پارت ششم....اخر

443 79 33
                                    

ناگهان فردی از پشت سر یقه‌ی ادی رو کشید و به زمین
پرت کرد.
چشمای جونمیون از شدت ضعف‌و ترس داشتن بسته
میشدن و درک درستی از اطرافش نداشت.
تنها چیزی که تونست واضح ببینه،چهره‌ی نگران ییفان
بود که داشت ازش می‌پرسید اسیبی دیده یا نه.
کریس اونقدر ادی رو زده بود که مطمئن بود تمام استخون
هاش شکستن.
تمام بدنش خونریزی داشت و حتی جون اونکه ناله کنه
یا توان اونکه تکونی به بدنش بده یا ازخودش دفاع بکنه،
هم نداشت.
البته که حال الفای‌دوم هم بهتراز اون نبود،احتمالاداشت
زیر دست ییفان جون میداد.
ییفان: باید ببریمش خونه کریس…..اریک این دوتا هم
تحویل تو.
خیلی سریع، کریس جونمیون رو تو بغلش گرفت و به
طرف ماشین رفتن.
اریک هم بدن دوتاگرگ بیهوش وخونی رو باکمک‌ییفان
به عقب ون مشکی رنگش منتقل کرد و دست هاشون
رو بست.
کریس میخواست جونمیون رو روی صندلی عقب بزاره
و خودش کنار ییفان بشینه.
ولی اون باهردو دست لباس کریس رو محکم گرفته بود و اجازه نمی‌داد ازش دور بشه،پس به ناچار خودش هم عقب نشست و امگای ترسیده رو تو بغلش گرفت.
ییفان: فقط اگه لجبازی نمی‌کردی....
جونمیون نیمه هوشیاربود،درک زیادی از اطرافش‌نداشت
فقط تیشرت کریس رو محکم نگه داشته و اونقدر فشارش
داده بود که انتهای انگشتاش سفید شده بود.
بدنش هنوز میلرزید.
جونمیون: الفا....
کریس: جانم عزیزم،نترس تموم شد...
جونمیون انگار صداشو نمیشنید، مرتب تو اون حالت نیمه
هوشیارش اسم الفاهاش رو صدا میزد.
کریس درحالیکه نگاه نگرانش روی بدن و صورت خیس جونمیون میچرخید،به ییفان گفت: چرا لرزش بدنش
داره شدیدتر میشه ییفان؟
ییفان چند لحظه نگاهش رو از مسیر گرفت و به جونمیون
داد: اون ترسیده کریس، بعداز اون شوک نمیتونه سریع به
حالت عادی برگرده.
جونمیون: یی...ییفان...
ییفان بدون اونکه نگاهشو از مسیرش بگیره،یک دستشو دراز
کردو اروم و نوازش‌وار روی صورت جونمیون کشید:اینجام
کوچولو،داریم میرسیم خونه.
کریس بوسه ارومی روی پیشونیش زد و تو گوشش گفت:
اروم باش امگا.من کنارتم.هردومون اینجاییم عزیزم.
ناله های جونمیون و لرزش بدنش با وجود زمزمه های ارامبخش کریس تو گوشش،کم کم کاهش پیدا کردن.
بالاخره به عمارت رسیدن.
کریس،جونمیون رو به اتاقشون برد و روی تخت قرارش
داد.
ییفان روی تخت کنارش نشست،اشک های خشک
شده روی صورتش روبوسید ولی باحس حرارت زیاد
پوستش بانگرانی گفت: این بچه داره تو تب میسوزه‌
کریس.
کریس: میرم اریک رو صدا کنم.
خواست بلند شه ولی جونمیون هنوز لباسش رو بین
انگشتانش داشت،ضعیف و بی جون نالید: نرو.
ییفان: جون....
جونمیون خودشوتو اغوش ییفان جمع کرده ولباس‌کریس
رو هم بین انگشتانش نگه داشته بود.حتی نمیخواست لحظه ای از یکیشون دور بشه.
جونمیون: نه....
با دیدن اشک هایی که ازبین پلک های بستش سرازیر
شدن، محکم تر تو بغلش فشردش و بوسه ای پشت
گردنش زد.
کریس اشک هاشو پاک کرد و چند بوسه سبک روی
موهاش کاشت.
ییفان: هیشش...اروم باش امگا،ما کنارتیم.
کریس: جایی نمیریم...باشه؟
چند دقیقه ای به همون شکل کنارش موندن.
باحس نوازش‌ها و فرمون‌های دوالفا اروم ترشد و بالاخره
به خواب رفت.
دیگه بدنش نمیلرزید و ناله نمیکرد.نفس های ارومش هم
نشون از بهترشدنش میدادن.
کریس: میرم اریک رو صدا کنم.
ییفان: منم زخمشو تمیز کنم.
ییفان درعرض چندثانیه وقبل از اونکه کریس از اتاق خارج
بشه، جعبه کمک های اولیه و کاسه ی بزرگی پر از آب و
پارچه تمیز رو اورد و کنار تخت قرارداد.
خون های اطراف زخم گردن و کنار لب جونمیون رو
پاک کرد.
خون خشک شده روی چانش و زیرش رو پاک کرد.
مقداری ضدعفونی کننده رو با پنبه روی زخم ها مالید و زخم گردنش رو پانسمان کرد.
لباس های کثیف تنش رو دراورد و بعداز اونکه تمام بدنش رو با پارچه تمیز کرد، تیشرت مشکی رنگ خودش که جونمیون چندساعت قبل به تن کرده بود و روی مبل بود رو برداشت و به تنش کرد.
پارچه خیس رو چندبار روی پاها و پیشونی داغ جونمیون
کشید.
کریس با اریک وارد اتاق شدن.
اریک سریع نگاهی به وضعیت جونمیون کرد و گفت:
نگران نباشین اون یه گرگ قویه.واسش یه دارو اماده میکنم تبشو هم پایین میاره.
خودتونم مراقبش باشین و پاشویه کنید.
کریس: چرا بیدار نشده پس؟
اریک: بعداز اون شوک و ترسی که بهش وارد شده انتظار ندارین که سریع بلند بشه؟ اون تمام عمرش رو تنها بوده،با هیچ کسی خصوصا گرگ‌ها در تماس نبوده و حالا یه‌دفعه
دوتا الفای غریبه بهش حمله کردن.
ییفان ازبین دندوناش غرید: میکشمشون اون دوتا عوضی رو.
اریک: یکیشون همین الانم داره میمیره.احتمالا تاصبح دووم نمیاره....
نگاهش رو به جونمیون داد و گفت: البته به لطف امگا کوچولومون.
چشمای هردوشون گرد شد: چی؟
اریک: زخم روی گردنش...جای گاز گرفتگیه؟
ییفان سرتکون داد: جای دوتا نیشه.
اریک: پس حدسم درست بوده.بخاطر خون جونمیون
این بلا داره سرش میاد.
کریس: چه بلایی؟
اریک: اون گرگ،تمام بدنش کبود شده،نفس نمیتونه بکشه
و خونریزیاش که شاهکار خودت بودن،اصلا بند نمیان.یه جوری زدیش که هیچ استخون سالمی تو بدنش نمونده.
چشمکی بهش زد و ادامه داد: کارت عالیه پسر!
کریس: چطور؟اونکه....
ییفان: قاتل الذئب.
کریس: چی؟
اریک: دقیقا همون بلاییه که قاتل الذئب سر یه گرگ
میاره.حدس میزدم تو خون امگامون باشه.یعنی مطمئن شدم الان.
هردو نگاه متعجبشونو به چشمای بسته ی امگا دادن.
اریک: اون گرگا از اروپا اومدن،دنبال قاتل الذئب بودن؛
بزودی همه گرگینه‌ها میفهمن که توخون جونمیون وجود
داره و احتمالا جونش هم بخطر میفته.طوری که من از حرفای این دوتا متوجه شدم همه گرگ ها دارن دنبال قاتل الذئب میگردن و متوجه شدن که برای پیدا کردنش باید دنبال یه امگای خاص باشن
من این دوتا گرگ رو میکشم ولی باید مراقب امگاتون
باشین.
کریس: اما چطور ممکنه؟
اریک: بزارید حالش بهتر بشه،منم به مهمونامون رسیدگی کنم.بعدا براتون توضیح میدم.
گفت و از اتاق خارج شد.
.............................................
نزدیک صبح بود که تب جونمیون پایین اومد،ولی حالا
کریس تب داشت!
ییفان دقیقا مثل پرستاری شده بود که داشت از دوتا بچه
مراقبت میکرد!
کریس میخواست از اتاق خارج بشه که ییفان دستش
رو کشید و وادارش کرد دوباره روی تخت درازبکشه.
کریس: نمیخوام اسیبی بزنم بهتون.
ییفان: موج اخر این راتته کریس،حالا دردت هم اروم میشه عزیزم.اینو بخور.
اریک همون موقع وارد اتاق شد و سینی تو دستش رو
روی میز قرار داد: اوو پرستاری چه بهت میاد.از اون
پرستارای سکسی....
ییفان نالید: اریک واقعا خستم.شروع نکن.
اریک نگاهی به دوتا بچه ی خوابیده روی تخت کرد:
اه واقعا خسته کنندس.این دوتا رو بده به من تو هم برو
امریکا با دافا حال کن.هوم؟
ییفان دهن کجی کرد: واقعا فداکاری تو.
ماگ کریس رو برداشت و کمکش کرد نیم خیز بشه تاداروش
رو بخوره.
با فرو رفتن اخم هاش توهم، انگشتشو وسط ابروهای
پهنش کشید و بالحن مهربون و مختص کریس گفت:
اخم نکن بچه.عجیبه بعد اینهمه سال به مزه این داروها
عادت نکردی!
کریس: تلخن خب!
ییفان: لباتو اونجوری نکن.
کمکش کردکه دراز بکشه وبعدماگ دوم روبرداشت،جونمیون
رو به حالت نیمه نشسته دراورد و اروم توگوشش گفت: باید
دارو بخوری کوچولو.
مایع زرد رنگ رو بهش خوروند و بعد دوباره روی تخت
به حالت درازکش درش اورد.
ییفان: بخوابین،من میرم به اریک سر بزنم.
وقتی از خوابیدن و خوب بودن حال دوپسرش‌مطمئن
شد،پتو رو روی هردوشون کشید و بدون ایجاد صدای
اضافه ای از اتاق خارج شد.
از پله ها پایین رفت و وارد حیاط پشتی شد.
