𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐢𝐯𝐞

525 58 10
                                    

با حس نفس‌ های گرم مرد روی گردنش چشم هاش رو باز کرد و با دیدن تارهای مشکی رنگ موهاش لبخندی زد و سرش رو توی اون تارهای لخت فرو برد و نفس عمیقی کشید و‌ مثل همیشه با پیچیدن بوی قهوه داخل بینیش که مطعلق به موهای مرد بود اروم گرفت، اصلا راحت نخوابیده بود و همه فکرش پیش اون بچه اهویی بود که الان داخل برجش بود
_به چی فکر میکنی؟
با شنیدن صدای خواب الود جیمین از فکر پسر بیرون اومد و نگاهش رو به چشم های خمار و خسته مرد داد
+به یه بچه اهوی لجباز
_و اون بچه اهو کیه که ذهن کیم تهیونگو درگیر کرده؟
+میخوای بگی نمیدونی؟
_نه
+یعنی میخوای باور کنم امروزم مثل همیشه پشت مانیتور نبودی و از تو دوربین چیزی ندیدی؟
شکل گرفتن لبخند محو روی لب های درشت جیمین بهش ثابت کرد درست حدس زده و مرد امروز هم مثل روز های قبل داشته نگاهش میکرده
+کوچولوی فضول من
_فضول نهو کنجکاو بعدم به کی گفتی کوچولو؟!
با دیدن نگاه اخم الود جیمین بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد
+خب هم کوچولویی هم کیوت
و به سرعت از اتاق خارج شد که صدای برخورد وسیله ایی به در و صدای داد جیمین یکی شد، خوشحال از حرصی کردن مرد خنده ایی کرد و به سمت پله های عمارت راه افتاد که با صدای زنگ، گوشیش رو از جیبش خارج  کرد و با دیدن اسم هوسوک سریع تماس رو وصل کرد
+بلـ...
_همین الان بیا برج
+چی شده؟!
با نشنیدن صدایی از هوسوک بلند تر از قبل حرفش رو تکرار کرد و با جمله ایی که شنید برای لحظه ایی به گوش هاش شک کرد
_برج اتیش گرفته
جونگ کوک!! جونگ کوک تو پنت هاوسش بود! با به یاد اوردن پسر به سرعت از عمارت خارج شد و بی توجه به نامجونی که داشت صداش میزد سوار ماشینش شد و به سمت برج حرکت کرد....
•••••••••••••••••••••••••••••••••
«فلش بک به چهار ساعت قبل»
نگاهی به ساعت که عقربه هاش عدد شش رو نشون میدادن انداخت و به هر زحمتی بود از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد و نگاهی به سالن انداخت ولی خالی بود! با شنیدن صدای سیفون متوجه شد که کسی داخل دستشویی هست پس به سرعت به سمت اشپزخونه قدم تند کرد، با دیدن جعبه مربع شکل چوبی که کنار گاز بود به سرعت به سمتش قدم برداشت و با باز کردنش و دیدن شیر گاز لبخندی از درستی حدسش زد و بعد از باز کردن شیر گاز به سمت اتاقش پا تند کرد
_جناب جئون؟
با شنیدن صدای بادیگاردی که تهیونگ براش گذاشته بود لعنتی فرستاد و به سمت مرد برگشت
+بله؟
_مشکلی هست؟
+نه فقد تشنه بودم میخواستم اب بخورم
_اب که کنار تختتون بود
+اب خنک میخواستم
به سرعت جواب مرد رو داد و لبخند احمقانه ایی زد و وارد اتاق شد و در رو بست...
