Part 30

1.1K 101 11
                                    

توی ماشینی که مینهو به خدمتکارش دستور داده بود بیارش ، نشسته بودن .
هیونجین صندلی کمک راننده و مینهو پشت فرمون بود و جیسونگ و فلیکس هم پشت نشسته بودن .
فلیکس نگاهش رو به بیرون داد و یاد زمانی افتاد که پا به کره گذاشته بود و اون اتفاقات بد براش پیش اومده بود .
حتی یک ثانیه هم اون گذشته از جلوی چشماش پاک نمیشد .
دستای لرزونش رو روی رون هاش گذاشت و بغض توی گلوش رو قورت داد ولی متوجه نفس های سنگینش نشد .
جیسونگ با نگرانی لب زد : فلیکس ؟
ولی فلیکس اونقدر توی خلسه بود و مدام اشک میریخت که متوجه نشد .
هیونجین نگران به عقب برگشت و با دیدن فلیکس که بیرون رو نگاه میکرد و کل بدنش میلرزید و اشک میریخت لب زد : مینهو نگه دار .
مینهو از توی ایینه به فلیکس نگاه کرد و ماشین رو نگه داشت .
هیونجین به سمت جیسونگ رفت و در طرفش رو باز کرد و گفت : لطفا برو جلو بشین .
جیسونگ نگاه نگرانش رو از فلیکس گرفت و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و به سمت صندلی کمک راننده رفت .
با رفتن جیسونگ هیونجین روی صندلی جا گرفت و در رو بست .
دستاش رو به گونه های فلیکس رسوند و سرش رو به طرف خودش برگردوند و فلیکس تازه متوجه شد که اطرافش چی میگذره .
اب بینیش رو بالا کشید و لبخند تلخی زد و حرفی نزد .
هیونجین اهی کشید و محکم سر فلیکس رو به سینه اش فشرد و گفت : گریه کن فلیکس .. گریه کن چون دیگه قرار نیست بزار اینطوری جلوم اشک بریزی .. گریه کن .
جیسونگ نگاهش رو به مینهو داد و گفت : حرکت کن عزیزم خانم هوانگ منتظرن .
مینهو نگاهش رو از برادرش که سرش رو توی سینه ی همسرش قایم کرده بود و شونه هاش داشت میلرزید ، گرفت و ماشین رو راه انداخت .
هیونجین دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و اروم گردنش رو بوسید و شروع به گفتن نجوا های عاشقانه توی گوشش کرد : فلیکسم ؟ چی باعث شده وجود من اینطوری اذیت بشه ؟ اتفاقات گذشته ؟ من هر چیز و هر کسی رو که اینطوری اشکت رو دربیاره به اتیش میکشم .. دیگه نمیذارم چشمای خوشگلت اینطوری خیس بشن .. دیگه نمیذارم بخاطر من و گذشته ای که داشتیم گریه کنی .. از الان قراره از اول شروع کنیم .. فقط من و تو .. فرض کن فلیکس .. فرضش کن من از بیمارستان بیام و تو توی خونه منتظرم باشی و با کوکی های خوشمزه ات ازم پذیرایی کنی .. فرض کن من از خرید بیام و تو با یه بوسه روی لبام خستگی رو از تنم خارج کنی .. به روز های خوب فکر کنم عزیزم .
با حس اروم شدن فلیکس توی بغلش ، لبخندی زد و دوباره گردن خوش بوش رو بوسید .
اه بلندی کشید و سرش رو از روی سینه ی هیونجین برداشت .
قبل از اینکه هیونجین صورت خیسش رو ببینه ، دستاش رو روی صورتش گذاشت و با صدای گرفته خطاب به جیسونگ گفت : جی میشه یه دستمال بهم بدی لطفا ؟
هیونجین از دیدن این حرکتش خنده ای کرد و دستمال رو از جیسونگ که به عقب برگشته بود گرفت و زیر لب تشکر کرد .
دستمال رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : بیا عزیزم .
فلیکس دستمال رو ازش گرفت و اب بینش رو پاک کرد و با پشت دستش صورت خیسش رو پاک کرد .
هیونجین سرش رو خم کرد و با خوش رویی گفت : بهتری ؟
نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : اوهوم .