طول حیاط روطی کرد وبه اتاقک انتهای حیاط واردشد.
اریک که کنار اون دوالفا روی زمین زانو زده و داشت وضعیتشون رو چک میکرد با دیدن ییفان سر بلند کرد.
ییفان: خب؟
اریک باسر به یکیشون که سمت چپ وگوشه ی دیوار دراز کشیده بود،اشاره کرد: همونه که مقداری از خون جونمیون رو خورده،چیزی تا مرگش نمونده.
ییفان به سمتش رفت،تمام بدن اون الفا کبود شده بود،
طوری که انگار کتک خورده و تمام استخون هاش شکسته شده باشن.درد خیلی زیادی داشت و اونقدر ضعیف و بی حال شده بود که حتی نمیتونست چشماش رو باز نگه داره.
با لذت خاصی بهش نگاه کرد،گرگ درونش داشت از
این قدرت امگاش لذت میبرد،امگای ظریف و زیباش یک گرگ‌قدرتمند بودو در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن هم‌
میتونست باعث مرگ الفاهای دیگه بشه.
باسر به الفای دوم اشاره کرد: اون چطور؟
اریک:یه جوری کتکش زدین که بدنش نمیتونه به سرعت ترمیم بشه،اکثر استخون هاش خرد شدن.
ییفان پوزخندی زد و به طرفش رفت.
اریک: دنبال قاتل الذئب اومدن.
ییفان ابروهاشو بالا داد:خب؟میدونن کجاست؟
کنارش زانو زد و چشمای سرد و وحشیشو به چهره پراز درد الفای خارجی داد.
الفاخون تو دهنش رو به زمین و مقابل پای ییفان
انداخت:بزودی...همه گرگ ها میفهمن...که اون...امگا
تو..خونش...قاتل...قاتل الذئب داره....نمیتونی تاابد...
مخفیش کنی....
ییفان پوزخند ترسناکش رو عمیق تر کرد و به گرگ نزدیک تر
شد،چشماش تغییر رنگ داده بودن وداشت به حالت خوناشامش درمیومد،دستشو وارد سینه مردالفا کرد و قلبشو
بین انگشتاش فشرد.
صدای فریاد دردناکش اتاق رو پر کرد.
ییفان: چطور متوجه شدین امگای من تو خونش چی داره؟
به سختی و باوجود درد شدیدش جواب ییفان رو داد:
جادو...یکی از جادوگرا.....اونافقط میدونن تو خون یه
امگاست...هنوز نمیدونن.....
قبل از اونکه جملش رو کامل کنه،ییفان قلبش رو از سینش
خارج کرد،اطلاعاتی که میخواست رو ازش گرفته بود و
نیازی نبود بیشتر از اون زنده بمونه.
قلب مرد رو به طرفی پرت کرد و بی اونکه نگاهی به الفای دوم که درحال جون دادن بود،بکنه به اریک‌گفت:
باید بیشتر مراقب جونمیون باشیم.
اریک: اون یه امگای مارک نشدست ییفان؛ همین باعث میشه الفاهای دیگه بیشتر به سمتش کشیده بشن،
باعث میشه بیشتر در موردش بدونن وبفهمن که چی تو
بدنش داره.البته رایحشم هست که بواسطه رایحه جفتش میتونه پوشونده بشه.
ییفان: رایحش؟
اریک درحالیکه همراه با ییفان از اتاق خارج میشد،در رو
قفل کرد و جوابش رو داد:درسته،اون تو رایحش باید عطر
محوی از قاتل الذئب رو داشته باشه.
ییفان اخمی کرد: منظورت چیه؟
اریک: یه رایحه‌ی سرد،جوری که بابوکشیدنش هم حس
سرما کنی،اه چمیدونم تو کتابا اینطورنوشته شده،منکه مثل
شماها دماغ سگی ندارم!
ییفان سرجاش ایستاد و بی توجه قسمت دوم جمله
اریک،گفت: یعنی چه؟چرا حسش نکردیم؟
اریک شونه بالا انداخت: شایدم دماغاتون سگی نیس؟
ییفان: اریک دارم جدی حرف میزنم.
اریک: اون رایحش چیه؟
دوباره کنارهم به راه افتادن تا اونکه به در ورودی سالن رسیدن.
ییفان: یه مخلوطی از وانیل و توت فرنگی.
اریک: و موقع استشمامش هیچ حسی ندارین؟
باهم وارد شدن.
ییفان: اون حسی که گفتی نه.
اریک: واو،یعنی فقط دیکت به کار میفته؟شایدم به خاطر همینه که دماغت دیگه کار نمیکنه!
احتمالا تمام انرژی بدنت صرف دیکت میشه دیگه‌چیزی
به حس بویاییت نمی‌رسه!
ییفان دنبالش تااشپزخونه رفت،اریک تمام راهش وحتی
وقتی وارد آشپزخونه هم شد،اون جملات بی معنی و
خنده دارش رو داشت پشت سرهم ردیف میکرد!
ییفان: کجا خوندیش؟چرا من ندیدم؟
اریک: تو یکی از کتابای خودم.عام...خودمم هنوز کامل نخوندمش ییفان.
ییفان: پس چرا اون رایحه رو حس نمیکنیم؟
اریک درحالیکه داشت کمی سبزیجات به گوشت های
نیمه پخته اضافه میکرد،بعداز چند لحظه سکوت گفت:
احتمال میدم بخاطر همون جادو باشه.میدونی که اون بچه از بچگیش تحت تاثیر جادو بوده تا اون ماده توبدنش
باشه و حتی کسی متوجهش نشه،اینم میتونه یه راه برای
محافظت ازش باشه.
در ظرف رو گذاشت و به طرف ییفان برگشت.
ییفان: هوم،این تقریبا درسته.
اریک: شب باید بدن اون دوتا ببریم تا جنگل.
ییفان سر تکون داد: میرم به کریس و جون سر بزنم.
اریک: منم تا این غذاها حاضر میشن میرم چرت بزنم.
گفت و به طرف اتاقش رفت.
ییفان هم پله ها رو طی کرد و به اتاق مشترکش با کریس
رفت.
اون دوتا هنوز درهمون حالتی که رهاشون کرده،خواب
بودن.
لبخند زیبایی روی لب هاش نشست و به طرفشون
رفت.
بعداز چک کردن درجه حرارتشون،حوله سفیدرنگش رو برداشت و به طرف سرویس گوشه اتاق رفت تا دوشی
بگیره.
.......................................
با حس نوازش های انگشتان سرد و آشنایی روی گونش چشماش رو باز کرد.اخرین موج این راتش روهم پشت سر
گذاشته و این راتش هرچنددردناک تر از  همیشه تموم شده
بود.
لبخندی روی لب هاش نشست.
اون سرمای اشنا و خوشایند قطعا متعلق به ییفان بود.
صدای نگران ییفان تو گوشش پیچید: خوبی؟
کریس سرشو به سمت دست ییفان کج کرد تا سرمای
پوستش رو بیشتر حس کنه: اوهوم....تو مراقبم بودی مثل
همیشه.
ییفان بوسه ای روی بینیش کاشت: پسرمن.
کریس سرجاش نشست و نگاهشو به سمت دیگه‌ تخت
داد: حالش خوبه؟
ییفان: اره،باید بیدارش کنم غذا بخوره.
کریس سر تکون داد و از جاش بلند شد تا به سمت‌سرویس
بره،همزمان غر زد: بدون من چرا رفتی حموم؟حالا  کی
موهامو  بشوره؟
ییفان خنده ای به لحنش کرد و به سمت امگا خزید.
موهای نرمشو از روی پیشونیش کنار زد:جون...جونمیونا...
جونمیون هومی کرد.
ییفان: پاشو کوچولو،بایدغذا بخوری.بدنت ضعیف‌شده.
چشماشو به سختی باز کردو نگاهش روی چهره‌ی ییفان فیکس شد،اون همیشه مهربون بود؟یاجدیدا نگاهاش
بنظر جونمیون مهربون میومدن؟
فقط چندثانیه لازم بودتا تمام اتفاقات رو به یاد بیاره وحس
خوبی که به خاطر بودن کنار الفاش داشت تو وجودش
پخش میشد،جاش رو به حس وحشت و ترس بده.
هجوم اشک به چشم هاش رو حس میکرد.
بابغض واضحی دستشو روی زخم دردناک گردنش
گذاشت.
باحس پانسمان روش،با صدایی که به سختی شنیده میشد،گفت: اون...اونا...اون...مارک...مارکم...
ییفان که متوجه منظورش شده بود،سریع اون رودرآغوش
گرفت: هیشش..اروم باش،مارک نشدی.تو اونقدر قوی
هستی که تونستی اونو بی هیچ تلاشی بکشی.دیگه هیچ
کس جرات نمیکنه بهت نزدیک بشه عزیزم.
جونمیون: ولی...این زخم...گردنم...
ییفان: اون نتونست مارکت کنه،خونت باعث مرگش
شد.اروم باش و از چیزی نترس جون.
انگار که منتظر همین جمله و لحن اطمینان بخش باشه،
اروم گرفت.
اون فقط نیاز داشت کسی بهش بگه افکارش اشتباهن
و اتفاقی که ازش میترسید،نیفتاده.
چندلحظه ای امگارو تو اغوشش نگه داشت و بعد پرسید:
حالا خوبی؟
اروم تو بغلش سر تکون داد.
ییفان:خوبه، لباستوعوض کن و بیا پایین.غذا امادست.
گفت و از اتاق خارج شد.
حدود ده دقیقه بعد همگی دور میز غذا و درحال خوردن شام بودن.
اریک:خب،دوزرافه وبچه خرگوش...
هرسه نگاهای پوکری روانه صورتش کردن.
اریک چینی به بینیش داد: اه تقصیر منه که ازتون مراقبت
میکنم.دفعه بعد میزارم با اون تبتون هذیون بگین،بعدم
برین با تیربرق وسط خیابون بزنین!
با دیدن هاله تعجب تو نگاهشون تک خندی زد:باشه
من چون خیلی مهربونم بازم براتون پدری میکنم.
کریس نالید: اریک....
اریک: چیه؟به تیربرق گرایش داری؟
جون: میشه فقط حرفتو بزنی؟
اریک: واوو...تو کاملا شبیه این دوتا داری میشی!
سرشو با تاسف تکون داد و گفت: حالا بگذریم...باید یه جادوگر مورداعتمادپیدا کنیم که یه طلسم کوچک انجام بده،
بعدش کریس بایدجون‌توت‌فرنگی رومارک کنه ومقداری
ازخونش رو هم بخوره.
