part 20

1.9K 238 101
                                    


یک ساعت و نیم از کلاس گذشته بود و استاد اجازه ی خروج نمیداد .
دل و روده اش به شدت بهم ریخته بود و نیاز داشت از کلاس خارج بشه ولی اون استاد گند اخلاق اصلا به دست بالا اومده اش توجهی نمی کرد تا اینکه یکی از دانشجو ها ، با صدای بلند داد زد : هوی استاد .. مگه نمی بینی چند دقیقه است دستش بالاست .. برای چی بهش بی محلی می کنی ؟
استاد متعجب به پسرک نگاه کرد و با دیدن پسری که مالک کل این دانشگاه بود ، گلوش رو صاف کرد و خطاب به فلیکس لب زد : می تونی بری بیرون .
بدون گفتن حرفی ، دستش رو پایین اورد و اروم از روی صندلی بلند شد .
وسایلش رو با ارامش جمع کرد و از کلاس بیرون زد و به سمت سرویس ها رفت .
به محض رسیدن به سرویس ، اب روشو رو باز کرد . دو تا انگشت اشاره و وسطش رو وارد دهنش کرد تا عوق بزنه و این دردی که سه سال تمام گریبانش رو گرفته بود خلاص شه .
توی این سه سال زندگی  فلیکس در چهار چیز خلاصه میشد ؛ دانشگاه .. مشروب .. مشروب .. مشروب ..
به همین خاطر معده اش به شدت اسیب دیده بود .
فلیکسی که برای یه بار هم لب به مشروب نزده بود ، الان شده بود پسری که توی بار ها به رتبه اول شات معروف بود .
با برخورد انگشتش به حلقش ، عوقی زد و تمام مخلفات معده اش رو خارج کرد .
با خروج محتویات ، تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و دقیقا همون لحظه که حس کرد الان از ضعف زیاد زمین می خوره ، دستی دور کمرش حلقه شد و سرپا نگهش داشت .
اروم سرش رو به سمت پسرک برگردوند و با دیدن مارک که توی دانشگاه سئول با هم درس می خونن و از قضا اولین برخوردشون هم توی سرویس بود ، حرفی نزد و سرش رو به سمت روشو برگردوند .
دهنش رو شست و ابی به صورتش زد .
شیر اب رو بست و توی بغل مارک چرخ خورد .
اخمی به چهره نشوند و گفت : توی این یک سالی به اینجا انتقال پیدا کردم ، هر روز همینطوری دارم میبینمت لی فلیکس .
بغضی کرد و سرش رو پایین انداخت .
این پسر شده بود دوای دردش .. شده بود مرهمی برای تمام زخماش ..
مارک صاحب کل این دانشگاه بود و تنها دلیل اخراج نشدن فلیکس تا به الان هم همین بوده .
هقی زد و نگاهش رو به مارک داد .
با دیدن چشم های خیس فلیکس و لب های لرزونش گفت : بازم توی فکر اون پسره ای ؟
هق بلندی زد و گفت : ن .. نمیتونم .. ف .. فراموشش . هق کنم .. هق هق .
دستاش رو مشت کرد و توی چشم های فلیکس زل زد .
اصلا دوست نداشت فلیکس یعنی پسری که نزدیک 6 ماه عاشقانه بهش عشق می ورزید و اینطوری ببینه .
دستش رو پشت گردن فلیکس گذاشت و سرش رو روی سینه های عضله ایش فیکس کرد و دست دیگرش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : من کمکت می کنم فراموشش کنی .. من جای اون رو برات پر می کنم فقط کافیه بخوای فلیکس .. تو فقط بخواه .. من تمام امریکا و کره رو میریزم زیر پاهات ..
دوباره هق بلندی زد و گفت : نمی تونم .. هق هق .. نمیتونم فراموشش کنم ..
مارک : می تونی عزیزم .. فقط کافیه که بخوای .
و دقیقا مشکل همینجا بود چون فلیکس اصلا دلش نمی خواد امید زنده بودنش رو فراموش کنه ..
