چپتر ۵: اعتراف

55 6 1
                                    

اد‌وارد بعد از قفل کردن در چند لحظه بی حرکت ایستاد. اروم برگشت و به سمت ایوان قدم برداشت. به وسط اتاق که رسید دوباره ایستاد. تصمیم گرفت نور اتاق رو کم کنه پس برگشت و بیشتر شمعها رو خاموش کرد و فقط یک شمعدون بزرگ متشکل از هفت شمع رو روشن باقی گذاشت. دوباره سمت ایوان قدم برداشت. نزدیک پرده های جمع شده کنار در شیشه ای ایستاد و با دقت به تاریکی های اطراف نگاه کرد. چیزی ندید. با خودش فکر کرد شاید بیرون تو تاریکی ایوان باشه. یک سمت در رو باز کرد و به سرعت وارد ایوان شد. ماه اروم اروم خودش رو پشت ابرها پنهون میکرد و از روشنایی مهتاب خبری نبود. سراسر ایوان تاریک بود سعی کرد همه جارو با دقت نگاه کنه. اما نه. کسی نبود. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه مکث با تردید برگشت داخل و درهارو قفل کرد.
خواست پرده هارو بکشه. چشمش به تاریکی مطلق داخل باغ افتاد...
- حتما اشتباه دیده بودم یا دچار خیالات شده بودم. اون نبود. اون اینجا نبود. لعنتی...چرا حس کردم اون برگشته؟
اه ادوارد عقلتو از دست دادی مگه نه؟
ادوارد همونطور که زیر لب با خودش حرف میزد خواست از اتاق خارج بشه. خم شد و کتش رو که روی زمین افتاده بود برداشت، دستش رو برد سمت میز کنار دیوار که شمعدون رو برداره از اتاق خارج شه که ناگهان صدایی از پشت سرش بهش گفت
!- اینجا توی این تاریکی دنبال من میگشتی؟
ادوارد به سرعت برگشت سمت جایی که صدا رو شنید. شمعدون ر‌و بالا گرفت تا به دقت ببینه. لبهای جوناس از زیر کلاه شنل توی نور شمع پیدا شدن. اهسته به سمت جوناس رفت. شمعدون رو روی میز بلند کنار دیوار گذاشت. به جوناس نزدیک شد. سرمای بدن جوناس رو کاملا حس می کرد. یک قدم دیگه به جوناس نزدیکتر شد و اهسته اما با تردید سعی کرد کلاه رو از سر جوناس عقب بزنه.
!- از من نمی ترسی؟
ادوارد بدون اینکه جوابی بده دست برد به سمت سر جوناس و کلاه رو به عقب کشید. کلاه شنل کاملا از سر جوناس افتاد. با دقت و سکوت به صورت جوناس نگاه کرد. صورت سفید، چشمهای گرد درخشان، گونه های برجسته و خطوط زیبای صورت همراه با موهای مشکی که پیشونی و گوشهاش رو پوشونده بودن. قامت چهارشونه و ستبر، قوی بودنش رو کاملا به رخ میکشیدن. ترکیب صورت ‌و قامت جوناس ازش یک موجود زیبا ساخته بود
- تو واقعا زیبایی و در عجبم که چطور ی موجود زیبا در یک آن میتونه به یک شیطان ترسناک تبدیل بشه؟
!- همونطور که یک مرد زیبا میتونه در یک آن به یک فرشته تبدیل بشه
- و اون فرشته کیه؟
!- تو ادوارد
- اوه اره، ظاهرا خون اشامها هم شیوه لاس زدن خودشون رو دارن
!- از حقیقت فرار نکن، باید تا حالا متوجه شده باشی.
- حقیقت؟ کدوم حقیقت؟
!- که نمیتونم بکشمت. اینکه مدتهاست اینجام تو یورک شایر فقط یک دلیل داره لرد ادوارد همینگتون
- بهم بگو چه دلیلی؟ چه تورو اینجا کشونده و نگه داشته؟
!- تو ادوارد.
ادوارد چند قدم به عقب برداشت و با خجالتی که میخواست پنهان کنه گفت
- ظاهرا طبع شوخی هم داری.
همونطور که ادوارد سعی در پنهان کردن چهره خجالتی خودش داشت و خواست به سمتی قدم بزنه ادامه داد
- اگه از کسی میشنیدم ی خون اشام دیده که باهام شوخی میکنه حتما فکر میکردم ی مست دائم الخمر دیوانه س حالا که خودم اینو دیدم...