چشمای جونمیون باترس گرد شدن.
اریک: نگفتم که همه خونتو بخوره کیوتی.همون چندقطره
موقع مارک هم کافیه.مهم مارک و اون طلسمه.
جونمیون: بعدش حالش خوب میشه؟
اریک دستاشو بهم زد: بلههه...و خب رات بعدی عروسی داریم! شایدم هیت؟کدومش نزدیک تره؟
رنگ گرفتن گونه های امگا باعث شد صدای هردو الفا
دربیاد.
اریک: اه،باشه باشه.غذاتونو بخورین.اصلا نمیزارم حتی تو راتتون نزدیکش بشین!شما باهمون ستون بزنین بهتره!
......................................
باهم وارد خونه شدن.
طبق عادت همیشگیشون کتهاشونو روی کاناپه انداختن
و شروع کردن به بازکردن دکمه های پیراهن هاشون.
همون موقع اریک از آشپزخونه درحالیکه یک ظرف نسبتا
به دست داشت،خارج شد: اووو...من اینجاما...شروع
نکنین لخت شدن!
کریس: کی اومدی؟
اریک نگاهی به سرتاپاشون که حالا با بالاتنه برهنه به
سمت مبل ها میرفتن،انداخت: زدین بالا؟گرگ ها هم
وقتی میزنن بالا خل میشن!
کریس بی توجه بهش به سمت اشپزخونه رفت تا دوتا
نوشیدنی بیاره.
اریک میدونست که اون دوتا طبق عادت همیشگیشون
اکثر اوقات با بالاتنه برهنه تو خونه هستن،ولی اینکه سربه
سرشون بزاره براش لذت بخش بود.
خب حرص دادن اون دوهمزاد واقعا باحال بود!
ییفان: این دوستت کی قراره بره؟
اریک: یونهو؟احتمالا فردا صبح.
کریس با دوشیشه نوشیدنی برگشت وکنار ییفان نشست.
اریک: اینکه خبری از امگاتون ندارین داره رو مغزتون اثر
میزاره.روز به روز خل تر میشین!
کریس: خب فردا صبح میاد اینجا.
اریک: اونکه فردا میره شرکت پیش خودتون.
ییفان: خب بعداز شرکت میاد اینجا.
اریک: اون بچه قبول کرده اینجا زندگی کنه؟
کریس: اون چیه تو دستت؟
اریک: داروی جدید قراره درست کنم.یه معجونه جدیده
که دستورشو تو یه کتاب پیدا کردم.
ییفان: نیازی نیست قبول کنه،اون درهرصورت باید
اینجا و پیش مادوتا باشه.
اریک: دارید مجبورش میکنید؟
کریس: جونش درخطره و خب اینجا باشه خیالمون
راحت تره.
اریک اهی کشید و ظرف تو دستش رو روی زمین گذاشت.
چندقدمی بهشون نزدیک تر شد: دیشبم براتون توضیح
دادم که تنها راه محافظت ازش مارک کردنشه.رایحه
قاتل الذئب هم که بااون طلسمی که سال ها پیش اجرا شده،تقریبا پنهان شده و کسی متوجهش نمیشه.
ییفان:نمیدونم چه واکنشی ممکنه بده،نمیخوام بترسه.ولی
واضحه که از مارک شدن میترسه.
کریس: بااتفاقی که براش افتاده هم بدنش هنوز ضعیفه.
اریک: یه جادوگر پیدا کردم،تا دوروز اینده میرسه اینجا و
طلسم رو انجام میده.
کریس ابروهاشو بالا داد: به همین زودی؟
اریک سر تکون داد: یکی از دوستای قدیمیمه.بعداز اون
طلسم باید جونمیون رو مارک کنی و خب بواسطه چند قطره از خونش درمان میشی.
کریس بالحنی که نشون میداد أصلا باورش نشده،پرسید:
همین؟
اریک دوباره ظرف رو برداشت و درحالیکه راه زیرزمین رو
درپیش گرفته بود،جوابش رو داد: اره همین.به نظر راحت
میاد ولی طلسم سنگینیه و خب منم هنوز دربارش زیاد
نمیدونم.هروقت هیناتا اومد براتون توضیح میده.
هردو نگاهی بهم انداختن.
کریس: طلسم سنگین؟
ییفان انگشتاشو روی مچ کریس نوازش وار کشید: دوست
ندارم بیشتر از این درد بکشی،دلم میخواد حالت زودتر
خوب بشه،دلم میخواد گرگت رو ببینم،ولی از طرفی هم
نگرانم بااین طلسم هم درد بکشی.طلسم سنگین یعنی
دردطاقت فرسا و احتمالا بخطر افتادن جونت؛همه ی
اینا بخاطر منه و من حتی نمیتونم دردت رو کم کنم.
کریس:هیی...
بهش نزدیک تر شد وبوسه سبکی روی لب ییفان زد:
فقط وجودت کنارم باعث میشه دردو حس نکنم ییفان.
تو منبع قدرت من و تکیه گاهمی.
ییفان انگشتاشو تو موهای بلند کریس فرو کرد: ولی من
واقعا نگرانتم.
کریس: فقط کنارم باش.
ییفان: همیشه کنارتم ریس،تو مهم ترین فرد زندگیمی
پسرم.
................................
تایم اداری تموم شده بود،جونمیون پرونده هایی که بهش
داده شده بود رو کاملا مرتب کرده بود و بعداز اونکه پایین
رفت تا چیزی بخوره به دفتر ییفان برگشت.
جون: عاا...میتونم برم خونه؟
ییفان درحالیکه کت مشکی رنگش رو می‌پوشید،سرتکون
داد: حتما،کریس تا چند دقیقه دیگه میرسه باهم برید خونه.
منم جلسه دارم دوساعت دیگه میام.
جونمیون لباشو بهم فشرد: منظورم خونه ی خودم بود.
ییفان خونسرد و درحالیکه سراستین هاش رو مرتب میکرد،
جوابش روداد:منم منظورم همونه،توفقط یک خونه داری امگا.
جونمیون: اما این....اااهه....
نتونست جملش رو ادامه بده،با حس فرومون های
سلطه گر الفا زانوهاش سست شدن وبه سختی وباکمک
گرفتن از دیوار تونست سرپا بمونه.
جونمیون: من...نمی...اااخ...الفا....
ییفان به سمتش رفت و اشکی که از چشمش سرازیر شده
بود رو پاک کرد،درحالیکه گونه نرم وصورتیش رو نوازش‌میکرد،
گفت: نزار از زور استفاده کنیم امگا.فقط پسرخوبی باش و به
حرفم گوش بده.هوم؟وسایل شخصیت و همه چیزایی
که لازم داری هم به امارت بردیم.
بالاخره فرومون هاش رو متوقف کرد و جونمیون تونست نفسی بکشه.
هنوز هم بین ییفان و دیوار پشت سرش درحال پرس
شدن بود.
نگاهشو روی اجزای صورت کوچک امگا چرخوند و بعداز
بوسه ای روی پیشونیش گفت:من میرم.کریس بزودی
میرسه.شب میببنمتون.
گفت و از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در جونمیون همونجا و کنار دیوار سر خورد و
روی زمین نشست.
هنوز بدنش تحت تاثیر فرومون های قدرتمند وسلطه گر
ییفان بود و ضعف داشت.
احساس میکرد دوالفا دارن تمام زندگیش رو کنترل میکنن و هیچ آزادی یا حریم شخصی براش باقی نزاشتن.
به سختی خودشو به کاناپه رسوند و روش دراز کشید.
اونقدرذهنش درگیر دوالفاش وزندگی جدیدش توامارتشون
بود که متوجه بازشدن در و ورود کریس و حتی حضورش
کنارش نشد.
چشماش رو بسته بود و به زندگی عجیبش فکر میکرد.
بالاخره کلافه از کشمکش ذهنیش اهی کشید و چشماش رو
باز کرد.
بادیدن کریس بالای سرش هینی از ترس کشید وبدنش
رو چند لحظه ای منقبض کرد.
خب دروغ چرا،اون واقعا میترسید.
میترسید که تنها بمونه و دوباره گرگ های غریبه به سراغش بیان.ولی همچنان با لجبازی تمام إصرار داشت که میتونه ازخودش مراقبت کنه و بهتره که تنها باشه.
کریس: نترس کوچولو،منم....به چی فکر میکردی؟
اروم نفسی کشید و سرجاش نشست: هیچ...هیچی.
کریس: چیزی شده؟
جونمیون سرتکون داد.
کریس: پس این رایحه نگرانی و ترس که اتاق روپر کرده
چی میگه؟
جونمیون: چیزی نیست،فقط خستم.
کریس بااینکه قانع نشده بود،چیزی نگفت و درعوض از جاش بلند شد: بریم خونه که خیلی گشنمه.
جونمیون بی هیچ حرفی سرتکون داد و دنبالش به راه
افتاد.
تمام راه تا ماشین رو ساکت بود و مشخص بود که ناراحته.
تو ماشین هم تا وقتی به خونه رسیدن هیچ حرفی نزد.
کریس متوجه ناراحتی وگرفتگیش شده بود و احتمال میداد
ییفان کمی تند باامگای حساس برخورد کرده باشه.
بی‌هیچ حرفی پشت سرکریس واردامارت شدوخواست
به سمت پله ها بره که دستش بین انگشتان بلند کریس
اسیر شد.
کریس: بیا یکم حرف بزنیم جون.
مخالفتی نکرد و اجازه داد کریس دستشو بکشه و به سمت
کاناپه سفیدرنگ سالن هدایتش کنه.
همونجا نشست و صبر کرد تا کریس با دوتا نوشیدنی گازدار
برگرده پیشش.
کنارش نشست: دوست نداری اینجا و پیش ما باشی؟
جونمیون: من دلم نمیخواد زندگیم اینطورکنترل بشه.بدون
اونکه بهم بگید،حتی وسیله‌هام رو هم آوردین اینجا.قراره
همیشه با فرومون‌هاتون کنترلم کنید؟
کریس: اه،خب راستش این نظر ییفان بود.میدونست که
تو مخالفت میکنی و خب جونت درخطره.اون فقط
نگرانته.
