part 22

1.6K 201 35
                                    

وقتی فلیکس از دانشگاه بیرون زده بود ، سناریو های مختلفی توی ذهنش چیده بود .
اینکه چرا حتی برای یه لحظه هم نمی تونه خودش رو توی قلبش جا کنه ؟
یا چرا با وجود اینهمه کمکی که بهش کرده اون حتی توی چشماش نگاهم نمی کنه ؟
اب روشو رو باز کرد و با حرص شروع به شستن دست های تمیزش کرد . اونقدر دستاش رو به هم سابید که از شدت مالش قرمز شدن و چندی بعد زیر اب شروع به سوختن کرد .
بخاطر درد دستش و عصبانیتی که گریبانش رو گرفته بود ، شیر اب رو بست و مشت محکم و استخونیش رو کوبید به ایینه رو به روش .
شیشه ها با صدای بدی پایین ریختن و تک تک رگ های دست مارک رو پاره کردن ولی ایا این درد و خونریزی اهمیتی داشت ولی فردی که دوستش داشت بهش اهمیت نمی داد ؟
از توی ایینه به خودش نگاه کرد و پوزخندی به چشمای قرمزش زد و لب زد : اگر تو منو نمی خوای پس من به زور به دستت میارم لی فلیکس .
با اتمام حرفش بدون توجه به قطرات خونی که از دستاش پایین می ریخت ، از سرویس خارج شد و بعد از برداشتن کیفش از روی صندلی کنار سالن اصلی ، از دانشگاه بیرون زد .
به محض خروج با فلیکسی که داشت دستاش رو به فرمون می کوبید و اشک می ریخت مواجه شد .
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و به راحتی می تونست دلیل این اشک و گریه ها رو بفهمه ولی صبر کرد و جلو نرفت تا اینکه فرد مورد علاقه اش موبایلش رو برداشت شماره ی شخصی رو که نباید گرفت .
مارک با اخم به ماشین نزدیک شد تا ببینه دلیل این هق هق زدن های فلیکس چیه و به راحتی تونست صدای شخصی که لب می زد تو فلیکس منی رو بشنوه .
دستاش رو با عصبانیت مشت کرد و چشمی توی کاسه چرخوند و اروم به ماشین نزدیک شد .
.
.
باورش نمی شد هیونجین فقط از صدای هق هق و نفس های عمیقش شناخته باشش .
دستاش به شدت می لرزید هم از اضطراب و هم از خوشحالی بیش از حد شنیدن صدای عشقش بعد از سه سال .
دمی گرفت و همانطور که اشکاش صورت کوچولو و سفیدش رو خیس کرده بودن لب زد : هیونجینا .
هیونجین نمی تونست بیشتر از این صبر کنه .
نمی تونست عصبانی باشه از رفتن همسرش و دیگه نمی تونست دوریش رو تحمل کنه : جونم ؟ جونم فلیکس ؟ جونم پریچینابیت من ؟
چونه اش به شدت می لرزید و دندوناش از حس سرما و گریه به هم می خورد و صدای عمیقی رو توی ماشین طنین می نداخت .
نگاهش رو به دستای لرزونش داد و لب زد : هیونجین ... خیلی دلم برات تنگ شده هیونجین .
اب بینیش رو بالا کشید و هقی زد . شنیدن صدای عشقش ارزوش شده بود ولی حالا بعد از سه سال شنیده بودش .. این باور کردی نبود .. بود ؟
با استین های بلند پیراهنش اشکاش رو که از شدت زیادی سینه اش رو هم خیس کرده بود رو کنار زد و گفت : جونم فلیکسم .. منم خیلی دلم برات تنگ شده فلیکس .. تورو به مسیح قسمت می دم بگو کجایی ؟ دیگه نمی تونم بدون تو .. دیگه حتی یه ثانیه هم نمی تونم بدون تو زندگی کنم فلیکس .. به خدا کسی توی زندگیم نیست جز تو .. تو هنوزم توی زندگیمی فلیکس .. تو هنوزم تموم دار و ندار منی ..
کمی تن صداش رو پایین اورد و با بغض گفت : تو هنوزم پریچینابیت منی .
با شنیدن این حرف ها از زبون هیونجین ، نفس عمیقی کشید و بلند زد زیر گریه جوری که تمام افراد نزدیک به ماشینش ، به سمتش برگشتن تا دلیل این عکس های مرواریدی رو بدونن و این وسط مارک اونقدر دستاش رو مشت کرده بود که رگاش از فشار زیاد ، بیرون زده بود .
هر هقی که می زد مثل تیری توی قلب هیونجین فرو می رفت و عصبانیش می کرد .. یه لحظه با خودش فکر کرد من چطوری می تونستم اشکش رو در بیارم ؟
اروم لب زد : گریه نکن فلیکس .. می دونی فردا سالگرد ازدواجمونه ؟ یادته فلیکس ؟ هنوزم یادته که یه همسر اشغالی مثل من داری ؟ خواهش می کنم بگو یادت بود .
اب بینیش رو بالا کشید و با صدایی لرزون و مقطع لب زد : مگه می هق هق شه یادم هق هق بره ؟
لبخندی زد و گفت : فلیکس هق بهم بگو کجایی تا بیام و دوازدهمین سالگرد ازدواجمون رو با هم جشن بگیریم فقط من و تو .. لطفا بهم بگو کجایی عزیزم .
جوری سرش رو بالا و پایین کرد که هر کسی نمی دونست فکر می کرد هیونجین مقابلش قرار داره و داره حرف اون رو تایید می کنه .
اب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید : من توی .. هوووومممممم .. هوممممم .
با استرس از روی تخت بلند شد و موبایل رو بیشتر به گوشش چسبوند و با نگرانی لب زد : فلیکس ؟ فلیکس ؟ فلیکسسس ؟
اروم دستمال رو از روی دهن فلیکس برداشت و در ماشین رو باز کرد .
صفحه هنوزم روشن و خاموش می شد و صدای ضعیف فردی شنیده می شد .
موبایل رو برداشت و روی گوشش گذاشت و بدون اهمیت به داد و فریاد و تقلا و گریه فرد پشت تلفن لب زد : تو دیگه هرگز دستت به فلیکس نمی رسه .. استاد هوانگ .
با اتمام حرفش تماس رو قطع کرد و این صدای بوق ممتد بود که هیونجین رو دیونه می کرد .
با حرص پاش رو روی زمین کوبید و موهاش رو چنگ زد و با داد لب زد : الوووووو ... الووووو .. فلیکس منو کجا بردی عوضییییی ؟ الوووووووو .
لینا ترسیده وارد اتاق شد و لب زد : هیونجین ؟ هیونجین ؟
هیونجین جوابی نداد و اینبار بلند تر از همیشه گریه کرد .
لینا هم با شنیدن زجه های پسرش که روز به روز بدتر می شد ، اشکی ریخت و چون فکر می کرد هیونجینش باز توهم زده قوطی قرص رو از روی میز برداشت و یکی ازش در اورد و به سمت هیونجین رفت .
هیونجین عصبی از اخرین جمله ای که توی سرش می پیچید ، همه ی بالشت و پتو ها رو به سمت دیوار پرت کرد و داد کشید .
لینا به طرفش اومد و لب زد : این قرص رو بخور هیونجین .. این فقط یه توهمه مامان .. فقط یه توهم .
سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت : اینبار توهم نبود .. اینبار خود فلیکس بود ..
لینا که به این حرف ها عادت داشت سری تکون داد و هقی زد : باشه پسرم .. حق باتوعه .. بیا این قرص رو بخور مامان .
با اتمام حرفش دستش رو دراز کرد تا مثل همیشه قرص رو به زور وارد دهنش کنه ولی با داد هیونجین و دستی که به دست نحیفش ضربه زد ، نتونست .
متعجب از این حرکت هیونجین ، کمی عقب رفت و به چهره ی شکسته ی پسرش و موهای کنار شقیقه اش که چند تار سفید ازشون نمایان بود ، نگاه کرد .
هیونجین مثل دیونه ها شده بود . از روی تخت بلند شد و بدون توجه به حضور مادرش ، شلوار لی مشکی به تن کرد و بعد از برداشتن موبایل و سوییچ ماشینی که سه سال بهش دست نزده بود ، از اتاق خارج شد .
لینا با ترس دنبالش دوید و با استرس و گریه لب زد : کجا مامان ؟ کجا پسرم ؟ بگو مامان ببرت هیونجین .
اهمیتی به مادرش نداد و به محض رسیدن به درب ورودی ، کفشاش رو از توی جا کفشی در اورد و ال استار های مشکیش رو به تن کرد .