مارک بار ها و بار ها بهش پیشنهاد دوستی و حتی ازدواج داده بود ولی فلیکس هربار رد کرده بود .
توی خیالش فکر می کرد هیونجین الان بهترین زندگی رو با دوست پسرش داره . با اینحال بازم یه گوشه از قلبش اسم هیونجین رو داد میزد و مانع از بودنش کنار کسی غیر از اون می شد .
...................................................................................................................................................
کفشاش رو پوشید و خطاب به دوست پسرش گفت : چان اماده ای ؟ زود باش .
همانطور که ساعت مچی نقره اش رو دور دستش می پیچید ، از اتاق خارج شد و به سمت ورودی رفت .
کفشاش رو پوشید و گفت : بریم عزیزم .
سری تکون داد و به سمت اسانسور رفت .
دکمه ی کنار درش رو زد و خوشبختانه در اسانسور همون لحظه باز شد و اون زوج وارد شدن .
چانگبین با استرس پاهاش رو با ریتم خاصی روی کف اسانسور می کوبید و هوف می کشید .
چان به سمتش برگشت و گفت : اروم باش .
دستی به صورتش کشید و گفت : لینا شی خیلی نگران بود .. می گفت هیونجین دوباره داره توی اتاق گریه می کنه و عکس های فلیکس رو نگاه می کنه .. خواهش می کنم انتظار نداشته باش اروم باشم .
اخمی کرد و گفت : خبری از پسره نشده ؟
با باز شدن در اسانسور ازش خارج شدن و چانگبین لب زد : فلیکس رو میگی ؟
چان سری تکون داد و توی ماشین نشست .
چانگبین هم توی ماشین نشست و گفت : نه .. اب شده رفته توی زمین .. حتی برادرش هم ازش خبر نداره .
ماشین رو روشن کرد و گفت : باید پیداش کنیم چانگبین ... اگر به همین روند ادامه پیدا کنه هیونجین از دست میره کلا .
چانگبین با حرص لب زد : اگر اون پسره ی هرزه براش مهم بود هیونجین و ول نمی کرد بره .
چان از این بددهنی اخمی کرد و گفت : تو توی زندگیشون نبودی پس نمیتونی چون هیونجین دوستته ، اونو هرزه خطاب کنی و تمام گناها رو بندازی گردن اون پسر .
هیشی گفت و نگاهش رو از پنجره به بیرون داد .. با خودش فکر کرد شاید حرف چان درست باشه و همه ی تقصیر ها گردن اون پسر نباشه .
.
رسیدنشون به خونه ی هیونجین ، همزمان با پارک شدن ماشین مینهو کنار جدول بود .
چانگبین با حرص از ماشین پیاده شد و خطاب به مینهو و جیسونگ که داشتن به سمت خونه می رفتن گفت : هه .. اومدی داغ هیونجین رو تازه کنی ؟
اخمی کرد و به طرف صدا برگشت .
چانگبین ادامه داد : برادر اشغالت کم نبود ؟ حالا خودتم می خوای بیای زهر بریزی ؟
مینهو عصبی از فحشی که به فلیکس داده شده بود ، به سمت چانگبین یورش برد که جیسونگ دستش رو چنگ زد و گفت : بیا بریم مینهو .
با غضب نگاهش رو از چانگبین گرفت و به جیسونگ داد و بعد از چند ثانیه دوباره به چانگبین نگاه کرد و گفت : تو چی می دونی این دوستت که الان داری سنگش رو به سینه می زنی چه بلایی سر فلیکس اورده که حاضر شده از عشقش ، کشورش ، خانواده اش بگذره و بدون هیچ اطلاعی بره .. فکر کردی فقط هیونجین عاشقه ؟ نه داری اشتباه می کنی .. عاشق واقعی فلیکس بود که برای عذاب نکشیدن خودش و عشقش رفت .. اصلا میدونی چرا رفت ؟ هیونجین بهت گفته ؟
چانگبین با بی خبری نگاهی به چان انداخت و حرفی نزد .