دست جونمیون رو فشرد و بهش نزدیک تر شد: میدونی ییفان نگران هردومونه.اون داره تنهایی فشار زیادی رو
تحمل میکنه.دقت کردی که حتی نمیزاره من یا تو زیاد تو
شرکت وبیرون از خونه بمونیم؟اکثر کارهای شرکت رو داره به تنهایی انجام میده.تنهایی داره درباره همه چیز تحقیق میکنه.شب‌ها فقط  سرش تو کتاب‌هاست و داره دنبال
راهی میگرده که کمترین درد رو برای من و تو داشته باشه.
اینا همش نشون میده که چقدر نگران مادوتاست و از
شدت ترسش داره همه چیز رو خودش شخصا بررسی میکنه تا مطمئن بشه که کوچکترین اسیبی نمیبینیم.اون بعضی‌وقتا احساساتش روباخشونت نشون‌میده،میدونی
منظورم اینه که زیاد تو این مورد خوب نیست.حرف
زدن و انتخاب کلمات.
ما نمیخوایم زندگیت رو کنترل کنیم جون،فقط میخوایم
درامنیت کامل باشی.یکم صبر کن تا این شرایط بگذره.
هوم؟
جونمیون با شرمندگی سر تکون داد،شاید زود الفاهاش رو
قضاوت کرده بود؟
کریس: و میشه از دست ییفان ناراحت نباشی؟ بیا کمی
بیشتر درکش کنیم.گرگش با دیدن ناراحتیت اسیب میبینه
و میدونی اون داره بخاطر ما حتی با گرگش هم میجنگه.
جونمیون لبشو به دندون گرفت: ببخشید.
کریس لبخند مهربونی زد و بوسه محکمی روی گونش گذاشت: اینقدر خوردنی نشو.برو لباساتو عوض کن تا غذا
سفارش بدم.ییفانم تا نیم ساعت دیگه میرسه.
جونمیون: بیرون غذا نمیخوره؟
کریس: نه،اون همیشه غذاشو بامن میخوره.حتی اگه
بیرون یا تو جلسه هاش باشه.
جونمیون لبخندمحوی زد،اینانشون میداد که ییفان چقدر
باملاحظه و مسئولیت پذیره.
.....................................
پشت سر دوالفا وارد پنت هاوس اریک شد،اولین باری
بود که به خونه ی اون میرفت و ازهمون ابتدای‌ورودش
نگاه کنجکاوش رو تو کل سالن بزرگ اون پنت هاوس
میچرخوند.
خونه ی شیک و مدرنی بود.
اکثر وسیله هاش ساده ولی گرون و مارک بودن.
باشنیدن صدای کریس دست از کنجکاوی برداشت و
پیش دو الفا رفت.
فضای خالی بینشون رو برای نشستن انتخاب کرد و
همین باعث شکل گیری لبخند محوی روی لب هردوشون شد.
ییفان: اریک میخواد مارو تاکی اینجا نگه داره؟
کریس: دارم احساس میکنم وسط سکسشون رسیدیم!
صدای اریک تو سالن پیچید: چرا باید با یه جادوگرسکس
کنم؟
و بعد از اون صدای ظریف و زنانه ای سالن رو پرکرد:
اه...دلتم بخواد پیرمرد!
نگاهشو به سه فرد دیگه دادوگفت: من دوست پسر دارم.
اریک پایین پله‌ها ایستاد: مطمئنا از من جذاب‌تر نیست!
هیناتا اخمی کرد: مراقب حرف زدنت باش شکارچی!
اریک شونه بالا انداخت: وای ترسیدم!
قبل از اونکه هیناتا جوابی بده،صدای بلند جونمیون تو
سالن پیچید: بس کنید!
چشمای دوالفایی که داشتن باچهره های کاملا پوکر به
بحث بین شکارچی و جادوگر مقابلشون نگاه میکردن،
باشنیدن فریاد امگاشون گرد شد.پس اون کوچولو اینطور
عصبی میشد؟
ولی تو این حالت عصبیش،باصورت کوچولو و پوست قرمزش خوردنی‌تر از هر زمان دیگه ای شده بود.
اریک و هیناتاهردو با چشم های ریزشده بهم نگاه کردن و بعد طی یک تصمیم لحظه ای،کنارهم نشستن تا به
بحث مهمشون برسن.
هیناتا چهره ی زیبایی داشت،صورت کوچک وپوست روشن و لب های درشت و قرمزرنگ،چشم های
کشیده ای که لنز روشنش باعث شده بود بزرگتر بنظر بیان
و دراخر موهای بلندومشکی رنگش که دور بدنش رهاشون
کرده بود.
چتری هاش رو از روی صورتش کنار زد و گفت: امگا تو
خیلی زیبایی.
دست ییفان به سرعت دور کمرش حلقه شد واون رو
به خودش نزدیک تر کرد،خب گرگ درونش میخواست مالکیتش رو نسبت به امگا به جادوگر مقابلش نشون بده.
جونمیون لبخند کم رنگی زد:جونمیون هستم.
هیناتا: اوه،شما دوتا الفا....همم...مدت زیادی از گرگ ها
دور بودم و عادات مزخرفشون و این حساسیت بیش از
حد روی امگاشون رو فراموش کرده بودم.
نگاهش رو به چشمای عصبی کریس داد و گفت:خب
قراره درباره طلسم تو حرف بزنیم بچه گرگ.اونجور نگاهم
نکن.
بی توجه به نگاه ییفان که حالا داشت رنگ میگرفت و
خوناشام عصبیش رو نشون میداد،گفت:طبق چیزایی که تو نوشته های مادرم خوندم...یه راهی پیدا کردم.
ییفان: چه راهی؟
هیناتا: خب باید دوتا طلسم اجرا بشن.اولیش برای این
بچه گرگه که میشه گفت طلسم قبلی رو کم رنگ میکنه ولی کاملا اون رو نمیتونه ازبین ببره.
درواقع ازبین رفتنش بواسطه قاتل الذئب و طلسم دومه.
ییفان: خب؟
ییفان حتی بیشتر از کریس نگران و مضطرب بود وبیشتر از
بقیه داشت با دقت قابل توجهی حرف های هیناتا رو گوش میداد.
کریس که متوجه اون حالتش شده بود،دستشو از پشت
بدن جونمیون رد کرد و به شونه ییفان رسوند.
باملایمت فشاری به شونش وارد کرد و دستش رو روی
پهلوش نگه داشت.
هیناتا: بعداز تموم شدن طلسم،کمتر از یکساعت وقت
داری تا امگات رو مارک کنی،تو اون زمان قدرت طلسم قبلی به کمترین میزانش میرسه وباتموم شدن وقتت،
برمیگرده به مقدار قبل یاحتی بیشتر ازقبل.
بعداز اینکه چندقطره از خونش روگرفتی،باید بلافاصله‌طلسم دوم اجرا بشه که هردو این مراحل باید تو همون چند
دقیقه انجام بشن.
کریس: و بعد؟
هیناتا: طلسم‌چندساله بالاخره میشکنه.ولی‌احتمالابلافاصله
بعدش تبدیل بشی و خب همین اولین تبدیلت قراره دردناک ترین تبدیل عمرت باشه،البته که به خاطر اجرای طلسمه و خب ممکنه بعدش جونت رو ازدست بدی.
این دیگه بستگی داره به قدرت بدنت.
چندلحظه‌ای مکث کرد و بی‌توجه به چشمای نگران
ییفان و ترس تو چشمای کریس ادامه داد:به انرژی زیادی
نیازدارم.همونطور که میدونین قراره خودم به تنهایی‌مقابل
قدرت اون چندتا جادوگری که طلسم رو اجرا کردن
بایستم.پس قدرت من کافی نخواهد بود.
ییفان: چه جور نیرویی؟
هیناتا: به قدرت طبیعت نیاز دارم....البته بدون وجود
انرژی آب.باید انرژی رو محصور بکنم.
اریک: جایی مثل جنگل؟
هیناتا: درسته و خب نیروی تو فکر کنم کافی باشه. یک دورگه قدرتمند و چندصدساله.
بالاخره توضیحات هیناتا تموم شدن.
سکوت سنگینی سالن رو فراگرفت.
اخم محوی روی پیشونی ییفان شکل گرفته بود.
اون نمیخواست جون پسرش رو بخطر بندازه.
کریس نفس عمیقی گرفت: انجامش میدم.
ییفان اعتراض کرد: ریس...
کریس: من میتونم انجامش بدم ییفان.
ییفان: اما هنوز....
جونمیون: مطمئنم که میتونه.فکر کنم بتونیم تحملش بکنیم.
ییفان: ولی من هنوز از امنیت هردوتون مطمئن نیستم.
هیناتا: بهتره زودتر ناهار بخوریم.بوی غذات داره دیوونم میکنه شکارچی پیر.
اریک: اه،جادوگر فسیل من پیر نیستم.
از جاش بلند شد و هیناتا رو هم وادار کرد همراهش بلندبشه تا به بهونه ی اماده کردن میز،اون سه تا رو تنها بزارن.
با دورشدن اریک و هیناتا،کریس از جاش بلند شد ومقابل
ییفان وجونمیون روی زمین نشست.
دستاشونو تو دو دستش گرفت  گفت:من شمادوتارو کنارم
دارم.مطمئنم که مشکلی پیش نمیاد.
ییفان:باید خیالم راحت بشه کریس،ممکنه جونمیون نتونه نیروی مارک و اون طلسم سنگین رو باهم تحمل کنه یا
خودت...اگه نتونی دوتا طلسم سنگین و تبدیل شدن
بعدش رو تحمل کنی....
کریس: تو کنارمی ییفان.میدونم اجازه نمیدی اتفاقی برام
بیفته.
با دیدن نگاه مردد ییفان دوباره گفت: من نمیخوام بیشتر از
این خودت رو مقصر این اتفاقات بدونی.
دلم نمیخواد بیشتر از این نگرانم باشی و خودت رو عذاب
بدی.
صدای بلند اریک از اشپزخونه شنیده شد: اون بچه رو
بیارین غذا بخوره زرافه ها.
................................................‌
همراه کریس از ماشین پیاده شدن،ییفان هم از سمت
راننده پیاده شد و همونجا به در لندکروز مشکی رنگش تکیه
داد،از اول مسیر تا حالا تقریبا ساکت بود و جزچندجمله کوتاه
و انگشت شمار چیزی نگفته بود.
استرس وترس زیادش کاملا واضح بودو همه اون رو حس
میکردن.
کریس به سمتش اومد و درحالیکه بادوانگشت کنار گردن
ییفان رو نوازش میکرد،گفت: ییفان...
