•first part•

11 3 0
                                    

صفحه دیگری از آلبوم رو به رویم را ورق زدم،دستی روی عکس ها کشیدم و چشم هایم را بستم.

گرمای ماسه های ساحل همراه با هوای شرجی و بوی دریا را احساس می‌کردم.

از عکس خوشش نمی‌آمد اما بخاطر من قبول کرده بود از او عکس بگیرم.موهای طلایی‌اش در باد نامرتب شده بود و با چشم‌های
دریایی و درخشانش به من نگاه می‌کرد.

سرفه های دردناک پیاپی، لبخند کمرنگی که بر لب داشتم را از بین برد.

وقتی در باز شد آلبوم را زیر پتو پنهان کردم و سعی کردم پیش چشم‌هایی که با نگرانی نگاهم می‌کرد سرحال باشم.

منتظر بود صحبت کنم تا خیالش راحت شود. اما من مات و مبهوت به او خیره شده بودم. این روزها بیشتر به او نگاه می‌کردم و در صورتش دقیق می‌شدم.

ناخودآگاه با عکس در آلبوم مقایسه‌اش کردم. به آرامی صدایم کرد و مرا از عالم خیال بیرون آورد.

با لحن ملایم و قاطعی به او گفتم:مطمئن باش لازم نیست اینطور نگاهم کنی من خوبم

مشخص بود همچنان قانع نشده.

اشاره کردم تا لبه تخت بنشیند،دستش را گرفتم و گفتم: وقتی کنارم هستی بی شک هیچ درد و رنجی رو احساس نمی‌کنم. پس تا وقتی اینجایی نیازی نیست نگران هیچ‌چیز باشی.

لبخند زد،از آن لبخندهایی که به گرمی و زیبایی طلوع خورشید است و نیروی تحلیل رفته ام را قوت می‌بخشید.

_فکر نکن ندیدم که آن آلبوم را پنهان کردی. به چه چیزی نگاه می‌کردی؟

_سالی که به اسپانیا سفر کردیم رو به یاد داری؟

_ معلومه که به یاد دارم‌. هرگز سواحل فوق‌العاده ایبیزا را فراموش نمی‌کنم.

با شیطنت نگاهم کرد و آرام چشمک زد‌.

Haze[short story L.S]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