جوناس اجازه نداد حرفای ادوارد تموم بشه در یک حرکت با یک دست بازوی ادوارد رو گرفت و اونو سمت خودش کشید و با دست دیگه چونه خوش تراش ادوارد رو گرفت و مستقیم به چشمهاش نگاه کرد
!- از چی خجالت کشیدی که نگاهتو دزدیدی؟
ادوارد من من کرد نتونست جوابی بده. یکهو حس کرد صدای ضربان قلب خودش رو میشنوه
!- از من نترس، هیچوقت. من نمیتونم بهت آسیبی بزنم ادوارد.
جوناس به ارومی لبهاش رو روی لبهای ادوارد گذاشت و مرد جوان رو بوسید. بوسیدن ادوارد رو چند ثانیه طولانی ادامه داد. جوناس سر خودش رو عقب کشید و به چهره برافروخته و چشمهای بسته ادوارد نگاه کرد. لبخندی زد
!- قلبت داره تند میزنه. حتی منم دارم صدای ضربانهاشو رو میشنوم
ادوارد چشمهاش رو باز کرد اما نمیتونست حتی یک کلمه حرف بزنه. موهای بلندش صورت ‌ گردنش رو پوشونده بود و چشمهای بزرگش میدرخشیدن.
!- چطور ی مرد میتونه در یک آن به یک فرشته تبدیل شه؟
این چیزیه که من الان دارم میبینم و ازش لذت میبرم. این چیزیه که من به خاطرش اینجام ادوارد.
- جو ... جو... جوناس
ادوارد سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما جوناس اجازه نداد
!- اروم باش و گوش کن. تو مجبور نیستی کاری کنی یا چیزی رو بپذیری. مجبور نیستی منو ببینی، اگه بخوای دیگه منو نمیبینی اما من همیشه اینجا در اطرافت خواهم بود. من باید جایی باشم که مهره من اونجاست و با دست به قلب ادوارد اشاره کرد
حتی اگه بخوام هم نمیتونم ازت دور باشم.
سپس ادوارد رو رها کرد و چند قدم عقب رفت و ارام ارام در تاریکی محو شد.
- جوناس...جوناس صبر کن...جوناس
ادوارد هیچ جوابی نشنید. مطمعن شد که جوناس رفته. چند لحظه بی حرکت ایستاد. اما بعد اتاق رو به سمت اتاق خواب خودش ترک کرد.
ا‌وارد لباس خواب پوشید و روی تخت دراز کشید.
- باورم نمیشه ی مرد رو بوسیدم.. اه نمیدونم ی مرد ی شیطان گیج کننده س اما اون بوسیدن واقعی بود. من ی دورگه نر رو بوسیدم و این واقعا ترسناکه.
- خیلی خوب، خیلی خوب پسر، با صدای بلند فکر نکن. نمیخوای که همه شهر از این موضوع باخبر شن!؟ به اندازه ی کافی توی چشم هستم بهتره حواسم به کارام باشه.
ادوارد نفس عمیقی کشید، چشمهاش رو بست. لحظه بوسیدن جوناس رو به تصور کرد. دستی که به ارومی از روی بازوش سر خورد و به پشت کمرش رفت و در اغوشش گرفت. بدنهاشون که بهم چسبیدن و ضربان قلبش که تند شده بود و صداش شنیده میشد. لبهای سرد اما شیرین جوناس که با لبهای گرمش آمیخته شد. نفسهای سردش روی صورتش و دستی که صورتش رو نگه داشته بود و انگشتایی که به ارومی گونه ش رو نوازش میکرد.
- قطعا اون ی مرد هست و من ی مرد غریبه عجیب رو بوسیدم. چرا انقدر ازش لذت بردم؟ خدای من قلبم هنوز داره محکم میزنه... لعنتی لعنتی...
ادوارد با صدای چند ضربه به در چشمهاش رو باز کرد
:: قربان ...قربان بیدارید؟
- بیا داخل ماریا
:: صبح بخیر قربان، صبحانه تون آماده س. جناب بایکال هم اومدن.
- ممنونم ماریا
ماریا اتاق رو ترک کرد. ادوارد بلند که اماده بشه و لباس بپوشه.