مینهو پوزخندی زد و ادامه داد : چون همسرش رو با دوست پسرش روی تختی که می خوابید ، دید . چون کام سفید همسرش روی ملافه ریخته بود رو دید .. چون هیونجین عوضی رو بدون لباس توی بغل سونگمین دید .. حالا فهمیدی چرا رفتهههه ؟
در حالی این جمله رو گفت که رفته رفته صداش بلند تر میشد .
جیسونگ که دید مینهو دوباره داره میزنه به سیم اخر ، دستش رو کشید و گفت : بیا بریم .. لینا شی منتظرمونه عزیزم .
اهی کشید و سرش رو پایین انداخت .
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و به سمت درب ورودی قدم برداشت و جیسونگ ایفون رو زد .
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد و هر چهار نفر به سمت اسانسور حرکت کردن .
وقتی به درب واحد هیونجین رسیدن ، لینا رو دیدن که با استرس و چشم های پر از اشک و ورم کرده توی چارچوب ایستاده .
مینهو با اخم گفت : سلام .. حالش چطوره ؟
و همون لحظه ، صدای شکستن دکور وسط سالن بلند شد .
لینا با ترس هینی کشید و به سمت پذیرایی برگشت .
مینهو و جیسونگ و چانگبین و چان با تپش قلبی بالا ، لینا رو کنار زدن و وارد خونه شدن .
هیونجین پشت به اونا ایستاده بود و داشت با گریه و داد با کسی که انگار واقعا وجود داشت حرف می زد : برای چی رفتییی ؟ چرا نذاشتی بهت بگم دوست دارم .. چرا بهم فرصت ندادی بگم سونگمین رو از زندگیم پاک کردم .. هق هق .. چرا چرا چرااااا ؟ الان که منو نمی بینی خوشحالی ؟ میدونی در روز چند بار این حرف رو از خودم می پرسم فلیکس ؟ میدونی یا نه ؟ برگرد پیشم فلیکس ... نه نه نرو نروووو .
و شروع به قدم زدن به سمت پنجره کرد .
متاسفانه پنجره باز بود و هیچ حفاظی هم نداشت .
چانگبین با دیدن هیونجین که می خواست خودش رو از پنجره بیرون پرت کنه تا فلیکس خیالیش رو بگیره ، هینی کشید و با عجله به سمتش دوید .
چان و مینهو هم به سمتش دوید و گرفتنش .
هیونجین عصبی از غیب شدن فلیکس ، تکونی خورد و با صورتی خیس از اشک و چشم هایی که مدام پر و خالی می شدن ، دستش رو به سمت پنجره دراز کرد و با داد گفت : نههههه .. ولم کنین .. فلیکسسسسس .. نه نههههههه .. ولم کنین عوضیاااااا .. حالم از همتون بهم می خورههههههه .... نهههههههههه ... نه نه نههههههه .
لینا هق بلندی زد و روی مبل نشست .
دستش رو روی سینه اش گذاشت و پا به پای هیونجین ، بلند شروع به گریه کردن کرد .
جیسونگ بهش نزدیک شد و گفت : اروم باشید لینا شی .
ولی با کاری که هیونجین کرد خودش هم اشک توی چشماش جمع شد .
به زور خودش رو از دست اون سه نفر نجات داد و به سمت قاب عکس ها رفت .
عکس فلیکس رو که کاملا یک دیوار رو گرفته بود ، مخاطب قرار داد و بدون توجه به شیشه های زیر پاش روی زمین نشست : برگرد .. جلوت زانو زدم که برگردی پیشم .. بیا فقط یه فرصت .. فقط یه فرصت بهم بده .. توروخدا .. فقط یه دونه فرصت بهم بده .. فلیکس من دوست دارم .. به مسیح دوستت دارم .. فقط یه فرصت .. لطفا .
مینهو جلوی هیونجین زانو زده نشست و گفت : بلند شو هیونجین .. پاهات زخم شدن .