یک ساعت گذشته بود و هیچ صدایی از بیرون نمیومد و بوی گاز رو به وضوح حس میکرد و باعث سر دردش میشد ولی باید تحمل میکرد پس لباس های مشکی رنگی رو که از کمد تهیونگ برداشته بود به سرعت پوشید و کلاهی به همون رنگ رو هم سرش کرد نفس عمیقی کشید که بخاطر ورود گاز به ریه هاش شروع به سرفه کرد لعنتی به حواس پرتیش فرستاد و با باز کردن در اتاق و دیدن مردی که تو یک قدمی پنجره از هوش رفته بود به سرعت از خونه خارج شد و یادش موند که در رو هم ببنده، به سمت اسانسور قدم برداشت و با دیدن اسانسور که طبقه همکف بود پوفی کشید و به سمت راه پله اضطراری دوید تا زودتر از اون برج بعنت شده خارج شه، نفسش بالا نمیومد ولی همین که تونسته بود از اون برج خارج شه براش کافی بود نه گوشیش همراهش بود و نه کلید خونش و نه حتی پولی داشت تا بتونه تاکسی بگیره، از اون بدتر هم این بود که نمیتونست به خونه خودش بره چون تهیونگ خونش رو بلد بود و امکان داشت بیاد سراغش، حالا که تونسته بود فرار کنه تنها نگرانیش آلفی ای بود که چند روز تو خونه تک و تنها بود پس طبق قراری که با خودش داشت به سمت خونه جکسون راه افتاد، با نمایان شدن خونه جکسون لبخند پهنی زد و به سمت خونه پا تند کرد و زنگ خونه رو زد، وارد شدنش به خونه مساوی شد با کشیده شدن دستش و فرو رفتنش بین بازوهای جکسون
_کدوم گوری بودی؟
بی توجه به صدای عصبی و نگران جکسون از بغلش خارج شد و لعنتی به جای زخم هاش که درد گرفته بودن فرستاد جکسون با دیدن چهره در همش و زخم روی صورتش ابرویی بالا انداخت و دستش رو پشت کمر پسر گذاشت تا به داخل خونه راهنماییش کنه که با صدای داد دردمند جونگ کوک سریع دستش رو عقب کشید
_چی شده جونگ کوک؟
+هـ..هیچی
_به من دروغ نگو چی شده؟
میدونست جکسون بلاخره از زیر زبونش حرف میکشه پس تصمیم گرفت خودش همه چیز رو به مرد بگه
+پیش کیم تهیونگ بودم...
•••••••••••••••••••••••••••••••••
به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت هوسوکی که قدم های عصبی بر میداشت دوید
+چی شده؟؟؟
_نمیدونم فعلا دارن جسدا رو میارن بیرون
+جسد؟
_اره جسد! هیجده طبقه اتیش گرفته به جز پنت هاوس و چهارده طبقه خودت داخل بقیه طبقها ادم بوده
+یعنی تو پنت هاوس کسی نبوده؟
و به دنبال حرفش لبخند اسوده ایی زد که با حرف هوسوک از بین رفت
_دوتا جسد
+دوتا؟
_اره دوتا!
خواست قدمی به سمت محوطه شلوغ شده که با نوارهای زرد بسته شده بود برداره که دست هوسوک مانعش شد
_تهیونگ الان برو! لطفا، تازه فهمیدم وووشیک داره میاد اصلا حوصله چرت و پرتاشو ندارم نمیخوامم یه جنازه دیگه رو دستم بیوفته چون دوتامون خوب میدونیم اگر با این وضعیت حرفی بزنه همینجا خونشو میریزی پس برو عمارت
با یاد اوری رئیس پلیسی که جایگاهش رو مدیون پدر تهیونگ بود دندون قرچه ایی کرد و سرش رو با عصبانیت تکون داد
+نمیتونم هوسوک نمیتونم برم جونگ کوک...
_اون پسر چه ربطی به تو داره کیم تهیونگ که انقدر داری بهش اهمیت میدی!!!
با بلند شدن صدای هوسوک متقابلا صداش رو بالا برد و کلمه ایی رو گفت که باورش برای خودش هم سخت بود
+عاشقشم!!!
برای چند ثانیه بینشون سکوت بر قرار شد، هر دو داشتن به چشم های متعجب هم نگاه میکرد که تهیونگ پیش قدم شد و سکوت بینشون رو شکست
+هوسو....
_برو عمارت تهیونگ
+نمیتـ...
_جیمین دوباره حالش بد شده پس برو کیم تهیونگ!!! اگر اون پسر مهم تر از جیمینه بمون ولی اگر نه همین الان برگرد!
+جیمین؟
_اره، یونگی زنگ زد بهت بگه ولی جوابشو ندادی بلافاصله بعد رفتن تو بهش حمله دست داده، برو تهیونگ هر اتفاقی بیوفته بهت خبر میدم
بی هیچ حرفی پشتش رو به هوسوک کرد و به سمت ماشینش دوید تا زودتر برگرده به عمارت  تا حداقل وقتی مرد کوچولوش بهوش میاد کنارش باشه مثل تمام این سال ها....