بایکال و ماریا در حال صحبت بودن که ادوارد وارد سالن غذاخوری خانواده گی شد. بایکال از جا بلند شد و تعظیم کرد.
- صبح بخیر. بیا صبحونه بخوریم و لیست کارهای امروز رو بهم بگو
«. بله قربان
در طول صبحانه بایکال جزییات برنامه کاری رو شرح داد تا بعد از صبحانه برای انجام کارها راهی شن.
بعد از اتمام صبحانه، بایکال ‌و ادوارد سوار بر اسب هاشون برای رسیدگی به امور روزانه املاک و کارهای مهم رفتن و تا حوالی غروب به شدت مشغول بودن.
از طرف دیگه، ادوارد چهار مشاور متخصص در زمینه برگزاری جشن نامزدی اشرافی رو استخدام کرده بود که طی بیست و پنج روز مقدمات کامل مراسم نامزدی در عمارت رو فراهم کنن. بانو الیزابت در نامه دیگه ای خبر از بازگشت چند روز زودتر رو داده بود و از ادوارد خواسته بود ظرف یکماه تدارک کامل مرایم نامزدی رو بچینه بنابراین ادوارد مجبور بود زودتر عمارت رو برای مراسم اماده کنه. همینطور خیاط مخصوص خانواده گی هم موظف شد لباس مخصوص نامزدی ادوارد رو از بهترین پارچه های موجود اماده کنه.
خیاط های دکوراتیو هم استخدام شدن تا پرده ها و روکش های سراسر عمارت رو تعویض و مجلل تر کنن. به نظر میرسید این جشن قرار هست تا مدتها صحبت مجالس و محافل ثروتمندان و نجیب زادگان یورک شایر باشه. خبر اماده سازی عمارت و باغ ها برای نامزدی ادوارد با دوشز کارولین زیبا در سراسر یورک شایر پیچید. میشه گفت تمام خانواده های بزرگ یورک شایر موافق این ازدواج بودن و خوشحال به نظر میرسیدن که قرار بود لرد ادوارد همینگتون معروف با دختر عموی خودش کارولین همینگتون زیبا و باوقار ازدواج کنه. از نظر مردم یورک شایر این ازدواج میتونست حامل برکت و خیر باشه. اما ادوارد توی دنیای دیگه ای بود. تنها افراد بسیار نزدیک ادوارد میدونستن که اون هیچ علاقه ای به کارولین نداره. اما هیچکس حقیقت رو نمیدونست. حقیقت علاقه ادوارد به یک مرد. مردی که میتونست تمام یورک شایر رو به جهنم واقعی تبدیل کنه. مردی که قرار بود روزگار خونینی رو برای مردم به یادگار بگذاره. هیچکس نمیدونست که قراره چه جهنمی بپا بشه.
ادوارد در طول روز شدیدا درگیر مسوولیتهای خودش بود. او مالک بخش وسیعی از زمین های زراعی مناطق شمالی و همچنین مالک بزرگترین دامداری و مرکز پرورش گاوهای نژاد بریتانیایی در سراسر یورک شایر بود. ادوارد بر خلاف پدر، هیچ علاقه ای به هیاهوی سیاست و تولید صنعتی مدرن نداشت و ترجیح میداد تولیدات ملی که شامل کشاورزی و دام بود رو گسترش بده. چند روز سپری شد و ادوارد تمام طول روزها رو درگیر مشغله های کاری و مزرعه دارهاش بود اما شب هاش با انتظار میگذشت. اون هر شب به اتاق شراب میرفت و ساعتها به تنهایی مینشست و به باغ خیره میشد. واقعا منتظر بود که جوناس دوباره میاد برای ملاقاتش یا نه! اما خبری از جوناس نبود.
باز شب فرا رسیده بود و ادوارد طبق چند شب گذشته زودتر از همیشه لباس خواب تن کرده بود. ربدوشامبر خودش رو پوشید و شمعدون رو برداشت اما ابتدا رفت به سمت کتابخونه، شاید تصمیم داشت اینبار خودش رو مشغول کنه به خوندن. ی کتاب برداشت و به سمت اتاق شراب رفت. اتاق شراب در دنجترین و ساکت ترین بخش طبقه بالایی عمارت قرار داشت به نحویکه هیچ صدایی از اتاق به طبقه پایین نمیرسید. ادوارد این اتاق رو برای خلوت خودش و هم نشینی با دوستاش طراحی کرده بود. وارد اتاق شد و شمعهای زیادی رو روشن کرد. کمی شراب برای خودش ریخت و نشست. از درهای شیشه ای به بیرون نگاه کرد. تاریکی مطلق بود. بلند شد کمی چوب داخل شومینه ریخت تا اتاق گرمتر بشه. شروع کرد به اهسته قدم زدن و شراب نوشیدن.
