8

106 12 0
                                    


قسمت هشتم

زنگ موبایل بیدارشان کرد.منشی بایبل بود:"آقای سامیتیکول؟کجا هستید؟ مهمونای خارجی اومدند و منتظر شما هستند"

بایبل به ساعتش نگاه کرد:" الان میام"

بیو سرش را برگرداند و سعی کرد چشمانش را باز کند:"کیه؟"

بایبل صورتش را بوسید:"من باید برم اما تو بخواب زود برمیگردم"

بیو پلک میزد:"باشه"

بایبل اینبار یک بوسه به لبهایش زد و دیگر نتوانست از او جدا شود! بیو هلش داد و نالید:"ایشش!می خوام بخوابم!"

بایبل گردنش را بوسید:"بعد از رفتن من می خوابی"

بیو غرید:"دیرت میشه!"

بایبل واقعاً نمی توانست تن لخت او را که زیر نور آفتاب صبحگاهی داخل ملافه های سفید می درخشید، نادیده بگیرد:"مهم نیست!" و زیر پتو خزید و نوک سینه بیو را بوسید:"من شیر می خوام!"

بیو غلغلکش آمد و باز هم هلش داد:"دیشب همشو خوردی!"

بایبل شکم او را نوازش کرد و لبهایش را پایین تر کشید. بیو دست او را قبل از

آنکه به رانش برسد از روی پتو گرفت:"شروع نکن! برو و زود برگرد. من منتظرتم همینجا..."

بایبل آهی کشید و از زیر پتو در آمد:"چطور می تونم تحمل کنم؟عشق من روی تختم لخت خوابیده و منتظره منه! تنها همین فکر منو تحریک میکنه"

بیو به لگن او اشاره کرد:"سعی کن قایمش کنی!"

موبایل بایبل باز هم زنگ زد. بایبل به شماره نگاه کرد:"خیلی خب زن!دارم میام"

از تخت خارج شد:"با خودت بازی نکن تا بیام!"

بیو زیر پتو رفت:"خدافظ!"

بایبل از روی پتو باسنش را نیشگون گرفت:"خدافظ"

"سلام خانم موون" بیو می توانست صدای صحبتشان را از سالن بشنود:"سلام آقای سامیتیکول"

"لطفاً یه میز صبحانه کامل درست کنید"

"اما شما دارید میرید!"

"درسته ولی من اونو واسه عروسم میخوام!"

بیو لبخند زد. خانم موون تعجب کرد:"عروس؟!کجاست؟کیه؟"

"هیس! الان توی اتاقم خوابیده...می شناسیش!...زیبای من!"

"اوه!همون پسر خوشگل؟پس همه چی رو به راهه؟"

"بله!اون حالا دیگه مال منه!"

بیو لبخند ضعیفی زد و بخواب فرو رفت تا اینکه با صدای خانم موون بیدار شد: "آقای جاکاپان؟ یکی اومده شما رو ببینه"

بیو سرش را از روی بالش بلند کرد:"کی؟"

"گفتند اسمشون تونگه"

My beautifulWhere stories live. Discover now