از آن روز به بعد زندگی ام تغییری اساسی کرد. حس متعلق بودن به کسی زیباترین چیزی بود که تجربه کردم.
و او از چشم من،کاملترین و بی نقصترین مرد دنیا بود.
برای منی که در تمامی روزهای زندگیام کم جوش و آرام بودم شانه هایی استوار و محکم برای تکیه کردن بود.
پنج سال تمام را به بهترین نحو درکنار هم گذراندیم.
در یکی از روزهای
دلانگیز تابستان، درحالیکه به آهنگ مورعلاقه ام گوش میکردم و آخرین قسمت های پرتره ام را کامل
میکردم،زندگی چالش جدیدی پیش پایم گذاشت.چندوقتی میشد که گاه و بیگاه سرفه میکردم اما آنها را جدی نمیگرفتم اما این بار با دفعات قبل متفاوت بود.
لکه های خون روی دستمال پارچه ای ساتن خودنمایی میکرد و من را متعجب و لویی را به شدت نگران کرده بود.
سرطان ریه،به کل زندگی ام را تغییر داد اما مصرف داروهای رنگارنگ و دردی که در سینه داشتم، به اندازه پریشانی او آزارم نمیداد.
روزهای رنگارنگ زندگیمان خاکستری شده بود و هجوم افکار منفی لحظه ای امان نمیداد.
حضورش، مایه ی آرامش و نیرویی برای مقابله با دردهایی که از درونم نشأت میگرفت بود
اما هردو خوب میدانستیم که خیلی دیر متوجه شده اییم و کاری از ما ساخته نیست.
جسم ضعیف شده و شکننده ام، دوسال را به هرنحوی که بود با دردی که شدت میگرفت و درمان هایی که موقتی تسکینم میداد گذراند
و هرشبش باخودم آرزو میکردم که کاش هیچوقت اینچنین به یکدیگر دچار نبودیم
شاید آنگاه این شرایط را راحت تر پشت سر میگذاشتیم.
YOU ARE READING
Haze[short story L.S]
Fanfictionمن مسکین دچارم به تو و تسکین شیرین نگاهت. در تلاطم این دریا تنها تو میتوانی هردویمان را از این طوفان رها کنی و به ساحلی امن برسانی. جایی که خارج از هرج و مرج ها در آغوش یکدیگر غرق شویم.