هیونجین لبخند زد ولی فلیکس هیچ وقت نفهمید پشت این لبخند یه بغض بزرگه .. بغضی که بخاطر دیدن بینی و چشمای سرخ خودش توی گلوی هیونجین گیر کرده بود .
.
.
لینا با داد گفت : وای سیوانننننن ؟
سیوان بالشت ها رو روی تخت تنظیم کرد و از اتاق بیرون دوید و گفت : چیشد ؟ اومدن ؟
چان لبخندی زد و همانطور که با چانگبین دکوراسیون خونه رو عوض میکردن ، لب زد : نه عمو جان .. هنوز نیومدن .
سیوان با اخم گفت : پس چیشده ؟
لینا با عصبانیت گفت : لامپ حموم سوخت .. اینا صد در صد میخوان برن حموم .. و اگر نور نباشه چطوری میخوان صورتای همو ببینن ؟
چانگبین با این حرف خنده ای کرد و گفت : مگه قراره با هم برن ؟
لینا به شوخی پرتقالی برداشت و به طرف چانگبین پرت کرد که چان خودش رو سپر کرد و گرفتش : پسره ی چیز یعنی تو با این پسره گنده ی جلوت نمیری حموم ؟
چان به شوخی مثل خوده لینا لب زد : توی این 15 یا 16 سال شاید یکی دوبار رفته باشیم .
لینا لباش رو با نفرت جمع کرد و گفت : گمشو خر .. امکان نداره ..
و با یاد اوری چیزی لب زد : مگه این دوتا گنده میذارن ببینم قراره چیکار کنم .. سیواننننن ؟
سیوان با ترس از جا پرید و لب زد : جانم ؟
لینا دستش رو توی موهاش کرد و کشیدشون .. با عجز و لحنی گریه مانند گفت : هنوز هیچ کاری نکردیم .. جیسونگ پنج دقیقه پیش پیام داد گفت توی راهن .. هنوز نه میوه ها رو چیدیم نه دکوراسیون رو عوض کردیم نه روی تخت هیونجین و فلیکس گل ریخیتم .. نه چراغ حموم رو عوض کردیم .. هیچ کاری نکردیم .
سیوان و چان و چانگبین نگاهی به هم انداختن و چان لب زد : خاله جان ما همه ی کار ها رو کردیم .. فقط مونده چراغ حموم .. اگر لامپ دارید بدید من عوضش کنم .
لینا لبخندی زد و اشک های نامرییش رو پاک کرد و گفت : خب بیا تا بهت لامپ بدم پسر خوب .
چان سری تکون داد و همراه با لینا به طرف حموم رفت .
به محض عوض کردن چراغ حموم ، زنگ ایفون به صدا در اومد .
لینا با چشم هایی که خودشم نمیدونست چرا پر شدن ، به طرف سالن رفت و با دیدن فلیکس و هیونجین توی بغل هم ، هقی زد و در رو باز کرد .
سیوان با دیدن حالت های همسرش گفت : گریه نکن عزیزم .. اون دوتا همینطوریم توی قلبشون اتیشه .
لبخند خجلی زد و گفت : اخه نمیدونی چقدر کنار هم قشنگن سیوان هق .
موهای خوشبوی همسرش رو بوسید و گفت : میدونم عزیزدلم .. میدونم .
با اتمام حرفش اشک های جزیی لینا رو کنار زد و همون لحظه صدای سلام و احوال پرسی چان چانگبین با بقیه رو شنیدن .
هیونجین با لبخند دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و همانطور که به خودش میچسبوندش گفت : فلیکس عزیزم .. چان و چانگبین هستن دوستای صمیمی من ..
سپس خطاب به اون زوج لب زد : شما هم که فلیکس رو کاملا میشناسید .
چانگبین لبخندی زد و دستش رو به طرف فلیکس دراز کرد و گفت : مگه میشه کسی سایمدانگ شاهزاده رو نشناسه ؟
هیونجین خنده ای کرد و چیزی نگفت و نگاهش رو به داخل خونه داد و با پدر و مادرش چشم تو چشم شد .
لینا باز هم چشماش خیس شده بود .
