قسمت نهم

وقتی ماشین پارک شد؛ سرش را بلند کرد و به ساختمان نگاه کرد.زمان را بکلی فراموش کرده بود(بعد از یک ماه؟یک سال؟یک قرن؟من قبلاً اینجا بودم...)

راننده در را باز کرد و او خارج شد. نیمه مست بود. همیشه قبل از سکس مست میکرد. این تنها راهی بود که می توانست دقایق وحشتناک را تحمل کند.محافظ شخصی که مایل برایش استخدام کرده بود، کمکش کرد تا وارد آسانسور شود

(آره من قبلاً اینجا بودم...اینجا...آپارتمان اونه...)بیو چشمانش را بست.نمیخواست هیچ صحنه و شی خاطره انگیزی در مورد بایبل ببیند(شاید اینبار یکی از اهالی این آپارتمان مشتری منه) اما آسانسور در طبقه هشتم ایستاد.(شاید اسباب کشی کرده!) بیو به محافظ شخصی اش نگاه کرد:"اسمش چیه؟"

"ویچاپس سامیتیکول!"

"چی؟"بیو حس کردزانوهایش توان نگه داشتن او را ندارند:"مشتری من برای امشب بایبله؟"

محافظ نگاه عجیبی به صورت شوکه شده او کرد:"بله می شناسیدش؟"

در آسانسور باز شد اما او نمی توانست خارج شود:"من...من نمیخوام باهاش بخوابم!"

محافظ لبخند زد:"می دونید که مجبورید!شما نمی تونید مشتری هاتونو انتخاب کنید"

"مایل اینو می دونه؟"

"نه!دستیار جدیدش اینو برنامه ریزی کرده"

بیو می توانست صدای ضربان قلب خودش را از دیوارهای آسانسور بشنود! (چطور ممکنه؟چرا این کارو کرد؟می خواد منو ببینه؟دلش برام تنگ شده؟هنوزم دوستم داره؟)چشمانش سرخ شد(اوه خدایا چقدر دلم براش تنگ شده اما...مگه ما می تونیم دوباره شروع کنیم؟اگر مایل بفهمه...)

محافظ بازویش را کشید:"برو جلو...من پایین هستم کارتون تموم شد بیا"

بیو مجبور شد از آسانسور در بیایید و محافظ زنگ در را زد:"خداحافظ عروسک"

در آسانسور بسته شد و در خانه باز شد. بعد از دو ماه، آنها دوباره همدیگر را میدیدند. بایبل لاغر شده بود.چشمانش جدی بود و نگاهش ترسناک.بیو ضعیف و رنگ پریده بنظر می آمد.چشمانش خوابالود بود و نگاهش پریشان:"سلام"

تنها چیزی که توانست بگوید.

بایبل حتی نتوانست آنرا هم بگوید.بعد از دیدار عشق اولش همان ذره انرژی اش را هم به یکباره از دست داده بود.عقب رفت و اجازه داد بیو داخل شود. خانه خالی و تاریک بود. تنها یک لامپ از آشپزخانه به هال می افتاد و اطراف را روشن میکرد.بایبل در را بست. بیو نمی توانست به او نگاه کند.بایبل هم نمی توانست او را نگاه کند:"بیا بریم اونجا..."بایبل اتاق خوابش را نشان داد.بیو منتظر شد و بایبل به آن سمت راه افتاد.دکوراسیون خیلی فرق کرده بود. تقریباً تمام اشیاء غیب شده بود و تنها مبلمان و سه مجسمه بزرگ مانده بود.

My beautifulDove le storie prendono vita. Scoprilo ora