به محض اینکه در رو باز کرد تا از خونه خارج بشه ، یاد چیزی افتاد و به سمت مادرش که گریه می کرد برگشت .
لینا با چشمایی منتظر بهش نگاه کرد و گفت : جونم مامان ؟
هیونجین لب زد : مامان عکس .. عکس فلیکس رو برام بیار لطفا .. روی تختمه می خوامش .. توروخدا برام بیارش .
لینا با چشمایی خیس سرش رو بالا و پایین کرد و به طرف اتاق دوید و عکسی که روی تخت خود نمایی می کرد و رو برداشت و قبل از خروج از اتاق به فلیکس خندون نگاه کرد : چی کار کردی با پسرم لی فلیکس ؟
به محض گرفتن عکس از لینا ، از خونه خارج شد و سوار اسانسور شد .
حتی برای یه لحظه هم نمی تونست از فکر فلیکس خارج بشه .. مدام حرفای مارک توی گوشش می پیچید و به خودش قول می داد به محض دیدنش گردنش رو بشکنه .. هر چند که هنوزم نمی دونست اون شخص شاگردش بوده .
.
.
دو ساعت بعد با حس کرخی توی بدنش از خواب بیدار شد .
گردن و کمرش به شدن درد می کرد و بدنش از سرمای زمین به لرزه افتاده بود .
چشماش به خاطر داروی بی هوشی تار می دید ولی جوری نبود که نتونه اون دیواره های خاکستری متروکه و لامپ زرد وسطش رو ببینه .
سعی کرد به کمک دستاش از روی زمین بلند بشه و به ستون پشت سرش تکیه بده که متوجه بسته بودنشون شد .
اخمی کرد و دستاش رو تکون داد تا خودش رو ازاد کنه ولی فایده ای نداشت .
بغض گلوش رو گرفته بود و سعی کرد به مغزش فشار بیاره و اتفاقات رو بسنجه .
داشت با هیونجینش بعد از سه سال حرف می زد و داشت بهش ادرس می داد که دستمالی روی دهنش قرار گرفت و طولی نکشید که بی هوش شد .
با یاد اوری این اتفاقات ، هقی زد و دوباره دستاش رو تکون داد تا ازاد بشه ولی نتیجه اش فقط کبودی بیشتر روی مچ های ظریف و سفیدش بود .
چرا ؟ چرا الان که در یه قدمی هیونجین بود باید دزدیده می شد ؟
اصلا توسط چه کسی دزدیده شده بود ؟
با چشم های خیس نگاهش رو به اطراف داد و هقی زد و نفس عمیقی کشید .
توی اون فضا تاریک و سرد فقط صدای هق و نفس های فلیکس و قطرات اب در اثر شکستن لوله ، سکوت خوفناک رو می شکست .
تا اینکه لولای در صدا داد و شخصی با کفش هایی اسپرت که صدای کشیده شدنش روی خاک و سنگ های زیر پاشون میومد ، به گوش رسید .
ترسیده به اطراف نگاه کرد تا شخص مورد نظر رو ببینه که با مارک مواجه شد .
مست بود و چشماش خمار و بزاق راه افتاده از گوشه ی لبش نشون از خماری بیش از حدش می داد .
فلیکس باورش نمی شد که توسط مارک دزدیده شده باشه .
با حرص لب زد : این چه کاریه ؟ برای چی منو گرفتی ؟ برای چی نذاشتی با هیونجی ...
حرفش با قهقه ی بلند و ترسناک مارک قطع شد .
مارک اونقدر بلند می خندید که صداش توی اون متروکه می پیچید و اکو می شد .
وقتی دست از خندیدن برداشت که فلیکس گفت : خیلی رقت انگیزی .
خنده اش رو جمع کرد و اب دهنش رو قورت داد .
کشون کشون خودش رو به فلیکس ترسیده رسوند و با چشمایی که خشم رو القا می کرد بهش نگاه کرد .
دستش رو روی ستون پشت سر فلیکس گذاشت و رو به روش نشست و لب زد : اگر همون اول منو قبول می کردی که من رقت انگیز نبودم لی فلیکس ... قبولم نکردی منم مجبورم اینطوری به دستت بیارم .
و دوباره بلند خندید .
فلیکس غمگین و ناراحت لب زد : من هیچ وقت مال تو نمی شم .. هیچ وقت .. من فقط مال هیونجینم .. هیچ کس نمیتونه منو از اون و اونو از من جدا کنه مارک .. اینو توی مغزت فرو کن .
و با اتمام حرفش ، مشت محکمی روی گونه اش فرو اومد که برای صورت بی نقص فلیکس بی نهایت سنگین بود جوری که با سر روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید و این اولین ضربه ای بود که از مارک خورد ولی اخرینش نبود چرا که این ضربات تا بی هوشی کامل و خونی شدن کل صورت و زیر ناخن های فلیکس در اثر کشیده شدنشون روی سنگ ریزه ها ادامه داشت .
.
.
دستش رو مدام روی زنگ فشار می داد تا شاید زود تر در باز بشه .
مینهو با دیدن هیونجین از توی تصویر ، متعجب بزاقش رو قورت داد و در رو باز کرد .
جیسونگ با چشمایی خمار از اتاق خارج شد و بند ربادوشامبر توی تنش رو محکم کرد و بعد از یه نفس عمیق لب زد : کیه مینهو ؟
مینهو لب زد : برو لباس بپوش هیونجین اومده .
اخمی کرد و لب زد : هیونجین ؟ اون چطوری اومده اینجا ؟
شونه ای بالا انداخت و در واحد رو باز کرد و روی هم گذاشت و گفت : نمی دونم شاید تصمیم گرفته به زندگی بدون فلیکس عادت کنه ..
کمی مکث کرد و لب زد : برو لباس بپوش الان میرسه .
جیسونگ به سر تکون دادنی ساده اکتفا کرد و وارد اتاق شد و طولی نکشید که هیونجین وارد خونه شد و با داد و چشم هایی خیس لب زد : فلی .. فلیکس اون به من زنگ زد .. اون باهام تماس گرفت ..
مینهو با ناراحتی چشماش رو روی هم فشرد و از اونجایی که فکر می کرد همس توهم هیونجینه که سه سال درگیرشه لب زد : باشه ... بیا بشین یه نفسی تازه کن .
اشکی ریخت و با بغض لب زد : نه فلیکس داشت با من حرف می زد .. ادرسش رو داشت بهم می گفت که یه دفعه مارک به جاش حرف زد .. اون فلیکس منو دزدیده .. من مطمئنم .. اون بهم زنگ زد مینهو ..
مینهو اهی کشید و گفت : هیونجین این فقط یه توهمه مثل بقیه توهماتت .. پس لطفا ای ..
با داد هیونجین ساکت شد و حرفی نزد : نه به مسیح قسم این دفعه توهم نیست .. اون واقعا فلیکس بود .. توهم نبود مینهو .. توهم نبوددد .
همانطور که حرف می زد مدام پاهاش رو روی زمین می کوبید تا استرس و ناراحتیش رو کم کنه ولی فایده ای نداشت چرا که دستاش با شدت زیادی شروع به لرزیدن کرد .
جیسونگ با عجله از اتاق خارج شد و لب زد : چیشده هیونجین ؟
به عقب برگشت و با دیدن جیسونگ توی اون پیراهن سفید و شلوار مشکی ، هم خوشحال شد و هم ناراحت .
خوشحال چرا که تنها کسی که حرفش رو باور می کرد اون بود و ناراحت بخاطر اینکه این استایل مورد علاقه ی فلیکس بود و خواه نا خواه با دیدن جیسونگ یاد عشق و همسر خودش افتاد .
با قدم های بلند خودش رو به جیسونگ رسوند و دستاش رو محکم گرفت و گفت : جیسونگ .. فلیکس بهم زنگ زد .. اون داشت ادرس می داد بهم .. فردا سالگرد ازدواجمونه جیسونگ .. واسه همین اون بهم زنگ زد .. به خدا هق هق .. بخدا توهم نیست اون واقعا بهم زنگ زده .. تو گفتی می دونی اون کجاست .. تورو به مسیح قسمت می دم کمکم کن .. باور کن جون فلیکس توی هق هق .. توی خطره .
جیسونگ نگاهش رو به مینهو که کلافه داشت به هیونجین نگاه می کرد و زیر لب می گفت تو دیونه ای ، داد و دوباره به هیونجین نگاه کرد .
هیونجین یه ادم متوهم بود .. باید به حرفش گوش می داد ؟
خب معلومه که نه ..
ولی اگر حتی یه درصد حرف های اون متوهم درست بوده باشه که جون دوست صمیمیش توی خطر بود ..