اهمیتی نداد و برای هزارمین بار فلیکس رو التماس کرد که برگرده و فقط یه فرصت جبران بهش بده .
چان که دید اوضاع هیونجین خیلی داغونه و داره وارد شوک می شه ، رو به روش نشست و سیلی محکمی بهش زد و یه باره کل خونه توی سکوت فرو رفت .
جیسونگ و لینا دستشون رو روی دهناشون گذاشت و مینهو و چانگبین متعجب به چان نگاه کردن .
اشک توی چشماش جمع شد چرا که تازه مغزش بهش فرمون داد که اینها چیزی جز توهم نبوده .
سرش رو بالا اورد و توی چشم های چان نگاه کرد .
چان عصبی داد زد : به جای اینکارا برو دنبالش بگرد ... برو پیداش کنن . برو خودش رو التماس کن که برگرده نه توهم ذهنت رو .. کل کره رو گشتی نبوده ؟ برو کشور های اطراف رو بگرد .. نبود برو اروپا رو بگرد .. مگه قبلا امریکا نبوده ؟ شاید الانم اونجاست .. چرا نمیری پذیرش دانشگاه ها رو نگاه کنی ؟ چرا نمیری بگردیییی ؟ چرا خودتو بستی به یه توهم .. چرا خودتو زنجیر کردی به سیگار و مشروب و عکسای فلیکس ؟ چراااا ؟ تا کی می خوای پدر و مادرت رو عذاب بدی ؟ سه سال بس نیست ؟ از بس سیگار کشیدی زیر چشمات سیاه شده .. از بس نخوابیدی ، مغزت دیگه کار نمیکنه .. از بس گریه کردی چشمات ضعیف شده .. از بس مشروب خوردی ، معده ات داغون شده ... اینطوری می خوای وقتی فلیکس برگشت مراقبش باشی ؟ اینطوری هوانگ هیونجیننننن ؟
هقی زد و سرش رو پایین انداخت .. حق با چان بود .
توی این سه سال کارش شده بود گشتن کره و سیگار و مشروب .. تدریس و پزشکیش رو هم ول کرده بود چرا که نمیتونست پا توی دانشگاهی که بوی فلیکس رو می داد ، بذاره .
لینا وقتی که اوضاع رو مساعد دید ، به پسرش نزدیک شد و سرش رو توی بغل گرفت و شروع به هق زدن کرد .
اونقدر گریه کرد که نفس بند اومد و غش کرد .
جیسونگ هینی کشید و با عجله خطاب به مینهو گفت : بزارشون روی مبل مینهو زود .
مینهو با عجله اطاعت کرد و لینا رو روی مبل دراز کش کرد .
جیسونگ با عجله اب ولرمی توی کاسه ریخت و به طرف لینا اومد و شروع به پاشیدن توی صورتش کرد .. هرچی نباشه اون یه پزشک بود و می دونست چطور باید یه نفر رو بهوش بیاره .
هیونجین کاملا بیخیاله از روی زمین بلند شد و با قدم هایی سست و نامنظم به سمت اتاقش رفت .
اون هیچ وقت نسبت به مادر و پدرش بی احساس نبود ولی زندگی و عشقش به فلیکس باعث شده بود به غیر از اون به هیچی فکر نکنه .
با رسیدن به اتاق ، کلید کنار کمد دیواری رو چرخوند و لبه هاش رو از هم فاصله داد تا بتونه وارد اتاق مخفی بشه .
وقتی عکس های خودش و فلیکس رو دید ، پوزخند تلخی زد و سیگار و فندکش رو از روی میز برداشت .
یک نخ روی لباش گذاشت و با فندک روشن کرد و شروع به دود کردن کرد .
اونقدر دود کرد که به سرفه افتاد .
اتاق پر از دود شده بود و عکس های فلیکس توی اون فضای دودی گم شده بود .
دستاش می لرزید و نفسش تنگ شده بود .
دوباره به فلیکس نگاه کرد و خواست باهاش حرف بزنه که در اتاقش باز شد و جیسونگ وارد شد .