- چرا کتاب برداشتم! خسته تر از اینم که بخوام روی نوشته ها تمرکز کنم.
به در شیشه ای نزدیک شد و همونجا ایستاد. افکارش متلاطم بودن
- واقعا این منم که هر شب میام اینجا تا ی نیمه انسان-نیمه شیطان رو ملاقات کنم؟ حتی نمیتونم به خودم هم توضیح بدم چرا!؟ خیلی احمقانه س...
ادوارد غرق در افکار خودش بود که به در چند ضربه وارد شد
<. قربان مهمون دارید. جناب ویکتور تشریف آوردن
ادوارد متعجب از اومدن بی خبر ویکتور رفت سمت در و قفل در رو باز کرد
- بیاین داخل
ویکتور و فردی داخل شدن. فردی تعظیم کرد
- ویکتور! این وقت شب اینجایی!
+ اومدم کمی باهم صحبت کنیم ادوارد
- حتما بیا پسر، فردی تو میتونی بری
<. بله قربان،
فردی از اتاق خارج شد و در رو بست
ویکتور نشست و ادوارد براش شراب ریخت و رو به روش نشست
- مشکلی پیش اومده؟ نگرانم کردی
+ مشکل... تو باید بگی ادوارد. درواقع من نگران توام. ماریا بهم خبر داد هر شب چند ساعت اینجا هستی و در رو به روی همه میبندی. حتی ی شب اینجا خوابت برده. ادوارد اگه چیزی هست که باید بدونم اومدم که بشنوم
- نه پسر، چیزی نیست، من فقط یکم ذهنم درگیره و بهم ریخته س به خاطر مراسم و ...
ویکتور اجازه نداد جمله ادوارد تموم شه
+ ادوارد ما سالهاست همو میشناسیم. پسر ما باهم بزرگ شدیم. من حتی میتونم ذهن تورو بخونم. حاضرم قسم بخورم که موضوع این نیست. ادوارد تو واقعا یادت نیومد توی اون سه روز چه اتفاقی برات افتاد؟
- ویکتور
+ ادوارد حتی اگه لبهات دروغ بگن چشمات هرگز دروغ نمیگن و لوت میدن.
- دارم دیوونه میشم ویکتور... احساس میکنم حق با شارونه، من واقعا دارم دیوونه میشم
+ به کمک احتیاج داری!
- ویکتور نمیدونم چطور بگم از کجا شروع کنم اصلا خودمم هنوز باورم نشده
+ لعنت بهت پسر، جونمو به لبم اوردی. بگو چه اتفاقی افتاده؟
- من باهاش ملاقات کردم
+ با کی؟ کمی مکث کرد و به ادوارد نگاه کرد
+ صبر کن هی صبر کن...امکان نداره...
چشمهای ویکتور از تعجب گشاد شده بود. گلس شراب رو گذاشت روی میز و بلند شد.
+ نکنه تو اون شیطان رو دیدی؟ دوباره بهت حمله کرد؟ ادوارد!!!!
- مفصله ویکتور لطفا بشین و گوش کن. خواهش میکنم
+ لطفا همه چیز رو برام بگو
ادوارد اتفاقاتی رو که رخ داده بود با همه جزییات تعریف کرد.
