2:roommate

131 32 4
                                    

این عشق بین چشم هایش میدرخشید، دیدنشان در آن حالت بیشتر از هر وقت دیگری خوشحالم میکرد.

همینطور که روی تخت سفید چشم هایش را باز میکرد به صورتش لبخندی تحویل دادم، خوشحال بود، از چیزی که میدید، انگار فرشته ای روبرویش ایستاده است، حالش بهتر شده، دقیقا از همان لحظه ای که پماد را روی زخم هایش کشیدم باز هم از هوش رفت و الان بعد از ۸ ساعت توانسته چشم باز کند، خیالش به نظر راحت است، ارامشی که در چشمانش موج میزند حاکی از این است که اعتمادش به من چند برابر شده..  همین است حاکمیت شیطان بودن!....

نگاهی به صورتم انداخت
+ من کجام؟
درک نمیکنم این جملهٔ کلیشه ای از کجا نشات میگیرد؟ اصلا چه کسی ابداعش کرد؟ بعد از به هوش امدن درست است ذهن هنوز کامل رفرش نشده ؛ اما اینقدرا هم بی مغز که نیستید میگویید من کجام، پس آن همه اعتمادی که درون چشمانت داشتی چه شد دختر؟

آهی کشیدم.
_ خونه منی، یادت نمیاد؟ بی هوش شدی... تعریف نکردی چیشد‌...

با پشت دست به سرش زد، حلقه آبی تیله هایش را خیس کرد، نگاهش به سمتی رفت، افقی که دقیقا در همه دختران وجود دارد. جوری به آن خیره میشوند انگار سینمایی ۳۶۵ روز آن هم قسمت آخرش در آن افق مزخرف پخش می‌شود، اکثر این افق ها هم دیوار سفید رنگ است، هر چه نگاه هم می‌کنی به چیزی نمیرسی.

+ اون پدرم بود

بغضش ترکید، اشک ها امان ندادند و گونه هایش را تر کردند،
_ پدرت بود و اینکار رو با تو کرد؟ چرا؟

با نهایت تاسف گفتم جوری که انگار درد از اعماق وجود من میسوزد، در صورتی که درون دلم آنقدر خوشحال بودم که حس میکردم همین الان است که چهره لیسا از روی صورتم پاک شود و چهره واقعی ام به نمایش گذاشته شود.

+ از همون بچگی هم دوسم نداشت، فکر میکنه مادرم بهش خیانت کرده، مادرم رو کشت، اون یه روانیه، روانی ای که هر لحظه جنون و دیونگی بهش دست میده، ما حتی آزمایش DNA رو هم دادیم و مشخص شد من بچشم
فین فینی کرد،
+ ولی باور نمیکنه، فکر میکنه با دکترا توالی کردم...

دیگر توان حرف زدن نداشت، جوری هق هق میکرد که نفس کم اورده بود، جلوتر رفتم، آغوشم را برایش باز کردم. نیاز به همچین چیزی داشت. اشک هایش لباسم را خیس کردند. نفس عمیقی کشیدم.
_ نگران نباش، من پیشتم.

سرشو عقب کشید، به چشم های سرخ شده به چشمام نگاه کرد
+ تو از کجا پیدات شد؟ اون موقع شب؟

_ من...

نزاشت حرفی بزنم،
+ مثل یه فرشته اومدی نجاتم دادی، میتونم قسم بخورم همونجا، همون لحظه اگه کس دیگه ای بود سکته میکردم و الان روی تخت بیمارستان بودم.... آه..... یا شایدم قبرستون

_ هستم، قرار نیست جایی برم.

سرشو پایین انداخت
+ تا کی میتونم بمونم؟

فکری کردم
_ ببین ، من دنبال یه هم خونه میگشتم، خیلی وقته تنهام و دلم میخواس یکی پیشم باشه، حالا که تو اومدی، خیلی خوشحالم و دلم نمیخواد از پیشم بری.

ذوقی همراه با اشک تحویلم داد و تنفرم را چندین برابر کرد
+ جدی میگی؟ یا فقط به خاطر قلبم؟

_ نه، کاملا جدی ام، خیلی وقته دنبال یه بست فرند میگردم،البته فقط بست فرند...

_____________✨✨_____________
هاییی گایززز
حالتون چطوره🥺🥹
شروع کردم به نوشتن بوکا و قراره از این به بعد هر بوک توی تایم خاص خودش اپ بشه و اینجا به انرژی شما نیاز دارم✨🥹 لطفا تا جایی که میتونید بوکو به جنلیسا شیپرا معرفی کنید😍🍓 به علاوه ووت و کامنت فراموش نشه🍫😘😍

Satan (Jenlisa)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora