VIII

53 8 1
                                    

yoongi

با درد شدیدی تو بدنش چشماشو وا کرد و تو جاش نشست
نگاه گذرایی به جین و جونگکوکی که کنارش خابیده بودن انداخت و از تخت بلند شد
با قدمای‌ اروم و بی صدا از اتاق خارج شد
کل روز چیزی نخورده بود و احتمالا این دلیل خاموش شدن دوباره بدنش بود
دکمه اسانسور رو زد و طبقه -1 رو زد
پیاده شد و وارد اشپزخونه شد
در یخچال رو باز کرد و بعد یکم گشتن سالاد رو در‌اورد
از کابینت پیاله کوچیکی در اورد و برا خودش سالاد کشید
با صدای باز شدن دوباره در اسانسور نگاهی به جونگکوک انداخت و نفسشو با کلافگی بیرون داد
+خوبی هیونگ؟
-اره خوبم نیاز نیست انقد نگران باشین
با لحن یکم تند یونگی جونگکوک ابروهاشو بالا داد و بالا سرش وایستاد
+چرا انقد عصبی ای حالا؟
یونگی همونطور که داشت کاهو تو دهنشو میجویید غر زد
-چون رفتارات داره میره رو مخم، نیاز نیست بغلم کنی یا کنارم بخابی
+من فقط نگرانتم
-نه تو فقط عذاب وجدان داری ولی نیاز نیست داشته باشی من عادت دارم به این کسشرا
صندلی روبه‌روی یونگی رو عقب کشید و روش نشست
+ببخشید..حق داری من عذاب وجدان دارم و دست خودم نیست
یونگی سر تکون داد و چنتا کاهو دیگه به چنگالش زد
-سعی کن نداشته باشی
بعد سکوت کوتاهی جونگکوک ادامه داد
+..به دانته گفتی برادرتم؟
یونگی سرشو بالا گرفت و بعد چند ثانیه مکث کاهوهای تو دهنشو قورت داد و جواب داد
-اره..فک کردم اینطوری بهتره
+اهان..باشه
جونگکوک چنگال یونگی رو از دستش گرفت و با زدن یه کاهو سرش جلو دهن یونگی گرفت
یونگی نفسشو با کلافگی بیرون داد و از جاش بلند شد
-همین الان گفتم این کاراتو تموم کنی
جونگکوک دنبال یونگی راه افتاد و باهاش سوار اسانسور شد
با باز شدن در جونگکوک سریع جلوی یونگی قرار گرفت و سعی کرد هرجایی جز چشمای یونگی رو نگاه کنه
+میگم.. میشه امشب رو.. اتاق من بخابی؟
یونگی چند ثانیه پلک زد
نمیخاست برادرشو ناراحت کنه ولی اینکه میدونست جونگکوک یه حسایی بهش داره باعث میشد نخاد بزاره خیلی نزدیکش شه..با خودش فکر میکرد شاید اگه جونگکوک میدونست اون برادرشه نوع نگاهش بهش عوض میشد
حس میکرد اینجوری داره گولش میزنه
حس خوبی به این قضیه نداشت ولی سرشو به ارومی به معنی مثبت تکون داد
جونگکوک دستشو از پشت گردنش در اورد و بدون حرف اضافه ای مچ دست یونگیو گرفت و با خودش سمت اتاقش کشید
یونگی سریع سمت تخت رفت و خودشو روش ول کرد
جونگکوک چند ثانیه بی حرکت نگاهش کرد و بعد خاموش کردن چراغ کنار یونگی قرار گرفت
بعد چند ثانیه تو تاریکی که با صدای نفساشون گذشت یونگی زمزمه کرد
-باید حرف بزنیم..
جونگکوک متعجب از حرف یونگی کمی سمتش برگشت
+راجب؟
-نمیدونم.. ما؟
+اوه
جونگکوک خودشو برا این مکالمه اماده حس نمیکرد
-کوکی‌...من داییتم...ببخشید اگه کاری کردم که نگاهت بهم عوض شده..
جونگکوک تو جاش نشست و سمت یونگی برگشت
+معذرت نخا.. و پشیمون نباش...کار اشتباهی نکردی چون
یونگی با کلافگی دستاشو رو صورتش کشید
-کوکی.. این عادی نیست
جونگکوک کنار یونگی خابید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
سرشو تو گردنش برد و زیر گوشش زمزمه کرد
+سعی نکن ازم دور شی هیونگ
یونگی با گذاشتن دستش رو سینه جونگکوک کمی عقب هلش داد
-منطقی نیست..
بعد چند ثانیه با جواب نگرفتن از جونگکوک ادامه داد
-اگه برادرت بودم هم همینطوری رفتار میکردی؟
سر جونگکوک رو شونه یونگی افتاد و با لحن خابالوای زمزمه کرد
+خوشبختانه نیستی
یونگی نفس عمیقی کشید و انگشتاشو لای موهای جونگکوک کشید
-خوب بخابی

everybody diesHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin