IV

72 10 0
                                    

yoongi

با غیرقابل تحمل شدن سردردش چشماشو وا کرد و سرشو بین دستاش گرفت
یه دستشو تکیه بدنش که تمایل زیادی به دوباره افتادن رو تخت داشت کرد
صداهای تو سرش طوری بلند شده بودن که چیزی از اون کلماتی که پشت سر هم گفته میشدن سر در نمیاورد
لنتی.. اینجا کجا بود
بی توجه به سردردش که قصد بهتر شدن نداشت از جاش بلند شد و تلو تلو خوران سمت در رفت
از اتاق خارج شد و نگاهشو به اطراف داد
با دیدن چهرهای اشنایی که با سرعت به طرفش میومدن چند قدم عقب رفت و سرشو محکم تر چسبید
زن بهش رسید و پسر جوون تره کنارش اونو تو بغلش کشید
یونگی با از دست دادن تعادلش بیخیال مقاومت کردن شد و منتظر موند تا پسر مو قهوه ای اونو رو کاناپه بزاره
+هیشش بیا یکم بشین
نمیدونست کجاست و این ادما کین ولی به شدت حس میکرد اونا رو میشناسه و اونا جزوی از گذشته از خاطر رفتشن
حاظر نبود سرشو بالا بگیره و نگاهشون کنه.. یا بخاد ازشون بپرسه کین
فقط میدونست اونا قرار نیست بهش اسیب بزنن و این براش کافی بود
بعد چند ثانیه که یونگی بی صدا زمین رو نگاه کرد پسر مو قهوه ای کنار یونگی نشست و دستشو رو کمرش گذاشت
+فک کنم یکم زیادی مست کردی نه؟ تو این دروان ممکنه برات خطرناک باشه
یونگی کم کم یادش میومد
سرشو کمی بالا گرفت و نگاهشو به چهره پسر داد
همون پسری که تو بار باهاش حرف میزد بود..و البته همون پسری که تو توهماتش صداش رو میشنید
دوستش بود؟ .. یا شاید.. دوست پسرش؟ لنتی
با اخم محوی صورتشو برگردوند
به حد کافی سردرد داشت و واقعا نمیخاست ذهنشو با این خسته کنه
+نمیخای حرف بزنی؟
-هوسوک، تازه بیدار شده بهتره خستش نکنیم
زن با لبخند به سمت یونگی اومد و دستشو سمتش گرفت
-بیا بریم اتاقت، تا تو یه دوش بگیری و به خودت بیای غذا هم اماده میشه
یونگی چند ثانیه به اطراف نگاه کرد و دوباره از جاش بلند شد و بی توجه به دوتاشون قدمای سستشو به سمت دری که فک میکرد در بیرونه کشید
اون لحظه تو ذهنش چی بود؟ این که این یه دیوونگیه
دزدیده شدن و شام خوردن با کسایی که دزدیدنش
از خونه خارج شد و سعی کرد به قدماش سرعت بده
پله هارو پایین رفت و از در فلزی رد شد
صدای قدمای پسری که هوسوک خطاب شده بود رو میشنید ولی بی توجه بهش وارد کوچه اولی که دید شد
اینجا رو نمیشناخت و حتی نمیدونست کدوم قسمت از شهره
+هی یونگی وایسا! اصن کجا میخای بری
نمیدونست.. نمیخاست بره خونه..اماده نبود دوباره وارد اون خونه شه.. لنتی.. نمیدونست میخاد کجا بره
قدماش سست تر شدن و به دیوار بتنی تکیه داد
با یاداوری اون خونه تک تک لحظه های شکنجش جلو چشش ظاهر شدن.. و دردی که تو قلبش حس میکرد باعث سست تر شدن پاهاش شدن
لنتی.. دوس داشت فرار کنه.. قلبش تند تر میزد و چشماش پر از اشک شده بودن و کل بدنش میلرزید
این اواخر همچیش رو سرش خراب شده بود و شاید به این دلیل اینقدر حس بدبخت و ضعیف بودن داشت
تنها چیزی که اون لحظه میخاست بی حسی بود.. اون نیاز داشت هیچیو حس نکنه تا بتونه اروم باشه..
دردی که تو قلبش حس میکرد داشت از درون نابودش میکرد
پاهای بی جونش نمیتونستن وزنشو تحمل کنن و کم مونده بود زمین بیفته
با حس دستایی که دور کمرش حلقه شدن سریع واکنش نشون داد و خودشو عقب کشید
هوسوک که چهره وحشت زده و دردناکه یونگی رو دید دوباره نزدیکش شد و سعی کرد تو اغوشش بگیرتش
+هیش.. اروم بگیر
و یونگی انگار نمیشنید چی میگه و فقط سعی میکرد پسش بزنه
ذهنش هیچی دریافت نمیکرد انگار
نه چیزی میشنید نه چیزی حس میکرد فقط میخاست فرار کنه
هربار دستایی که برا کمک دورش حلقه میشدن رو پس میزد و فرار میکرد.. میترسید؟ اره! اونقدر زیاد که نمیتونست تشخیص بده حتی از چی میترسه
+یونگی..یونگی اروم باش.. چته؟
شونهاشو محکم گرفت و به خودش چسبوند
شاید برا چند دیقه همونطوری موندن
در اخر با حس دستای هوسوک دور کمرش و زیر زانوهاش به بدن گرمش تکیه داد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد
-ببخشید.. ببخشید بابا....ببخشید...ببخشید..
زمزمهاش به گوش هوسوک میرسید و قلب هوسوک هرلحظه بیشتر براش مچاله میشد

یونگی رو رو تختش گذاشت و بعد بوسه ی ارومی رو پیشونیش پتو رو روش کشید و از اتاقش در اومد

ووت و کامنت یادتون نره~

everybody diesWhere stories live. Discover now