ولی ایا می تونست به حرف های هیونجین که از لحاظ روانی داغون بود گوش بده و بهشون اعتماد کنه ؟
هر ادم عاقلی که بود اینکار رو نمی کرد ولی جیسونگ باور می کرد .. جیسونگ به هیونجین اعتماد می کرد چون می دونست دوست دیونه اش بعد از فهمیدن حقیقت با هیونجین تماس می گیره .
نفس عمیقی کشید و جواب داد : تا تو دو تا بلیط برای امریکا می گیری منم لباس بر می دارم و اماده میشم .
هیونجین با خوشحالی لبخندی زد و با عجله خونه رو به مقصد فرودگاه ترک کرد .
مینهو متعجب به جیسونگ نگاه کرد و لب زد : چی داری می گی جیسونگ ؟
جیسونگ به سمت اتاق رفت و با صدایی که به گوش دوست پسرش برسه لب زد : یک درصد فرض کن حق با هیونجین باشه .. یک درصد فرض کن برادرت توی خطر باشه مین ... اصلا از مادرت خبر داری ؟ از کجا می دونی کار همون نباشه .
مینهو با اخم گفت : چی میگی جیسونگ چی میگی ؟ داری به حرف یه ادم روانی حرف می زنی .
جیسونگ با اخم ساک کوچیکش رو روی تخت گذاشت و چند دست لباس خونگی و بیرونی توش گذاشت و گفت : اون ادم روانی که داری ازش حرف می زنی یه عاشقه احمقه که دوازده سال به پای عشقش سوخته .. دقیقا مثل فلیکس .. من می دونم فلیکس کجاست و میدونم تموم این مدت کی بوده که بهش کمک می کرده .
مینهو پوزخند حرصی زد و گفت : اهان بعد اونوقت کدوم خری بهش کمک می کرده ؟
زیپ ساک رو به زور بست و گفت : درست حرف بزن مینهو .. همون کسی که هیونجین اسمش رو اورد .. مارک ... نمی دونم هیونجین چطوری می شناسش ولی اون تموم مدت با فلیکس بوده و سعی کرده جای هیون رو براش بگیره .
مینهو اینبار عاقلانه تر به این قضیه نگاه کرد .. شاید واقعا حق با هیونجینه .
جیسونگ با نشنیدن صدای مینهو و غرغراش ، نگاهی بهش انداخت و با چهره ی غرق تفکرش رو به رو شد .
لبخندی زد و به سمت مینهو رفت .
دستش رو روی سینه ی برامده اش گذاشت و توی فاصله ی  نزدیک ازش لب زد : احتمالا پیدا کردن فلیکس سخت ترین کار دنیا باشه ..پس ممکنه مدت زیادی از هم دور باشیم عزیزم ..
دستش رو روی دست جیسونگ که روی سینه اش جا خوش کرده بود گذاشت و گفت : منم باهاتون میام .
جیسونگ سری تکون داد و گفت : نه ... تو بمون میخوام مادرت رو زیر نظر بگیری .. احتمال داره مارک یکی از اون ادم هایی که همیشه اجیر می کنه باشه .
مینهو اهی کشید و گفت : جیسونگ منم می خوام بیام .. نمی تونم تنها بزارم بری .
با لبخند بوسه ای روی لب های غرغروی مینهو زد و ساکتش کرد .
اروم چشماش رو بست و با اینکه به شدت نگران بود ، دستاش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و متقابلا لبای کوچک و شیرینش رو بوسید .
بعد از کام عمیق و ارومی که از لبای هم گرفتن ، با صدا لباشون رو جدا کرد و جیسونگ لب زد : چیزیم نمیشه ... یادت نره ما قول دادیم با هم ازدواج کنیم پس نمی تونم تا اون موقع به خودم اجازه ی مرگ بدم .



.............
های های .
شاید باورتون نشه ولی همین امروز نتم وصل شد .
امروز طلسم هم آپ میکنم و بقیه فیک ها هم اگر نت یاری کرد آپ میشه.
لطفا صبوری کنید بخدا منم از این شرایط خیلی ناراحتم .
ممنونم که صبر میکنید .
امیدوارم از خوندن این دو فیکشن لذت ببرید .
سعی میکنم بقیه رو هم آپ کنم.

شرط برای آپ پارت بعد ۳/۳کا

Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now