هیونجین لبخندی زد و خواه ناخواه چشماش خیس شد .
یاد اوری زمان هایی که مادرش رو اذیت میکرد توی زمان نبود فلیکس ، باعث شد با دیدن چهره ی مادر و پدرش اشکاش سرازیر بشن .
اب بینیش رو بالا کشید و خطاب به بقیه گفت : یه لحظه .
با کنار رفتن چان و چانگبین ، فلیکس رو به جلو هل داد و با هم وارد خونه شدن .
فلیکس همانطور که توی بغل هیونجین بود ، نگاهش رو به لینا و سیوان داد و از خجالت سرش رو پایین انداخت .
لینا که طاقتش سر اومده بود ، به طرف فلیکس و هیونجین دوید و هردوشون رو همزمان با هم بغل کرد و لب زد : خوش اومدین عزیزای دلم .. خیلی هق خوش اومدین .
فلیکس با لب هایی که میلرزید ، دست هاش رو به کمر باریک لینا رسوند و لب زد : متاسفم که توی این مدت بخاطر من اذیت شدید .
لینا از بغلشون خارج شد و گفت : اینو نگو پسرم .. همین که الان هیونجین خوشحاله برام کافیه .. همین که الان برگشتی پیشمون کافیه دورت بگردم .
هقی زد و نگاهش رو از لینا گرفت و به سیوان داد .
سیوان با لبخند به فلیکس نزدیک شد و اروم دستاش رو باز کرد .
فلیکس لبخندی حین گریه زد و به طرف سیوان حرکت کرد و توی اغوش مردی که جای پدرش رو گرفته بود ، اروم گرفت .
هیونجین نگاهش رو به پدرش داد و سیوان با لبخند چشماش رو به هم فشرد تا به پسرش خوش اومد بگه .
اروم فلیکس رو از اغوشش خارج کرد و پیشونیش رو بوسید و گفت : خوش اومدی پسرم .
هقی زد و سرش رو پایین انداخت .
واقعا انتظار این استقبال گرم از طرف سیوان و لینا رو نداشت .
هر چی نباشه توی این مدت نبودش پسرشون کم اذیت نشده بود .
هیونجین به سمت فلیکس رفت و دستش رو پشت کمرش حلقه کرد و گفت : بیا بریم توی اتاق .
فلیکس لبخند متینی زد و نگاهش رو به هیونجین داد .
با ورود به اتاق خوابشون ، فلیکس باز هم دوباره شروع به لرزیدن کرد .
هیونجین در رو پشت سرش بست و روبه روی فلیکس ایستاد .
انگار حالا حالا ها با فلیکسش کار داشت و صد در صد اولین کاری که انجام می‌داد این بود که فلیکس رو پیش مامانش ببره تا بتونه این ترس و اضطراب رو از بدنش بیرون بکشه .
لبخندی زد و گفت : چیشده عزیزم ؟
به زور لبخندی زد تا دل هیونجینش رو اروم کنه . دستاش رو از هم باز کرد و وارد بغل هیونجین شد و همانطور که بدنش میلرزید گفت : هی .. هیچی .. حالم خوبه .
هیونجین اخمی کرد و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و با لحنی که به فلیکس بفهمونه اروم گفت : پس چرا عشق من داره میلرزه ؟
فلیکس آب دهنش رو قورت داد و از اغوش هیونجین خارج شد و سرش رو پایین انداخت : من .. من هنوز میترسم .. یکم .. یکم میترسم .
لبخندش رو وسیع تر کرد ولی از درون داغون بود : فدای سرت عزیزم .. درکت میکنم عشق من .. اروم باش .. سعی کن همه چیز رو فراموش کنی هوم؟
حرف های هیونجین عجیب تاثیر مثبتی روی اروم شدنش داشت .
لبخندی زد و روی نوک پاهاش ایستاد و دستاش رو دور گردن مردش حلقه کرد و لباشون رو بهم رسوند .
هیونجین برای راحتی عشقش کمرش رو خم کرد و دستاش رو روی گودی کمر فلیکس حلقه کرد .
فلیکس آهسته دهنش رو باز کرد و لب بالای هیونجین رو به دهن کشید .