ییفان نگاه سوالیشو به چشمای کریس داد.
کریس: من خودم ترسیدم،میشه تو خوب باشی؟باید آرومم کنی ولی بااین حالت صورتت بیشتر باعث ترسم
میشی.
ییفان دستشو بالا برد و انگشتاشو تو موهای کریس فرو کرد:
میدونی چقدر دوستت دارم؟میدونی که برای دیدن ستاره هات هرکاری میکنم پسرکوچولوم.دست خودم
نیست واقعا نگرانم.تو یه تکه از خودمی کریس.
کریس نفس عمیقی کشید:ولی ما کنارهم قوی هستیم،
هوم؟باید انجامش میدادم ییفان.
ییفان: میدونم عزیزم.بزودی هم گرگ قشنگتو نشونم میدی...مطمئنم.
کریس لبخندی بهش زد.
اریک وهیناتاتازه رسیده وداشتن باجونمیون حرف‌میزدن.
ییفان: امگامون کمی ترسیده.
کریس هم نگاهشو به سمت دیگه و جونمیون داد: از اریک
خواستم براش یه دارو درست کنه.
ییفان نگاهش رو به جونمیونی که با اخم های توهم رفته وقیافه کیوتی داشت بزور اریک اون معجون رومیخورد،
داد:فقط میخوام امروز تموم شه و بالاخره هردوتونو باخیال راحت تو بغلم داشته باشم.
کریس: ییفان...
نگاهشو به چشمای پراز ستاره ی کریس داد.
کریس: اگر...اگر این طلسم خوب کار نکرد...یا من....بدنم
نتونست دوتا طلسم و تبدیل شدن رو تحمل بکنه...
میدونی... اگر جونمو از دست بدم،میشه فراموشم نکنی؟
با جون خوشحال زندگی کنید و....
ییفان: خدایااا...کریس...
کریس: بزار حرفمو کامل کنم یی....
ییفان: نه...تو میخوای دیوونم کنی بچه؟
صدای اریک تو جنگل پیچید: چیکار میکنین شمادوتا؟
وقت زارتان زورتان نیستا....زودباشین که وقت نداریم.
ییفان بوسه‌ای روی پیشونیش زد: اجازه نمیدم کوچکترین اسیبی بهت برسه کریس.نگران نباش عزیزم.
دستشو گرفت و دنبال خودش کشیدش.
هیناتا داشت بانمک وپودر دیگه‌ای که اون هم سفیدرنگ
بود،یک حلقه روی زمین میکشید.
جونمیون با دیدنشون به سمتشون رفت.
کریس دستش رو گرفت و سمت خودش کشیدش:
خوبی جون؟
کیوت طور سر تکون داد که موهای نرمش هم روی
پیشونیش جابه جا شدن: فقط از اون معجونای تلخ
اریک خوردم!
ییفان لبخندی بهش زد: موهات بلند شدن کوچولو.
جونمیون: هوم،چند روزدیگه کوتاهشون میکنم.بهم ریخته
شدن.
کریس:جونمیون مطمئنی میخوای انجامش بدی؟من
مجبورت نمیکنم که بخاطر من...
جونمیون:من خوبم الفا،دوست‌دارم زودتر حالت‌خوب
بشه و اینکه میتونم کمک بکنم باعث میشه حس خوبی داشته باشم.
کریس: ممنونم.
ییفان: بعد این جریانا باید یه سفر سه نفره بریم.
هیناتا به طرفشون اومد: خب تا طلوع ماه نیم ساعت مونده،باید زودتر هردوطلسم رو کامل کنیم.کریس برو وسط
اون دایره.
وجود این دایره باعث میشه نیرویی که میخوام توهمین حصار زندانی بشه وخب تمام تمرکزم فقط روی همین
نقطه و کریس باشه نه بقیه نیروهای طبیعت.
اریک: اه،هرچه زودتر تموم بشه بهتره.استرس مثل خوره
افتاده به جونم.
خب اریک درست میگفت و هرچقدر که کارشون بیشتر
طول میکشید،استرس بیشتری رو تحمل میکردن.
کریس بی هیچ حرفی نگاهشو بین اعضای خانوادش چرخوند و به طرف اون دایره رفت.
تو مرکزش ایستاد و منتظر دستورات بعدی هیناتا شد.
هیناتا: زانو بزن الفا....و ییفان بیا کنارم.
جونمیون نگاهشو بین دو الفاش چرخوند.
ییفان دستشو فشرد: من همینجام عزیزم.
گفت و به طرف هیناتا رفت.
کریس لبخند مهربونی به امگاش زد و نگاهشو به چهره ی
نگران ییفان داد.
هیناتا:خب میخوام شروع کنم.هراتفاقی افتاد نباید از اون دایره خارج بشی.
بعداز تموم شدن جملش،دست ییفان رو محکم فشرد و
بلافاصله شروع کرد به خوندن کلماتی با زبون عجیب که هیچکدوم از حاضرین معنیش رو نمیدونستن.
کم کم صداش بالاتر رفت وچهارشمعی که در چهارطرف
دایره قرارداده بود،روشن شدن.
ییفان تحلیل رفتن نیروی بدنش رو حس میکرد.
انگار که تمام قدرتش داشت به دستش میرفت و بعد از
اون از طریق اتصالش باجادوگر کنارش از انتهای‌انگشتانش
به انگشتای هیناتا منتقل میشد.
اما کریس هرلحظه احساس میکرد داره قدرتمندتر میشه،
ضعیف شدن اون طلسم رو حس میکرد.
بدنش حتی بیشتر ازدوره‌های راتش گرگرفته بودوچشماش
از حالت عادی خارج شده بودن.
تاالان هیچ دردی نداشت وفقط احساس قدرت میکرد.
بعداز گذشت چند دقیقه،هیناتا چشماشو باز کرد،نگاهشو به جونمیون داد و گفت: حالا وقتشه امگا.
اریک که حالت غیرعادی کریس رو میدید،سریع گفت:اما
اون....مشکلی نداره که....
هیناتا: فقط گرگش درتلاشه که خودش رو نشون بده.اون
اسیبی به امگاش نمیزنه.
جونمیون لب هاشو بهم فشرد و نگاهشو به ییفان داد.
پلکای خستشو اروم روی هم فشردوبا تکون دادن‌سرش،
حرفای هیناتا رو تایید وبهش اجازه داد که پیش کریس بره.
خودش هم میدونست که کریس هیچوقت بهش
اسیب نمیزنه.
به طرفش رفت و وارد حلقه شد.
ییفان نفس عمیقی کشید و نگاهشو به باارزش ترین
دارایی های زندگیش داد.
چشمان و چهره ی کریس حالت عادی همیشگی رو
نداشتن.
جونمیون کنارش زانو زد و نگاهشو به چشمای زرد رنگ و
مردمک عمودی شکلش داد.
دندونای نیشش بلندتر از همیشه شده بودن.
طوری به جونمیون نگاه میکرد که انگار یک شخص
غریبست و اولین باره اونو میبینه.یا اونکه در تلاشه تااون رو
بشناسه.
چندبار نگاهشو تو چهرش چرخوند و انگار که تازه اون رو
شناخته باشه،با شگفتی اسمش رو صدا زد.
هیناتا: زمان زیادی نداری الفا،باید امگات رو مارک کنی.
کریس: جون....
جونمیون لبخندی بهش زد.
از حالت چهرش مشخص بود که چقدر سردرگمه.انگار که
مغزش هنوز اون مقدار قدرت رو نپذیرفته بود.
کریس:دندونام....دلم میخواد دندونامو تو پوستت فرو کنم.
جونمیون سر تکون داد: انجامش بده الفا.
جونمیون خودش روجلوتر کشید،حالا کاملاتو اغوش کریس
بود.
جونمیون: من خوبم.
کریس: نمیخوام اسیبی ببینی یا ازم بترسی.
برخلاف حرف هاش،دندوناش مدام بلندتر میشد و فشار بیشتری به لثه هاش وارد میکردن.
مردمک چشماش از همیشه گشادتر شده بود و رنگ طلایی چشماش درخشان تر از همیشه بنظرمیومد.
بوسه ای به لب های جونمیون زد.
هیناتا: زمانت داره تموم میشه.
کریس: منو ببخش جون.
سرش رو پایین تر برد و دندوناشو سمت راست گردن
جونمیون فرو کرد.
همزمان دردشدیدی از گردن امگا به تمام تنش پخش شد و فریاد بلندی کشید.
ییفان: این...عادیه؟
هیناتا: اره،صبر کن تا تموم بشه.
چند لحظه بعد دوباره صدای هیناتا بلند شد و شروع کرد به اجرا کردن قسمت دوم طلسم که مهم ترین بخشش
بود.
همزمان با فرو رفتن دندونای کریس تو پوست جونمیون و حس مزه ی خونش،سرمای خاصی تو تمام بدنش
پخش شد.
درست همون سرمایی که اریک دربارش به ییفان گفته
بود.
فقط چند قطره از خون جونمیون رو لازم داشت،پس
سریع ازش جدا شد.
اما اون حس سرما هنوز تو بدنش وجود داشت وداشت
با گذشت زمان و ادامه طلسم به تک تک سلول هاش
نفوذ میکرد.
کم کم اون سرما داشت تبدیل به درد میشد،درد خفیفی
که هرلحظه بیشتر و شدیدتر میشد.بدنش ضعیف شد و
بی‌حال روی زمین افتاد.
جونمیون هم ضعیف شده بود.
اون طلسم روی امگا هم اثرگذاشته بود و خب به خاطر مارک بدنش ضعف کرده بود.
هوا کاملا تاریک شده بود و ماه کامل تو اسمون خودنمایی میکرد.
جونمیون چشمای بی حالش رو به سختی باز نگه داشته بود،اون همه اضطراب و حالا مارک سنگین الفا و اون طلسم بدنش رو کاملا ضعیف کرده بود.
بالاخره اون چند دقیقه هم گذشت و طلسم به پایان
رسید.
ییفان:خب؟
نگاهشو به کریسی که تو مرکزدایره دراز کشیده و اروم تو خودش جمع شده بود،داد.
هیناتا موهاشو پشت گوشش فرستاد: تموم شد،همین الان هم تبدیلش داره شروع میشه.اگه تا صبح زنده بمونه و برگرده به حالت انسانیش،یعنی همه چیز اوکیه.
