر رفت و درست قبل از اینکه دستگیره در رو بگیره اون رو سمت خودش کشید.
پسر که اول فکر کرد نگهبانا گیرش انداختن سعی کرد فرار کنه اما با دیدن دختری که مثل خودش عرق از صورتش سرازیر شده بود با چشمای گرد شده سرجاش ایستاد.
سوآ هم تا حالا نتونسته بود صورتش رو ببینه.
ولی حالا که نامجون رو جلوش میدید به وضوح جا خورده بود!
حتی الان وقت نداشت به اندازه کافی تعجب کنه.
نفسش به خاطر مسیر طولانی که دویده بود بالا نمیومد و ناچار در حالی که سعی میکرد تن صداش پایین باشه، انگشت اشارش رو روی بینی پسر گذاشت و با احتیاط گفت:
YOU ARE READING
⌯ꘟ𝑭𝒂𝒌𝒆 𝒑𝒓𝒊𝒏𝒄𝒆𝒔𝒔 𝑺2
Fanfiction⇊قسمتــی از فیک شاید بتونی قیدشو بزنی ولی چشم دیدنشو با کس دیگه ای هم نداری... بدترین حالتشم اینجاس که حالش بده و نیستی بغلش کنی؛ اونوقته که مجبوری یه گوشه وایستی و نگاه کنی چجوری یه نفر دیگه کنارشه و داره دقیقا جوری نوازشش میکنه که تو آرزوش رو د...