هیونجین هم با باز کردن دهنش لب پایین فلیکس رو به دهنش گرفت و زبونش رو وارد دهنش کرد .
اونقدر به بوسیدن هم ادامه دادن که فلیکس نفس کم اورد .
دستش رو روی سینه های مردش گذاشت و به عقب هلش داد .
هیونجین چشماش رو باز کرد و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس رسوند و نفس هاشون رو توی صورت همدیگه رها کردن .
اونقدر به این کار ادامه دادن که متوجه در زدن نشدن .
لینا با نگرانی در رو باز کرد و لب زد : هیونجین ؟
فلیکس با خجالت از هیونجین جدا شد و به لینا نگاه کرد .
هیونجین لبخندی زد و گفت : جانم مامان ؟
لینا با خوشحالی و چشمایی که از ذوق پر شده بود گفت : ببخشید عزیزم در زدم جواب ندادید .. بیایید یه چیزی بخورید .. میدونم گرسنه اید .
هیونجین سری تکون داد و گفت : چشم .
لینا آب بینیش رو بالا کشید و از اتاق خارج شد .
به محض بستن در ، بهش تکیه داد و رو به آسمون گفت : ممنونم .. ممنونم که دوباره بهم رسیدن .. ممنونم .
سیوان نگاهش رو به لینا داد و با نگرانی گفت : چیشده عزیزم ؟
لینا لبخندی زد و گفت : هیچی فقط خیلی خوشحالم .
سیوان اهی کشید و لینا رو توی بغل گرفت و با هم به طرف سالن رفتن .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : گرسنته ؟
با ملایمت سری تکون داد و گفت : خیلی .
هیونجین لبخندی زد و گفت : پس بریم یه چیزی بخوریم عزیزم .
و با اتمام حرفش دستش رو به کمر فلیکس رسوند و همانطور که توی بغلش بود ، با هم از اتاق خارج شدن و به طرف سالن رفتن .
با ورودشون سیوان ، لبخندی زد و گفت : خوش اومدین .
فلیکس با خجالت لبخندی زد و همراه با هیونجین روی مبل دونفره نشستن .
هیونجین دستش رو دو گردن فلیکس انداخت و اروم لب زد : چی میخوای ؟
فلیکس نگاهش رو به میوه های رنگی و شیرینی های لذیذ کرد و گفت : از همش میخوام .
هیونجین لبخندی زد و بدون توجه به بقیه شقیقه ی فلیکس رو بوسید و به طرف میز رفت تا بشقاب سفیدش رو پر کنه .
فلیکس از این حرکت هیونجین خجالت کشید و نگاهش رو به بقیه که با نیشخند داشتن نگاش میکردن ، داد و لبخند خجلی زد .
لینا با دیدن معذب بودن فلیکس ، خطاب به بقیه لب زد : میوه هاتونو بخورید پسرمو کشتین با نگاهتون  .
مینهو با خوشحالی نگاهش رو به لینا داد و به شدت شوق کرده بود که فلیکس توی همچین خانواده ای قراره زندگی کنه .
برعکس مامانشون ، لینا به شدت هوای فلیکس رو داشت و با تموم جونش ازش محافظت میکرد و این دل مینهو رو اروم میکرد .
بعد از چند دقیقه هیونجین با بشقاب پر از مخلفات به طرف فلیکس رفت و بشقاب رو روی پاهای خودش گذاشت .
فلیکس با لبخند نشستنش رو نگاه کرد و دست برد و توت فرنگی برداشت و به طرف هیونجین گرفت .
هیونجین راضی از توجه این پسر زیبا رو ، لب زد : خودت بخور همه کسم .
اخم با نمکی کرد و گفت : بخور دیگه .
هیونجین سری تکون داد و بعد از گفتن چشم ، دهنش رو باز کرد و توت فرنگی رو کامل وارد دهنش کرد .
اینبار هیونجین توت فرنگی برداشت و وارد دهن فلیکس کرد .
سیوان و لینا با لبخند و خوشحالی و مینهو و جیسونگ و چان و چانگبین با حالت چندش به اون زوج نگاه کردن .
فلیکس که نگاه های خیره رو روی خودشون حس کرد ، نگاهش رو از هیونجین گرفت و به بقیه داد .