با گردشدن چشمای عصبی ییفان ادامه داد:از دست ما کاری برنمیاد،این دیگه به خودش و قدرت بدنش بستگی
داره.این حلقه باعث میشه همینجا بمونه.چون ممکنه
‌غیرقابل کنترل بشه و ناخواسته به کسی اسیبی بزنه.
تا صبح بهتره همینجا بمونین.
جونمیون با صدای ضعیف گفت: اینجا چرا؟میتونه
برگرده خونه.
هیناتا: میتونین ریسک کنین و یه گرگینه که داره اولین و شدیدترین تبدیلش رو تجربه میکنه،ببرین جایی که ادم ها هستن؟مطمئنید که به کسی اسیبی نمیزنه؟
علاوه‌براینا،اون قراره تبدیل بشه،میخوایدیه گرگ که از
حالت عادی گرگ ها بزرگتر هست رو بفرستین جایی که آدما زندگی میکنن؟اگر کسی اونو ببینه؟
اریک اهی کشید: باشه باشه،همین کارو میکنیم.
ییفان نگاهش رو به اریک داد: جونمیون رو ببر خونه و
مراقبش باش.من پیش کریس میمونم.
جونمیون: نه.....
ییفان: برو خونه جون.
لب هاشو اویزون کرد.میدونست که نمیتونه با ییفان
مخالفت کنه.
به سمتش رفت و اونو روی دو دستش بلند کرد.
درحالیکه به طرف ماشین اریک میرفت،گفت: میری
خونه و خوب غذا میخوری جون،بعدم استراحت میکنی تا نیروی ازدست رفتت جبران بشه.هوم؟
جونمیون: باشه.
ییفان: فردا صبح میام دنبالت عزیزدلم.
اونو روی صندلی عقب ماشین گذاشت.اریک و هیناتا هم سوار شدن و بالاخره ماشین از دوهمزاد دور شد.
ییفان به طرف کریس رفت.
حواسش بود که اون دایره خراب نشه و حدودش ازبین
نرن.
کریس بیهوش نبود،اما چشماشو بسته بود و کاملا ضعیف و بی حال بنظر میومد.
ییفان:عزیزم....بیبی تایگر....
چشمای بی حالشو بازکردوباصدای ضعیف‌گفت:سرده.
خیلی سردمه.
ییفان کنارش نشست و سرشو روی پای خودش قرارداد،
از اینکه کریس سردش بشه واقعا تعجب کرده بود.اون تو
کل عمرش تابه حال احساس سرما نکرده بود که ماهیت طبیعی بدن گرگ هاست.
کریس: احساس میکنم تمام استخونام دارن یخ میزنن.
سرمایی که داره استخونام رو میسوزونه.
ییفان دستشو روی پوست گرمش کشید: ولی پوستت داغه کریس.
کریس انگار که داشت میلرزید:سرده...سرما درون بدنمه....
نمیدونم انگار همه بدنم یخ بسته.
ییفان: بخاطر خون جونمیونه.
کریس چشماشو لحظه ای باز کرد: چی؟
ییفان: قاتل الذئب...این سرما بخاطر وجودش توبدنته.
بخاطر همونه که از درون داری یخ میزنی ولی پوستت خیلی داغه.
کریس: درد دارم...فکر کنم داره شروع میشه.
ییفان لحظه ای از جاش بلند شد،از قدرتش بعنوان یک خوناشام و سرعت زیادش استفاده کرد تا وسیله هایی که تو ماشین همراهش داشت رو بیاره پایین.فقط چندثانیه کافی بود تا دوباره کریس رو تو بغلش بگیره.
دوتا از پتوهایی که همراهش داشت رو،دور بدنش پیچوند
و اون رو تو بغلش فشرد.
کریس: ییفان...
ییفان بوسه ای پشت گردنش کاشت.
کریس: میخوای بری تو ماشین؟یا ازاین دایره بری بیرون؟
ییفان:چرا برم؟
کریس: من...من ممکنه دیوونه بشم...نمیخوام بهت اسیب بزنم.گفتم که داره شروع میشه.
تبدیلش از یک ساعت قبل شروع شده بود،همین الان هم دندونا و ناخن هاش و چشماش حالت عادی
نداشتن.ولی اونقدر سردش بود که متوجه نشده بود.
حتی حالت استخون های پاش داشت تغییر میکرد و خب ییفان نمیخواست بهش بگه واون رو بیشتربترسونه.
کریس: برو ییفان.
ییفان: اخه من کی تنهات گذاشتم که الان بزارم بچه؟
کریس: دفعه های قبلی فرق داشتن.
ییفان: بنظرت میتونم تنهات بزارم که درد بکشی؟
خم شد و چند بوسه پشت گردن خیسش و روی شونش
زد.
بدن کریس داشت میلرزید،حالت استخون هاش به
وضوح داشت تغییر میکرد و دردبدنش داشت بیشتر وبیشتر
میشد.
چند دقیقه ای تو بغل ییفان آروم گرفت اما ناگهان فریاد
بلندی کشید و بلافاصله بعدش صدای شکستن‌استخون
های دو دستش و بعد ازاون پاهاش به گوش ییفان
رسید.
چشماشو با درد روی هم فشرد.
ییفان بخاطر وجود نیمه خوناشامش مواقعی که تبدیل
میشد درد زیادی رو حس نمیکرد،البته که درد تبدیل فقط
شب‌هایی که ماه کامل هست وجود داره،چون تو اون
شب ها تبدیل شدن گرگ ها اجباریه.
و دربقیه مواقع تبدیل شدنشون تحت کنترل خودشونه.
ییفان حتی اولین تبدیلش هم مثل گرگ ها که براشون یکی ازترسناک ترین مراحل زندگیشونه، دردناک نبود.
صدای شکستن تک تک استخون های کریس و
فریادهای بلند و دردناکش تو جنگل پیچیده بود.
مردمک چشماش به گشادترین حد خودش رسیده بود و
اصلا حواسش نبود که داره با دندونا و نیشای بلندش به
ییفان اسیب میزنه،انگار که نمیدونست شخص کنارش
ییفانه.
حالت چهرش کاملا عوض شده بود.
از خونی که بااب دهنش روی لب هاش میدید،متوجه
زخم شدن گلوش از شدت فریادهاش شد.
اون درد وسرمای طاقت فرسا از درون داشت بدنش رو نابود میکرد.
دست هاو سینه ی ییفان خونریزی داشتن.زخم هاش به سرعت ترمیم میشدن ولی سریع زخم جدیدی‌جای
قبلی‌ها رو میگرفت.
ییفان: کریس....عزیزم....
ناگهان زوزه بلندی از روی درد کشید،اونقدر صداش بلند بود که درد تو گوش های ییفان بپیچه.
لباس های تو تنش پاره شده بودن و حالا خزهای خاکستری رنگ داشت روی پوستش خودنمایی میکرد.
ییفان میخواست کنترلش کنه،بدنش داشت به طرز
وحشتناکی تکون میخورد و ممکن بود اون حلقه نمک رو
نابود کنه.اما کریس دندوناشو تو شونش فرو کرد.
زخم عمیق و بزرگی تو شونش ایجاد شده بود.
واقعا همزادش دیوونه و غیرقابل کنترل شده بود واصلا فرد
مقابلش رو نمیشناخت.
فقط چند دقیقه کافی بود تا گرگ بزرگ و خاکستری رنگ رو روی بدن خودش ببینه.
چشمای عصبی و طلایی رنگش تو تاریکی شب
میدرخشیدن،حتی تو این حالت هم ستاره های زیبای چشماش خودنمایی میکردن و عجیب بود که ییفان در
این حالت هم عاشقشونه.
دندونای تیز و پوزه گرگ خاکستری کاملا بواسطه خون ییفان،قرمز رنگ شده بودن.
قسمتی از خزهای پیشونیش سفید رنگ بود.
گرگ‌عصبی هنوزهم میخواست دندوناشو تو بدن ییفان
فرو کنه.
بدن ییفان ضعیف شده بود،انرژی زیادی درطول روز و
موقع اجرای طلسم ازدست داده بودولی گرگ‌خاکستری
تازه تبدیل شده بود.
گرگ ها تو اولین تبدیلشون فوق العاده قدرتمند میشن و اگر کنترلشون نکنن،احتمالا به کسای زیادی اسیب بزنن.
ییفان: کریس....منم....
گرگ انگار صداش رو نمیشنید،همچنان در تلاش بود تا
دندوناشو تو گردن ییفان فرو کنه.
بالاخره برخلاف میل قلبیش،یکی از دست های کریس
رو محکم فشرد و برگردوند تا از روی بدنش کنار بره.
میدونست که اون درد داره و نمیخواست خودش هم باعث دردش بشه اما هرچقدر که مقاومت کرد، نتونست
کریس رو به خودش بیاره.
گرگ خاکستری از روی بدنش کنار رفت و صدای زوزه از روی دردش به گوش ییفان رسید.
خیلی سریع با چشمای خشمگین دوباره به یبفان حمله
کرد.
انتظار این حمله ی سریع رو نداشت و همین باعث شد
دندونای کریس رو تو پهلوش حس کنه.
ییفان: اااااه...کریس...تمومش کن.
مشخص بود که گرگ خاکستری کلافه شده و میخواد از اون حصار دایره خارج بشه،اما نمیتونه از اون سد نامرئی
عبور کنه و همین باعث عصبانیتش میشه.
میخواست دوباره به ییفان حمله کنه.
و خب انرژی ییفان واقعا تموم شده بود.
دوساعت کامل و حتی بیشتر رو صرف مقاومت در برابر
گرگ دیوونه کرده بود،اکثر نقاط بدنش زخم های عمیق
داشتن و هنوز کاملا بهبود پیدا نکرده بودن،اصلا بدنش
فرصت ترمیم رو پیدا نمیکرد!
با سرعت زیادش به طرف کریس حمله کرد و دندونای
بلندشو تو گردنش فرو کرد،مقدار کمی از زهرش رو وارد
خونش کزد تا اروم بگیره.
زهردورگه ها هم برای گرگ ها و هم برای خوناشام ها
کشنده بودوباعث ضعیف شدنشون و بعد از چندساعت
باعث مرگشون میشد.
درمانش هم فقط بواسطه خون اون دورگه امکانپذیر بود.
با پخش شدن زهر ییفان تو خونش چنددقیقه بعد آروم گرفت،حرکاتش کندتر شده بودن اماهنوز درتلاش بود از اون حصار خارج بشه و یا به ییفان حمله کنه.
هنوز نگاهش خشمگین بود و انگار که ییفان رو نمیشناخت.
به طرفش رفت و دستاشو اروم روی خزهای نرم و
خاکستری رنگ گرگ کشید.
تازه تونسته بود اون رو نگاه کنه.
بین خزهای خاکستری رنگش،چند رگه ی سفید رنگ دیده میشد،پیشونیش کاملا برفی بود و گوش هاش سفید رنگ بودن.
چشمای زیباش هنوز میدرخشیدن.
ییفان عاشق اون گرگ زیبا شده بود.
همزمان که اون رو نوازش میکرد بهش نزدیک شد.
احساس کرد که گرگ اخم هاش شدیدتر شدن.
صدای خرخرش به گوش ییفان رسید.
لبخند خسته ای زد و گفت: کریس...منم ییفان...منو
نمیشناسی پسرم؟
انگشتاشو به سمت گوش گرگ حرکت دادو درحالیکه‌پشت گوشش رو نوازش میکرد،گفت: عزیزدلم....من ییفانم....
اون حالت خشمگین داشت ازنگاهش خارج میشد.
ییفان: هوم؟یادت اومد ریس؟من ییفانم...کنارتم عزیزم
گرگ نگاهشو روی بدن وچهره ییفان چرخوند.
لباس های ییفان پاره پاره و خونی شده بودن،زخم
پهلوش هنوز کاملا بهبود پیدا نکرده بود و خونریزی داشت.
زخم کنارلبش بهبودپیداکرده ولی هنوزخون روی‌صورتش
داشت.
حالا نگاه گرگ تغییرکرده بود.
ییفان میتونست نگرانی،ترس وشرمندگی رو تو نگاهش
ببینه.
و اون ستاره های زیبای چشمای ناراحتش.
لبخند محوی زد: من خوبم عزیزم،اینجور نگاهم نکن.
همشون خوب شدن.
چشمای گرگ پرازاشک شده بودن،شرمندگی نگاهش رو خیلی واضح میتونست ببینه.
ییفان: هی گفته بودم عاشق این ستاره هام و واسه ی دیذنشون هرکاری میکنم،ولی نمیخوام اینطور خودشونو نشون بدن.فقط موقع خندت باید ببینمشون ریس.
گرگ ناله ارومی کرد.
حالا کاملا اروم شده بود و ییفان رو میشناخت.
بدون اونکه تکون بخوره فقط نگاهش روی خونی که
لباس و بدن ییفان رو رنگین کرده بود،میچرخید.
هوا داشت روشن میشد،ماه کامل دیگه به وضوح قبل تو اسمون دیده نمیشد.
اون شب طولانی داشت به پایانش نزدیک میشد و
ییفان بالاخره میتونست با خیال راحت گرگ خاکستری
رنگش رو دراغوش بگیره.
پیشونیشو به پیشونی برفی گرگ چسبوند:خیلی‌قشنگی...
گرگ خاکستری من.
زوزه ارومی کشید.
ییفان: بالاخره گرگ قشنگت رو دیدم کریس.
گرگ پلکی زد.
ییفان بوسه ای روی پیشونیش کاشت.کمی دیگه اون رو
تو بغلش نگه داشت و نوازشش کرد.
ییفان: باید برگردی به حالت انسانیت عزیزم.
گرگ نگاهشو روی چهره ییفان چرخوند.
انگار درتلاش بود که تمرکز بکنه.
چند دقیقه بعد بدن لخت کریس تو بغلش بود.
پتو رو دوربدنش پیچوندو اون رو تو بغل خودش بالاترکشید.
بالاخره آخرین مرحله روهم پشت سرگذاشته و اون طلسم
سکشته شده بود.
لبخند بزرگی به صورت خسته ی کریس زد: تونستی انجامش بدی پسرمن.بالاخره تموم شد.
کریس: ولی بهت اسیب زدم.
ییفان: زیاد جدی نبودن،و خب فقط دیدن حال خوبت کافیه تا منم خوب باشم.
کریس چیزی نگفت،درعوض خم شد و زخم عمیق
پهلوی ییفان رو چک کرد تا از بهبودیش مطمئن بشه.
با دیدن پوست سالم و یکدستش که فقط اثر خون روش مونده بود،نفس راحتی کشید.
ییفان: سردت نیست؟درد نداری؟
کریس: نه،الان خوبم.فقط احساس میکنم ضعف دارم.
ییفان دست خودشو بالا اورد و نیش هاشو تو مچش فرو
کرد،با خارج شدن خون،دستشو روی لب های کریس
قرار داد.
ییفان: اینو بخور عزیزم،مجبور شدم واسه ی کنترلت از زهرم استفاده کنم.
کریس با شرمندگی کاری که ازش خواسته شده بود روانجام
داد،بلافاصله جای نیش های ییفان روی گردنش ناپدید
شد و خب این نشون میداد که اثرزهر هم تو بدنش از بین رفته.
کریس: کار خوبی کردی.
ییفان از جاش بلند شد و به طرف ماشین رفت تا برای کریس لباس بیاره.
ضعف بدنش از حرکاتش مشخص بود.
حدود اون دایره رو ازبین برد و لباس ها رو به کریس داد.
کریس:بخاطر من انرژی زیادی ازدست دادی،خونریزی
هم داشتی.بدنت ضعف داره.
ییفان:خوبم.
کریس: ولی به تغذیه نیازداری،خون تازه.
درحالیکه تیشرتش رو میپوشید،ادامه داد: من تو ماشین
میمونم.باید تغذیه کنی.
ییفان: از حیوانات جنگل ؟
کریس: قرار نیست که اونا رو بکشی،به خون تازه نیاز داری
ییفان.تو ماشین منتظرت میمونم.
ییفان میدونست که حرف های کریس کاملا درستن.
به سرعت ازش دور شد تا زودتر برگرده پیشش و باهم به
خونه برن.
.............................................
با خستگی چشماشو باز کرد.
قبل از اونکه از جاش بلند بشه،نگاهشو اطرافش چرخوند.
این اتاق،اتاق ییفان و کریس بود.پس تو خونه اریک نبود.
شب قبل تو خونه اریک خوابش برده بود،نمیدونست چطور به امارت دوهمزاد اومده،اونم بدون اونکه خودش متوجه بشه.
هردو الفا کنارش اروم خوابیده بودن و خستگی به طور
واضح تو چهره هاشون دیده میشد.
به لطف داروهای اریک و شام خوشمزه ای که‌مجبورش
کرده بود اونو تا اخر بخوره،ضعف بدنش رفع شده و حالا
حالش کاملا خوب بود.
بدون ایجاد هیچ صدایی از تخت خارج شد.
گرسنش بود و درد خفیفی هم تو کمرش احساس میکرد.
نگاهی به ساعت انداخت و باچشمای گرد گفت: پس
14ساعت خوابیده بودم؟
احتمالا درد کمرش و گرمایی که تو بدنش احساس میکرد هم برای همون بوده.
سریع حوله روشنش رو برداشتو از اتاق خارج شد تاصدایی ایجاد نکنه و دوالفا بیدار بشن.
تصمیم گرفت از سرویس پایین برای دوش گرفتن استفاده کنه،اب گرم میتونست درد کمر خشک شدش رو تسکین
بده.
از رستوران موردعلاقه ی کریس غذایی سفارش دادو تا
رسیدن غذا دوش گرفت.
پانسمانی که اریک روی گردنش بسته بود رو،باز کرد و نگاهی به جای مارک کریس انداخت.
فقط اثر اون مارک که شبیه صورت فلکی بود،روی
گردنش و تا نزدیک ترقوش دیده میشد.
بدنش رو شست و چنددقیقه ای هم زیر اب گرم موند تا درد کمرش بهتربشه.
دوشش رو تموم کرد و بدنش رو با اون حوله خشک کرد.
اونقدر عجله کرده بودکه یادش رفت لباسی برای خودش
بیاره.
بابت بی دقتیش به خودش غر زد و حوله رو دور کمرش
پیچوند.
بالب‌های اویزون و درحالیکه اروم غر میزد،از حموم خارج
شد.
جونمیون: میونی خنگ!چرا همیشه نصف کارام یادم
میره....اه...حالا اگه برم بالا لباس بردارم ممکنه بیدار بشن...
ضربه ارومی با مشت ظریفش کنار پیشونی خودش زد: ااه...چرااینقدر فراموش کار شدی میونی!
نگاهشو اطراف سالن چرخوند و با دیدن تیشرت سفید رنگ ییفان با ذوق به طرفش رفت:الفا همیشه فرشته نجاتمه!همینو میپوشم تا بعد برم لباس بردارم!
تیشرت رو برداشت و درحالیکه ازگردنش ردش میکرد،
گفت: خیلیی گشنمه.چرا غذا هنوز نرسیده!
یک دستشو از آستین رد کرد،دومی رو هنوز رد نکرده بود که احساس کرد از پشت تو آغوشی فرو رفته.
هینی کشید و قبل از اونکه عکس العملی نشون بده،
صدای گرم و اروم ییفان تو گوشش پیچید: هیشش....
دست جونمیون رو از استین تیشرتش رد کرد و کمکش کرد لباس رو بپوشه،اما اونو پایین نکشید و همچنان تیشرت
تنش تا بالای نافش مونده بود.
ییفان: که آلفا فرشته ی نجاتته؟
بدن جونمیون رو بیشتر به تن خودش فشرد،باسنش رو
کاملا از زیر اون حوله حس میکرد.
اب دهنش رو با صدا قورت داد: ازکی...اینجایی؟
ییفان: چنددقیقه بعداز اونکه رفتی حموم.
حوله جونمیون رو در یک حرکت کشید و بازش کرد.
با فاصله گرفتنش،تیشرت روی پاهای لختش افتاد.
ولی همین کارش کافی بودتا امگاش قرمز بشه وخجالت
بکشه.
جونمیون: چطور اومدم اینجا؟
ییفان: اریک گفت از شدت خستگی بیهوش شدی،
منم نخواستم بیدارت کنم.همونطور بغلت کردم اومدیم
خونه.
جونمیون سر تکون داد.
ییفان: غذا رسیده،گذاشتم تا گرم بشه و کریسم داره دوش میگیره تا باهم غذا بخوریم.
لحن خجالتیش حالا نگران بود: اون حالش خوبه؟
ییفان لبخند محوی زد: اره،حالش کاملا خوبه.
صدای کریس تو سالن پیچید: خوبم من کوچولو.
از پله‌ها پایین اومد و خودشو به دوتا شخص مهم‌زندگیش
رسوند.
