[ 3 ]

58 21 10
                                    

تا جایی که پاهام یاری کردن، با تمامِ وجودم فقط تو این چند دقیقه دویدم و به هیچ چیز دیگه‌ای جز صدای تو فکر نکردم.

از ترس و وحشت، عرق سردی روی پیشونی‌ام نشسته، اشک‌هام مثل مهمون‌های ناخونده از راه میرسن و بعد از اینکه تو چشم‌هام حلقه میزنن، بی‌وقفه و پشت سرهم سرازیر میشن و دیدم رو تار میکنن.

کل وجودم یخ زده. بدنم بی‌اختیار میلرزه ولی بخاطر سرمای هوا نیست، برای وحشتیه که یکدفعه بهم هجوم اورده. قلبم داره به طرز وحشتناکی به سینه‌ام کوبیده میشه طوری که حس میکنم قراره هرلحظه از جا دربیاد!
پاهام اونقدر سست شدن که حس میکنم قراره هرلحظه تعادلم رو از دست بدم و روی زمین بیوفتم.
دارم بریده بریده نفس میکشم.

چند لحظه بعد بالاخره خودم رو به اونجا میرسونم و به پاهام که انگار دارن التماس میکنن که استراحتی کنن، رحم میکنم و می‌ایستم.

اما به محض اینکه نگاهم به صحنه‌ی وحشتناک رو به روم برخورد میکنه، سرجام میخکوب میشم.
نفس لرزونم تو سینه‌ام حبس میشه.
پلک زدن رو از یاد میبرم. انگار تپیدن قلبم رو احساس نمیکنم. پاهام سست‌تر از چند ثانیه‌ی پیش میشن و اشک‌هام با سرعت بیشتری سرازیر میشن و گونه‌هام رو بیشتر از قبل خیس میکنن.

با وجود اینکه افراد زیادی اطراف اونجا رو شلوغ کردن، اما نگاه خیره‌ام فقط به همونه.
مغزم اون صحنه‌ی مقابلم رو به خوبی درک میکنه ولی قلبم هنوز متوجه‌اش نشده.

ماشین مشکی رنگی رو به روم قرار داره که به طرز وحشتناکی تصادف کرده و آسیب دیده. به حالت وارونه دراومده. شیشه‌هاش به میلیون‌ها تیکه تقسیم و روی زمین پخش شدن.

نیمی از بدن سرنشین ماشین از پنجره بیرون اومده. یکی از دست‌هاش روی زمین و دست دیگه‌اش بر روی سینه‌اش افتاده.
پلک‌هاش رو همدیگه قرار گرفتن. خون زیادی از دست داده و موهای قهوه‌ای رنگ و نسبتاً بلندش تو خون خودش آغشته شده.

گونه‌اش و گوشه‌ی لبش زخم شدن و گوشیش از ماشین به بیرون پرت شده و آسیب دیده اما با خودش فاصله‌ی چندانی نداره. گردنبند صلیبِ نقره‌ای رنگش از زیر پیراهنش بیرون اومده.

من فقط یازده دقیقه باهات فاصله داشتم و میتونستم زودتر از این خودم رو بهت برسونم.
نمیتونم باور کنم. قلبم هرگز قرار نیست باور کنه که تو دیگه نیستی.

11 Minutes [L.S]Where stories live. Discover now