با خجالت لب زد : ببخشید .
لینا اخمی کرد و گفت : چرا معذرت خواهی میکنی ؟
خیلی شیرین بودین دورت بگردم .
هیونجین با حرف فلیکس اخمی کرد و به بقیه نگاه کرد .
زیر لب خطاب به دوستاش لب زد : چتونه؟
چان و چانگبین سریع سرشون رو پایین انداختن و مینهو و جیسونگ هم بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شدن .
.
.
ساعت دوازده شب بالاخره چان و چانگبین و جیسونگ و مینهو تصمیم گرفتن از خونه ی سیوان دل بکنن .
مینهو با لبخند گفت : خب ما دیگه میریم .. لطفا مراقب فلیکس باشید .
لینا سری تکون داد و لب زد : نگران نباش با تموم جونمون ازش محافظت میکنیم .
جیسونگ فلیکس رو بغل کرد و در گوشش گفت : مراقب خودت و خوشگلیات باش.
و اشاره ی غیر مستقیم به کارای اخرشب کرد .
فلیکس خجل خندید و گفت : دیونه .
چان و چانگبین مردونه به هیونجین دست دادن و چانگبین گفت : خوشحالم کنارته .. واقعا بهم میایین .
لبخندی زد و همانطور که به فلیکس که در حال صبحت با مینهو جیسونگ بود ، نگاه میکرد گفت : مرسی .
چان ضربه ای به چانگبین زد و به هیونجین اشاره داد .
چانگبین لبخندی زد و گفت : عاشقه دیگه .
.
با رفتن اون دو زوج ، فلیکس به طرف سالن رفت و شروع به جمع کردن ظرف ها کرد .
لینا با دیدن فلیکس توی این وضعیت گفت : داری چیکار میکنی فلیکس ؟
به طرف لینا برگشت و همانطور که بشقاب ها رو روی ظرفشویی میذاشت ، گفت : دارم جمع میکنم .
لینا با اخم گفت : میدونم عزیزدلم .. ولی تو تازه از سفر اومدی باید استراحت کنی .
فلیکس لبخندی زد و گفت : مشکلی نیست مامان .
لینا با شنیدن کلمه مامان از زبون فلیکس اونم بعد از سالها ، دوباره چشماش خیس شد .
به طرف فلیکس رفت و توی بغل گرفتش و گفت : مرسی برگشتی فلیکس .
لباش شروع به لرزیدن کرد و بغض بدی گلوش رو گرفت .
دستش رو دور کمر لینا حلقه کرد و هقی زد : متاسفم .
فلیکس رو از بغلش خارج کرد و سری تکون داد و گفت : نه اینو نگو عزیزم .
فلیکس سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که هیونجین وارد اشپزخونه شد .
فلیکس با دیدن هیونجین سریع اشکاش رو پاک کرد و با لبخند گفت : جانم؟
هیونجین اخم محوی کرد و گفت : بازم گریه کردی ؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت : متاسفم .
هیونجین اه بی صدایی کشید ولی با مهربونی گفت : فدای سرت عزیزم .. بیا بریم بالا . باید یه دوش بگیریم .
لینا سری تکون داد و گفت : راست میگه برو .
فلیکس لب باز کرد تا بگه میخواد بمونه و کمک کنه که سیوان گفت : بدو فلیکس .. تو الان باید پیش هیونجین باشی .. چیزی که زیاده کار خونه .
فلیکس خجل لب زد : چشم .. مامان ببخشید که کمکتون نکردم .
لینا ضربه ی ارومی به شونه اش زد و گفت : دیونه نشو .. بدو برو .
سری تکون داد و لبخندی از ته دل زد و هیونجین رو برای بار هزارم عاشق خودش کرد .
.
به محض ورود به اتاق ، با هیونجینی که تنها با یه باکسر به سمت حموم میرفت ، مواجه شد .
یه لحظه چنان شوکه شد که نگاهش رو به زمین دوخت .
هیونجین با دیدن این واکنش لبخندی زد و گفت : بیا توی حموم منتظرم .
سرش رو بالا اورد و با تعجب لب زد : چی ؟





Wait for me ^hyunlix^Where stories live. Discover now