•sixth part•

5 2 0
                                    

دستش را از روی شانه ام کنار کشیدم و به سمت اتاق رو به رویم رفتم.

پسرک رنگ پریده ای که اثری از زندگی در چهره اش نبود هنوز هم قشنگترین تصویر زندگی‌ام بود.

پاهای سستم دیگر تحمل وزنم را نداشت و ممکن بود هر لحظه بر زمین بیوفتم.

دیشب که اورا ترک کردم همینطوری خوابیده بود. دست سردش را در دست گرفتم،

اگر می‌دانستم که آخرین باری است که سبزینه آن گیاه عجیب را می‌بینم هرگز از پیشش نمی‌رفتم و حتی یک ثانیه از با او بودن را از دست نمی‌دادم.

به او نگاه می‌کردم و بی صدا اشک می‌ریختم،انگار که زندگی برای من هم در همان لحظه تمام شده بود.

نمی‌توانستم حتی یک ثانیه از زمانی را که بی او زندگی می‌کردم را تصور کنم.

از نگاه ترحم آمیز و رفتار کلیشه ای کادر درمان آن بیمارستان متنفر بودم.

غیرمنصفانه بود اما تک تک آنها را مقصر می‌دانستم.

یکی از آنها جلو آمد پاکتی به دستم داد و گفت:خیلی متاسفم قبل از اینکه با شما تماس بگیرند،وقتی احساس کرد ناخوش است این را به من داد و ازم قول گرفت تا حتما آن را به شما بدهم.

به ویرانه ای برگشتم که بوی مرگ می‌داد و بیشتر از هرروز نفس کشیدن در هوایش سخت شده بود.

طی یک چشم بهم زدن هرچبزی که دم دستم بود در دیواری پودر شده بود

اما شکستگی‌شان، به پای کمر مردی که همیشه تکیه‌گاه بود و حالا بی صدا در تنهایی مرگبار خودش شکسته بود، نمی‌رسید.

سرم را بین دستانم گرفته بودم و صدای هق هقم فضا را پر کرده بود.

چشمم افتاد به پاکتی که همراه خودم آورده بودم.

دلم نمی‌خواست بازش کنم. همیشه از خداحافظی و بار آخر ها متنفر بودم.

اما هرچیزی که مرا ذره ای به او متصل میکرد را عاشقانه می‌پرسیدم.

Haze[short story L.S]Where stories live. Discover now