1:Beginning

299 36 7
                                    

پشت پنجره تاریک اتاقش کز کرده بود ، از چارچوب پنجره بیرونی را نگاه میکرد که هیچ‌چیزی در آن معلوم نبود ، لباس های خاک خورده اش به چشمم زیبا می امد ، رنگ لبانش از یاسی به گچی تیره متمایل شده بود .

نگاهش رنگ دیگری داشت  ترسی عجیب مردمک چشمش را رنگی کرده بود . حس خوبم که از این منطقه متروکه گذشتم را چندین برابر کرد ، لبخندم محو نمیشد . شاید دیدن این دختر برایم شگفت زده بود ، دلم میخواست داستان را بدانم .

منتظر و ایستاده در آن تاریک خانه نگاهم را به او دوختم . چشمانم را نبستم و لحظه ای را درنگ‌ نکردم ، حتی پلکی هم نزدم تا زمان را از دست ندهم ، باید ماجرا را میفهمیدم ، همین لحظه هاله زرد دورش تغییر رنگ داد ، مملو از ناراحتی شد ، اشک میریخت و ترسش زیر صدم ثانیه جایش را با ناراحتی ای که با اشک هایش تخلیه میشد ، داد .

پوزخندم را تحمیلش کردم ، شاید ادمی که نیاز داشتم را پیدا کرده بودم .

در همین خیالات بودم که در با سرعت باز شد ، نگاه معصومانه و پر از اشکش جایش را با ترسی مملو از وحشت عوض کرد ، قطار سیل آسای فرار در مغزش متمرکز شد. مردی با موهای شلخته با کمربندش به سمت دخترک حمله ور شد . از هر طرف که فکرش را میکردم به او ضربه میزد .

از روی صورتش نگین های خون اویخته شدند ، سگک کمربند کمرش را نشانی گرفت و باز هم بی محابا کوبیده شد.

دختر با فریاد از خانه گریخت ، به دنبالش میرفتم . اینقدر دوید ، بدون اینکه بداند مرد به دنبالش نیست. انگار قصد ان مرد حیله گر همین بود ، تا برود ، تا نخواهد برگردد و همین هم شد .

دخترک انقدر دور شد که حس کرد خود را گم کرده ، رد پای خون هایش را بر جای گذاشته بود ، همان نگین ها را میگویم ، سر راه خوراکی خوبی گیرم امده بود ، شاید برای امشب سیر شده باشم .

ترسش ، وحشتش و نگرانی اش حالم را خوب کرد . این همان موجود پیدا شده برای من است .

در بین دو درخت ایستاد ، از پشت صدایش کردم ، خودم را به شکل آن دختر زیبا و مشهور ، لیسا مانوبان که تازگی ها در تصادفی عمیق بین کوها رخ داده بود و اکنون در کما به سر میبرد ، در اوردم . خوبی اش این بود ، درصد به هوش امدن لیسا به شدت پایین بود ، و چون مشهور است قرار نیس اعضایش را اهدا کنند تا باز هم نقشه ام خراب شود .

تکه های مویی که از لیسا داشتم را خوردم ، بعد از چند دقیقه تغییر شکلم کامل شد.

من الان عین او شده ام.
_ هی با تو ام.

ترسیده دست هایش را به هم پیچید ، او با این کارهایش من را تغذیه میکرد .
+ ت..ت..توو ک..کی هستی ؟

_ غریبه نیستم . میتونم کمکت کنم ، به کمک احتیاج داری درسته؟ بهت اسیبی نمیزنم .

به همین اسانی رام شد .
+ نمیتونم ببینمت ؟ کجایی ؟؟

جلوتر رفتم و صورتم را نمایان کردم . قبلش چند باری به خودک تلقین کردم که او لیسا را نشناسد ، با همان تله های خون صورتش لبخندی تحویلم داد .
متقابلا لبخندی زدم ،
_ چه اتفاقی برات افتاده؟

قضیه برایم آشکار بود ، اما میخواستم بشنوم تا باز هم اشک هایش خوشحالم‌ کند.

به سمتم دوید ، لحظه ای ترسیدم ، با این حال صبر کردم ، خود را در آغوشم انداخت ، بی حال شد . میتوانستم ببینم چطور به من اعتماد کرده و اینگونه بی جان روی دست هایم افتاده ، به نظر طعمه اسانی است .

او را به خانه ام بردم . همان جایی که خیلی ها در آن ، وقتی روحشان را به من دادند مردند و دیوانگی بر آن ها حاکم شد .

این عشق بین چشم هایم می‌درخشید ، دیدنشان در آن حالت خوشحالم میکرد ، بیشتر از هر وقت دیگری.

______&&&_______
هاییی گایز
حالتون چطوره؟ 😍🤭
یه بوک کوچیک نوشتم 🥺😁 اتفاقات جالبی میبینید داخلش. پر از هیجان ، ووت فراموش نشه ..
✨💫✨

Satan (Jenlisa)Where stories live. Discover now