3:Confess

148 27 1
                                    

با حالت خسته ای برای دست های گره خورده اش دور انگشتانم، ممانعتی نشان دادم که با ناراحتی دستش را عقب کشید، چشمانم را از گستاخی ام بستم... نقطه این نبود ولی خرابش کردم، قبل اینکه چیزی بگوید دستم را دور انگشتان جمع شده اش حلقه کردم
دست هایمان به هم گره زده شد.

لبخندی تحویلم داد، زجری که تحمل میکردم غیر قابل بیان بود.
نیشخندم را بهش تحویل دادم و او هم خوشحال تر گشت. بعد از اینکه نکات لازم را گوشزد کردم، به سمت اتاق زیر شیروانی که با خاک تزیین شده بود رفتیم.

روی مبل کنارم نشست، پاهایش در تماس با پاهایم بود، گرمی بدنش مرا به آتش میکشید‌. خسته بودم هر طور شده باید به او نزدیک شوم! قرار است تا میتوانم از بدنش لذت ببرم؛ غیر از این است که او به یک برده مانند شده برایم ترسیم شده است؟

لبخند ملیحی به صورتش تحویل دادم. بدون مقدمه سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم
_چیزی راجع به سکس میدونی؟

دستانش را در هم تنید، پاهایش را به هم نزدیک تر کرد و سرش را به سمتم خم کرد
+عام.. چرا میپرسی؟

صورتم را به حالتی ناراحت تغییر دادم؛ این کار را خیلی خوب از لیسا یاد گرفته بودم

دستی روی پاهایم گذاشت معذب بود ولی دستپاچه لب زد
+ اره ارهه میدونم چرا ندونم.

سرم را بالا گرفتم
_تا حالا انجامش دادی؟

چشمانش را بست
+ دلم نمیخواست ولی اره به زور

_ برام تعریف میکنی؟
اینقدر به حالت لوسی بیانش کردم که تهوع وجودم را به نابودی کشاند.

+خب.. نمیخوام ناراحتت کنم پس برات تعریفش میکنم. لباشو تر کرد پلک های پی در پی ای زد؛ اون مرد یعنی همون ب..بابام وقتی پسر عموم پول هنگفتی رو بهش پیشنهاد میده تا منو ببره پیش اون و یه شب در اختیارش باشم، راستش من راجع به پسر عموم خیلی مطمین بودم و فکر میکردم اون مرد خوبیه؛ اما راستش رو بخوای اون اصلا مرد خوبی نبود حتی روزهایی که کمکم میکرد توی افکارش چیزی جز بدنم نبوده

_(به زبان اسپانیایی).Tu cuerpo también me excita.
(به معنای: بدن شما من را هم هیجان زده میکند)

با تعجب صورتش را بیشتر به سمتم چرخاند
+چی گفتی

پوزخندی زدم، بعد به حالت ناراحتی گفتم
_به زبان اسپانیایی بود و ناراحتیمو نشون دادم

هیجان زده شد
+ توو تو زبان اسپانیایی بلدی؟

_ بیخیال ادامه بده

+ خب اون شب ب..بابام گفت که باید برم خونه پسر عمو و خودش یه کاری داره قبول کردم قبلش با بونگ که همون پسر عمومه صحبت کرد دیدم که یه پاکت بهش داد وقتی وارد خونه شدم میز بزرگی چیده شده بود، لبخند زدم و روی یکی از صندلی ها نشستم! میز دونفره بود، در این بین اصلا متوجه نشدم در رو پشت سرش قفل کرد..

نفس عمیقی کشید. دستم رو روی کمرش گذاشتم و چند باری ماساژش دادم

+ توی نوشیدنیم اکستازی ریخته بود با اینکه یه کم ازش خوردم ولی متوجه شدم که سردرد دارم، رو به بونگ گفتم سردرد دارم، بدون هیچ حرفی به سمتم اومد

بغضش اشکار بود، صداش می‌لرزید موهاشو کنار زدم تا صورتش نمایان بشه برام. قفسه سینش بالا و پایین شدنش شدت گرفته بود.

اشکی از گوشه چشمش چکید و ادامه داد
+ تا میتونست کتکم زد تا بتونه کارش رو بکنه اون یه وح..وحشی بود و م..من نمیدونستم باید چیک..چیکار کنم

دیگر نفسش بند آمد. سکوت کرد و ادامه نداد. دستش روی صورتش بود و اشک میریخت. چند باری به پشتش به ارامی ضربه زدم
_ایرادی نداره عزیزم

چند باری سرش را تکان داد و حرف هایم را تایید کرد. لبخندی زد.
به همین راحتی فراموش کرد که در چه حالتی بوده

+تو چطور؟ انجامش دادی؟

_ خب معلومه و همین الانم نیاز شدیدی بهش دارم
چشمامو به سمت جنی چرخوندم که به لبام رو زیر نگاهش احساس کردم...

_______&&________
هایییی کیوتی های منننن🥹☁️☁️☁️
حالتون چطوره؟
امیدوارم که لحظات خوبی رو بگذرونید
ووت و کامنت فراموش 😉 نشه 💚😍
✨🌙✨

Satan (Jenlisa)Where stories live. Discover now