صفحه دیگری از آلبوم رو به رویم را ورق زدم،دستی روی عکس ها کشیدم و چشم هایم را بستم.
گرمای ماسه های ساحل همراه با هوای شرجی و بوی دریا را احساس میکردم.
از عکس خوشش نمیآمد اما بخاطر من قبول کرده بود از او عکس بگیرم.موهای طلاییاش در باد نامرتب شده بود و با چشمهای
دریایی و درخشانش به من نگاه میکرد.سرفه های دردناک پیاپی، لبخند کمرنگی که بر لب داشتم را از بین برد.
وقتی در باز شد آلبوم را زیر پتو پنهان کردم و سعی کردم پیش چشمهایی که با نگرانی نگاهم میکرد سرحال باشم.
منتظر بود صحبت کنم تا خیالش راحت شود. اما من مات و مبهوت به او خیره شده بودم. این روزها بیشتر به او نگاه میکردم و در صورتش دقیق میشدم.
ناخودآگاه با عکس در آلبوم مقایسهاش کردم. به آرامی صدایم کرد و مرا از عالم خیال بیرون آورد.
با لحن ملایم و قاطعی به او گفتم:مطمئن باش لازم نیست اینطور نگاهم کنی من خوبم
مشخص بود همچنان قانع نشده.
اشاره کردم تا لبه تخت بنشیند،دستش را گرفتم و گفتم: وقتی کنارم هستی بی شک هیچ درد و رنجی رو احساس نمیکنم. پس تا وقتی اینجایی نیازی نیست نگران هیچچیز باشی.
لبخند زد،از آن لبخندهایی که به گرمی و زیبایی طلوع خورشید است و نیروی تحلیل رفته ام را قوت میبخشید.
_فکر نکن ندیدم که آن آلبوم را پنهان کردی. به چه چیزی نگاه میکردی؟
_سالی که به اسپانیا سفر کردیم رو به یاد داری؟
_ معلومه که به یاد دارم. هرگز سواحل فوقالعاده ایبیزا را فراموش نمیکنم.
با شیطنت نگاهم کرد و آرام چشمک زد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Haze[short story L.S]
Fanfictionمن مسکین دچارم به تو و تسکین شیرین نگاهت. در تلاطم این دریا تنها تو میتوانی هردویمان را از این طوفان رها کنی و به ساحلی امن برسانی. جایی که خارج از هرج و مرج ها در آغوش یکدیگر غرق شویم.