با دیدن فضای اتاق که پر از دود بود و بوی بد نیکوتین بلند شده بود ، اخمی کرد و دماغش رو چین داد .
با قدم های اروم به سمت هیونجین رفت و روبه روش نشست .
لبخندی زد و گفت : 12 سال پیش اولین بار که به فلیکس پیشنهاد دوستی دادی ، اومد پیش من .. خیلی خوشحال بود و همش می گفت بالاخره عشق حقیقیش رو پیدا کرده .. هر ثانیه از زندگیتون .. بوسه هایی که داشتید .. خنده ها و گریه هایی که می کردید رو بهم می گفت و ذوق می کرد ... یه شب اومد پیشم و گفت هیونجین بهم پیام داده .. گفته برم به هتل *** .. خیلی خوشحال بود .. اون شب برای خوابیدن باهات برنامه ریزی کرده بود .. چندساعت طول کشید تا برگرده .. وقتی در رو باز کردم با گونه ی سرخش که جای چهارتا انگشت روش بود مواجه شدم .. ازش پرسیدم چی شده .. چیزی نگفت و فقط گریه کرد .. دوست صمیمی مینهو از لارا پول گرفته بود تا بهش تجاوز کنه و تو رو ازش جدا کنه .. فلیکس اومده بود بهت توضیح بده ولی تو توی بغل دو نفر نشسته بودی اجازه میدادی لمست کنن .. یادت میاد ازت خواست باورش کنی ؟ ازت خواست توی بغل بگیریش تا ترسش رو تخلیه کنه ؟ ولی تو چیکار کردی هیونجین شی ؟ با یه سیلی جوابش رو دادی.. فلیکس به غیر از تو کسی رو نداشت .. وقتی دید دیگه تو هم بهش اهمیت نمیدی برگشت سمت مادرش و اون زن پسش زد و فرستادش امریکا .. تا حالا برات سوال شده چرا فلیکس تا الان فارق التحصیل نشده در صورتی که تو الان چند ساله پزشکی ؟ چون اون چهار سال تموم ، درگیر درمان افسردگیش بود ... وقتی بعد از نه سال برگشت کره اولین جایی که رفت کافه ای بود که باهم می رفتید .. تمام خیابون هایی که با تو رفته بود رو طی کرد ... دلتنگت بود .. عاشقت بود .. نمی گم تو درد نکشیدی . نمی گم زندگی برای تو سخت نبوده .. ولی فلیکس پسری بود که وابسته به تو بود .. نیاز به مراقبت های تو داشت .. ولی تو هم مثل مادرش پسش زدی .. فلیکس از تمام کتک ها و زخم زبون هایی که بهش می زدی گذشت ولی از خیانتت نتونست بگذره و رفت .. برو دنبالش هیونجین شی .. من می دونم فلیکس کجاست ولی بهش قول داده بودم بهت نگم .. میدونی چرا ؟
با چشم های گشاد شده و متعجب به جیسونگ نگاه کرد و سیگار روشن از دستش افتاد .
جیسونگ با عجله سیگار رو از روی عکس فلیکس برداشت و گفت : چون فکر میکنه تو در کنار دوست پسرت خوشحالی .

..................

های های . اینم از پارت 20 .
مرسی که دوستش دارید و می خونیدش .
خیلی گریه کردمممم .. عرررر .
امیدوارم تونسته باشم این حس رو به شما هم منتقل کنم عزیزای من .. دوستتون دارم صمیمانه .
و راجب دستینی واقعا متاسفم .. در حال نوشتن بودم که حالم بد شد .. خیلی سعی کردم ادامه بدم ولی واقعا نشد .
ببخشید واقعا .. سعی میکنم بدنم رو تقویت کنم تا دیگه این مشکل پیش نیاد و شما اذیت نشید .
شما هم خیلی مراقب خودتون باشید .

شرط برای آپ پارت بعد۲/۷کا



Wait for me ^hyunlix^Onde histórias criam vida. Descubra agora