• third part•

3 3 0
                                    

از آن روز به بعد زندگی ام تغییری اساسی کرد. حس متعلق بودن به کسی زیباترین چیزی بود که تجربه کردم.

و او از چشم من،کامل‌ترین و بی نقص‌ترین مرد دنیا بود.

برای منی که در تمامی روزهای زندگی‌ام کم جوش و آرام بودم شانه هایی استوار و محکم برای تکیه کردن بود.

پنج سال تمام را به بهترین نحو درکنار هم گذراندیم.

در یکی از روزهای
دل‌انگیز تابستان، درحالیکه به آهنگ مورعلاقه ام گوش می‌کردم و آخرین قسمت های پرتره ام را کامل
می‌کردم،زندگی چالش جدیدی پیش پایم گذاشت.

چندوقتی می‌شد که گاه و بیگاه سرفه می‌کردم اما آنها را جدی نمی‌گرفتم اما این بار با دفعات قبل متفاوت بود.

لکه های خون روی دستمال پارچه ای ساتن خودنمایی می‌کرد و من را متعجب و لویی را به شدت نگران کرده بود.

سرطان ریه،به کل زندگی ام را تغییر داد اما مصرف داروهای رنگارنگ و دردی که در سینه داشتم، به اندازه پریشانی او آزارم نمی‌داد.

روزهای رنگارنگ زندگی‌مان خاکستری شده بود و هجوم افکار منفی لحظه ای امان نمی‌داد.

حضورش، مایه ی آرامش و نیرویی برای مقابله با دردهایی که از درونم نشأت می‌گرفت بود

اما هردو خوب می‌دانستیم که خیلی دیر متوجه شده اییم و کاری از ما ساخته نیست.

جسم ضعیف شده و شکننده ام، دوسال را به هرنحوی که بود با دردی که شدت می‌گرفت و درمان هایی که موقتی تسکینم می‌داد گذراند

و هرشبش باخودم آرزو می‌کردم که کاش هیچوقت این‌چنین به یکدیگر دچار نبودیم

شاید آنگاه این شرایط را راحت تر پشت سر می‌گذاشتیم.

Haze[short story L.S]Where stories live. Discover now