جونمیون سریع بغلش کرد،روز گذشته اون واقعا نگران و
ترسیده بود.
جونمیون: میترسیدم دیگه نبینمت.
کریس: چرا روز به روز خوردنی تر میشی؟
اخم کیوتی با گونه های گل انداختش کرد.
کریس بوسه محکمی روی دوگونش زد: فکر کنم یه روز
قورتت بدم کوچولو!
جونمیون: الفاااا....
صدای خنده کریس تو خونه پیچید.
فقط دیدن اون دوتا تو اون حالت و شنیدن صدای خندشون کافی بود تا حال ییفان خوب و روزش ساخته بشه.
به اشپزخونه رفت و غذا رو کشید.
کریس و جونمیون هم مثل دوتا جوجه اردک دنبالش راه افتادن و پشت میز منتظر نشستن تا غذا رو تو ظرفشون
بزاره!
......................................
باهم وارد خونه شدن.
کارای شرکت واقعاعقب مونده بودن وباوجود اونکه اریک هم کمکشون میکرد،هنوز کلی پرونده و درخواست همکاری جدید و بررسی نشده داشتن.
از صبح داشتن کار میکردن ولی اون پرونده ها بجای
اونکه کمتربشن،انگار بیشتر میشدن!
جونمیون دوساعت اول رو کار کرده بود و بعدش برگشته
بود خونه.انگار هنوز خوابش میومد و خسته بود و خب
الفاها هم بهش سخت نمیگرفتن.
کریس تیشرتش رو دریک‌حرکت وسریع به محض‌ورودش
به امارت از تنش کند.
کریس: اینو دیگه نمیپوشم!جنس پارچش...
ییفان: بوی وانیل و توت فرنگی....
کریس هم حواسش جمع شده بود: و یه سردی خاص!
ییفان: رایحه جونمیونه،ولی چرا؟
کریس صداشو بلندتر کرد و جونمیون رو صدا زد.
رایحش کل خونه رو پرکرده بود و هرلحظه بیشتر میشد.
ییفان: واست ازاردهندست؟
کریس سرتکون داد: نه،فقط همون شب سردی زیادش
اذیتم کرد،الان دوسش دارم.یه جورایی خاصه.
ییفان: چون الفاشی،روی تو اثر نداره.
باهم از پله ها بالا رفتن تا امگا رو پیدا کنن.
هرچقدر جلوتر میرفتن اون عطر خاص غلیظ ترمیشد
و این داشت هردو الفا رو دیوونه میکرد.
گرگ درونشون میخواست زودتر خودش روبه امگا برسونه.
دراتاق مشترکشون رو باز کردن.
جونمیون کاملا لخت روی تخت دراز کشیده بود و داشت ازدرد به خودش میپیچید.رایحه دیوونه کنندش کل اتاق رو پرکرده بود.
سیستم سرمایشی اتاق رو روشن و تااخرین درجه زیادش کرده بود.
اون انتظار نداشت که الفاهاش الان به خونه برگردن،فکر میکرد تا دوساعت دیگه هم به خونه نمیان و به قرار
کاریشون میرن،اما اونا بخاطر جونمیون قرارشون رو کنسل
کرده بودن.
ییفان: چیشده؟
کریس: چرا لختی جون؟
جونمیون بالاخره متوجه حضورشون شد،ناله ای کرد:
الفااا...
کریس کنارش روی تخت نشست: چیشده؟
جونمیون: گرمه....خیلی درد داره...‌
ییفان: هیت شدی؟
جونمیون خودشو به کریس نزدیک کرد: درد داره!
دستشو نوازش وار روی صورت خیسش کشید.
امگا صورتشو به طرف دست کریس کج کرد،اون فقط میخواست حضور الفا رو کنارش بیشتر حس کنه.
ییفان کتش رو دراورد و اویزون کرد.
به‌طرف جونمیون رفت و کنارش روی تخت نشست.
رایحش داشت عقل از سر دوالفا میپروند،تکون هایی که
به بدنش میداد و اون ناله های ارومش...خودش هم نمیدونست بااین کارهاش داره چه بلایی به سر اون دوتا میاره.
ییفان: چون مارک شدی،زودتر از زمانیکه باید هیت‌
شدی و خب قراره هیت شدیدتری باشه.
جونمیون: الفااااا....یه کاری بکن...
خب اون دوتا فکر نمی‌کردن به محض برگشتشون با
چنین صحنه ای مواجه بشن،پس طبیعی بود که‌حتی
باوجود اون رایحه دیوونه کننده و اثری که روی پایین
تنشون داشت،بازهم گیج بزنن!
کریس خم شد و لب های جونمیون رو به بازی گرفت.
اول باید کمی حواسش رو از درد پرت میکرد.
ییفان: باید بهمون زنگ میزدی امگا....چرا اینجا درد
میکشیدی!!
انگشتای بلندشو نوازش وار روی مارک کریس و بعدش تا
روی گودی کمرش کشید.
وجود الفاها باعث میشد بدنش بیشتر گر بگیره.
با موج جدید درد،قوسی به کمرش داد و ناله ای کرد.
کریس پایین تر رفت و روی نیپل هاش رو به نوبت بوسه زد،یکیش رو به دندون گرفت و چندبار مک زد.
ییفان جای مارک کریس رو چند بوسه پشت سرهم زد و
بعدش اون قسمت از پوستش رو مکید.
جونمیون نفس های عمیق میکشید.تلاش میکرد تاجاییکه
بتونه ناله هاش رو کنترل کنه.
ایندفعه ییفان لب های کوچکش رو بین لب هاش
گرفت.
کریس بوسه های خیسشو تا بالای عضوش ادامه داد.
عضو تحریک شدش رو بین انگشتاش فشرد.
ناله ی جونمیون تو دهن ییفان گم شد.
باحس اینکه امگا نفس کم اورده از لب هاش جدا شد.
ییفان: صداتو ازادکن امگا،میخوام نالتو بشنوم جون.
کریس داشت به طرز دیوونه کننده ای عضوش رو پمپ
میکرد.
ییفان انگشتاشو به سوراخش رسوند.
همین الان هم کاملا خیس شده بود.
با حس دو انگشت ییفان که وار بدنش شدن،قوس دیگه ای به کمرش داد: ااااه....الفااا....
ییفان: کاملا خیس شدی امگا....
کریس یک انگشتشو کنار انگشتای ییفان وارد کرد: و داری
انگشتامونو میبلعی!
جونمیون: ااهه...اذیت...اذیتم...نکنین...ایی...
ییفان: چی میخوای کوچولو؟
جونمیون با حس حرکت اون انگشت ها تو سوراخش
و عضوش که هنوزم بین انگشتای کریس درحال پمپ
شدن بود،تقریبا داشت عقلش رو ازدست میداد.
لذت خیلی زیادی ناگهان به بدنش تزریق شده بود و
براش عجیب بود که بیشتر میخواست.
جونمیون: الفا....ااهه...سوراخمو پر کن....
ییفان انگشتاشو خارج کرد: پسرخوب.
بوسه عمیقی به لب های کوچکش زد و همزمان
شلوارش رو پایین تر کشید وعضوش رو واردش کرد.
با برخورد عضو ییفان به نقطه حساسش حالا بی هیچ شرمی صدای ناله هاش رو ازاد کرده بود.
فقط چندلحظه کافی بود تا با فشار تو دست کریس‌خالی بشه.
کریس دندوناشو دوباره تو جای مارکش فرو کرد و اون
قسمت رو عمیق مکید.
ییفان عضوش رو خارج کرد.
کریس: بیا اینجا کوچولو.
روی تخت به طرف کریس خزید و روی عضو تحریک
شدش نشست.
جونمیون دوباره تحریک شده بود.
درحالیکه روی عضو کریس حرکت میکرد،نگاهشو به‌ییفان
داد: مارک....اه...مارکم کن الفا...
کریس لبخندی بهش زد،این روی هورنی امگاشون
براش جذاب بود.
ییفان نزدیک شد و چند بوسه طرف دیگه ی گردنش زد.
بدون هیچ اخطاری دندوناشو تو پوست شیری رنگ
جونمیون وارد کرد.
جونمیون: ااییی...ااااههه....
کریس همزمان انگشتاش رو به عضوش رسوند وهمونطور که داخلش ضربه میزد،عضوش رو پمپ کرد.
ییفان کمی ازش دورشد،جای دندوناش رو لیسید وخون
روی پوستش رو تمیز کرد.
کریس باحس اینکه نزدیکه،عضوش رو خارج کرد و روی
بدن جونمیون خالی شد.
فقط چندضربه ییفان به نقطه حساسش کافی بود تا دوباره روی تخت خالی بشه.
ییفان هم مثل کریس،عضوش رو خارج و روی بدن امگا
خالی شد.
جونمیون رو تو بغلش گرفت و بوسه ای به گونش زد.
کریس: حالت خوبه؟
با گونه های رنگ گرفته سرش رو درتایید تکون داد.
ییفان: پس باید یه چیزی بخوری.احتمالا از ظهر چیزی
نخوردی.
کریس خواست بلند بشه تا غذا سفارش بده که جونمیون
دستش رو گرفت: ولی من....
ییفان: میدونم این هیتت شدیدتره نسبت به قبلیا که
بخاطر منو کریسه.ماهم کنارتیم هردومون ولی بایدغذا
بخوری تا بدنت ضعیف نشه.
کریس: ماهم قرار نیست فرار کنیم کوچولوی هورنی!
از تخت خارج شد و گوشیش رو برداشت تا غذا سفارش بده.
ییفان: بلیطامون هم برای دوهفته‌ی دیگست.یه سفر
سه نفره به فرانسه.

The End.

سلام انجلا
بالاخره دوتا همزاد جذابمون اون طلسم رو تونسته بودن باکمک امگای تقدیریشون بشکنن،امگاشون رو برای خودشون کنن و کنارهم تو امارت
بزرگشون به خوبی زندگی کنن.
و خب چی از این بهتر؟
امیدوارم دوسش داشته باشید و از خوندنش لذت برده باشین.اولین و اخرین تریسامی بود که نوشتم؛چون خودم ژانرش رو زیاد دوس ندارم.به
درخواست یکیتون نوشته بودمش و فکر نمیکردم اینقدر بشه،قرار بود فقط یه
وانشات کوچولو باشه!
نظر فراموشنشه و مراقب خودتون باشین.
بوس پس‌کله همتون.

TwinorBrotherWhere stories live. Discover now