[این داستان از آخر به اول میاد!]
.
.
.
تاحالا دومینو بازی کردین؟!خیلی چیز جالب و سرگرمکنندهایه، مخصوصاً زمانی که تمامِ قطعهها رو چیدی و آمادهای که ببینی چی خلق کردی.
شاید در نگاه اول،انجام دادنش آسون و بیدردسر بنظر بیاد اما درواقع اصلاً اینطور نیست.
باید با فاصلهای کم، اون قطعههای مستطیل شکلِ کوچیک رو با دقت،صبر و حوصلهی زیاد کنار هم بچینی.در حین چیدنشون شاید گاه و بیگاه احساس ترس بهت دست بده. ترس اینکه قبل از چیدن تمام اون قطعهها، با یه حرکت اشتباه و ناگهانی باعث بشی که همهی اونها سقوط کنن.
و اونقدر این ترس تو وجودت رخنه میکنه که در نهایت از اینکه اون اتفاق رخ بده، کلافه میشی و به ستوه میای!
زندگی من مثل اون دومینوها، فرو پاشید و نابود شد.
من هم وحشت داشتم قبل از اینکه خودم رو بهت برسونم اون چیزی که فکرش رو میکردم اتفاق افتاده باشه.من تا قبل از اون شب، تا این حد به اهمیتِ ثانیهها و دقایق پی نبرده بودم!
فقط و فقط یازده دقیقه باهات فاصله داشتم.[THE END]

YOU ARE READING
11 Minutes [L.S]
FanfictionCompleted ✓ فقط یازده دقیقه باهات فاصله دارم و از همین الان دلتنگت شدم. تولد ایده: ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ براساس آهنگ: 11Minutes By Yungblud and Halsey.