+ این دیوونگیه محضه. یعنی داری میگی ی دورگه انسان-خون اشام ۷ سال پیش وقتی خواست تورو بکشه بهت علاقه مند شد!؟؟؟ و بهت ی چیز عجیب داد که خودتم نمیدونی چیه ولی تو بدنته تا بتونه هر جا هستی پیدات کنه !؟؟؟؟ وای خدای من الانه که دیوونه بشم. پسر این حتی توی افسانه ها هم ممکن نیست
- میدونم حرفام احمقانه به نظر میاد
+ پس اونشب دورهمی اون اینجا بود. چطور ممکنه اون اینجا بوده باشه و ما زنده باشیم هنوز؟؟؟؟؟
- ویکتور اون چند وقته اینجا توی یورک شایر هست اما تو خبر مرگ کسی رو در اثر حمله خون اشام شنیدی؟ من که نشنیدم. بهت که گفتم اون واقعا ی جورایی متفاوته. همه چیزش مثل ماست
+ مزخرف نگو. مطمعنم اگه شارون اینارو ازت بشنوه ی تیر توی مغزت خالی میکنه
- منم مطمعنم اون اینکار رو میکنه. پس ازت خواهش میکنم به هیچکس چیزی نگو. حتی به جیوانی
+ اه جیوانی که اصلا نباید بفهمه واگرنه منو میکشه چون همیشه با همه کارها و تصمیماتت موافقت کردم... ادوارد، بازم اون موجود رو دیدی؟
- اره، همونشب بعد از رفتنتون
+ چی؟؟؟
- من برگشتم اینجا چون...فکر میکردم باید ببینمش، میخواستم ببینمش
+ ادامه بده
- راستش... ویکتور.. اتفاقی که افتاد
+ اد...دارم از چشمات و چهره ت میخونم چه اتفاقی افتاد، لطفا بهم بگو اشتباه میکنم
ادوارد به چشمهای ویکتور نگاه کرد که بهش خیره شده بود
- ما همو بوسیدیم و من واقعا اون بوسیدن و اغوش رو خواستم
ویکتور کاملا بی حرکت نشسته بود و به ادوارد زل زده بود. تلاش میکرد که حرفای ادوارد رو بفهمه
+ تو ی خون اشام رو بوسیدی!؟
- ویکتور لعنتی اون انسانه، فقط گاهی از کنترل خارج میشه
ویکتور یهو از کوره در رفت و فریاد زد
- احمق بی فکر تو پای ی شیطان خطرناک رو توی خونه ت بین مردمت باز کردی و میگی اون ی انسانه گاهی از کنترل خارج میشه!!! دیوونه شدی؟ احمق دیوونه این ی معجزه س که نکشدتت...این ی معجزه س ما هنوز زنده ایم
ادوارد به مبل تکیه داد و کاملا سکوت کرد. اون نمیتونست برای ویکتور توضیح بده که چرا از جوناس اونقدر مطمعنه،. توضیحش سختتر از چیزی بود که بشه در کلام گفت حتی به نوعی غیرممکن بود، فقط میتونست اون رو حس کنه و این چیزی بود که قابل توضیح نبود
+ ادوارد لطفا این چرندیات رو تمومش کن خواهش میکنم
- فکر میکردم میتونی درک کنی چون تو هم ی جورایی مثل من احساساتت با بقیه فرق داره
+ ادوارد، تو فقط به ی مرد علاقه مند نشدی که من درک کنم تو داری از ی خون اشام حرف میزنی، خدای من بلکی هم اونو دیده... شک کرده بودم ی مدتی هست بلکی غیر عادی رفتار میکنه
ادوارد برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه و ویکتور ازش نرنجه ترجیح داد که ویکتور بره
- ویکتور من خسته م
ویکتور با عصبانیت گفت
+ اره منم، برای امشب همینقدر برام کافیه، امیدوارم چند روز دیگه سر عقل اومده باشی، من میرم، شب خوش ادوارد. لطفا برای بدرقه م نیا. فقط برو یکم استراحت کن و به این فکر کن که مراسم نامزدیت نزدیکه.
- شب خوش ویکتور
ویکتور عمارت نایت دریمز رو ترک کرد. ادوارد که به اتاق خوابش رفته بود از پنجره رفتن ویکتور رو تماشا کرد.
بین همه دوستان ادوارد، ویکتور بزرگترین حامی ادوارد بوده و هست. اون خوب ویکتور رو میشناخت. میدونست بعد از فروکش کردن عصبانیتش از جنبه و زاویه دید اون هم به این قضیه نگاه میکنه و به مرور این موضوع و احساسش رو درک خواهد کرد.
اما از طرفی نگران بود که شاید ویکتور بخواد کاری بکنه. فکر این موضوع ادوارد رو خیلی نگران کرد
-باید هر چه زودتر جوناس رو ببینم. باید بهش بگم ویکتور از وجودش باخبره.

Dance with VampireOnde histórias criam vida. Descubra agora