•••••••••••••••••••••••••••••••
_باشه خداحافظ
تلفتنش رو قطع کرد و خودش رو روی مبل انداخت که با سوال پسر نگاهش رو به چشم های منتظرش داد
+چی شد؟
_گند زدی جونگ کوک
+چـ..چی شده؟
_ده تا جسد جونگ کوک هشتا ادم بی گناه مردن!
+چی؟؟؟!! اما..اما جکسون..
_اما چی جونگ کوک؟ این همه راه فرار با یه چیزی میزدی تو سرش خفش میکردی گردنشو میشکوندی چرا اون شیر لعنتی رو باز کردی؟؟؟!!
+نمیدونم..نمیدونم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود!
_گند زدی جونگ کوک
+کیم چی؟
_ندیدنش جانگ کاراشو کرده
+جانگ هوسوک کیه؟
_پسر خاله پارک جیمین
+اها، جک؟
_چیه
+اموزشام هفته دیگه شروع میشه؟
_با این وضعت؟
و نگاه خشم الودش رو به زخم های جونگ کوک داد
+خوب میشم تا اون موقع
_اگر شدی درموردش حرف میزنیم فعلا که میبینی وضعتو
+باشه، راستی جین هیونگ؟؟
_اون حالش خوبه این چند روز نگرانت بود چند بار به من زنگ زد بهش گفتم مجبور شدی بری ایلسان برای شرکت تو معامله لی مینهو برای سه ماه اموزشت یه دروغی بهش بگو چون باید تو خوابگاه مرکز بمونی
+باشه فردا میرم پیشش
_فردا نه بزار اخر هفته برو صورتت خیلی داغونه
+باشه آلفی چی؟
_میدونی که من سر کارم بسپرش به جین یا خواهرش
+باشه
_برو بالا تا بیام پانسمان زخماتو عوض کنم
+خود...
_برو کوک
+باشه
بلند شد و به سمت اتاقی که روزی مطعلق به خودش بود قدم برداشت...
•••••••••••••••••••••••••••••••
بی توجه به نگاه های غمگین و متاسف افراد جیمین وارد عمارت شد، با ندیدن یونگی و نامجون و سکوت وحشتناکی که عمارت رو در بر گرفته بود حس بدی که داشت تشدید شد
+جــیـمـیــن، نـامـجـون، یـونـگــی
با نشنیدن جوابی به سمت پله ها پا تند کرد تا به سمت اتاق جیمین بره
_قربان
با شنیدن صدای سوهو به سرعت به سمت پسر برگشت و نگاهش رو به سوهویی داد که با دیدن حالت چهرش قدمی به عقب برداشت
+کجاست؟
_قربـ..
+گفتم جیمین کجاست!!؟؟
با شنیدن صدای داد تهیونگ قدم دیگه ایی به عقب برداشت و چشم هاش رو بست و جملاتی رو به زبون اورد که برای قلب نا اروم مرد روبه روش اصلا مناسب نبود
_زنگ زدن خبر فوت مادرشونو بهشون دادن بخاطر همین بهشون حمله دست داد و بخاطر شدت حملشون حمله قلبیم داشتن دکتر گفت باید برسوننشون بیمارستان وگر...
حرفش با صدای برخورد جسمی روی زمین نصفه موند و نگاه متعجبش رو بالا اورد، با دیدن تهیونگی که پایین پله ها افتاده بود به سرعت سمتش قدم تند کرد لعنتی زیر لب فرستاد و جسم بی جون مرد رو به زحمت بلند کرد و به سمت در عمارت پا تند کرد تا هر چه زودتر مرد رو به بیمارستان خانوادگیشون  برسونه، هنوز هم براش عجیب بود وابستگی ای که پنج مرد نسبت به هم داشتن، مخصوصا تهیونگ و جیمین! جوری که هر دو مرد با بقیه رفتار سرد و خشک و صد البته خشن و غیر کنترلی داشتن ولی فقد کافی بود کنار هم قرار بگیرن جوری رفتار و شخصیتشون تغییر میکرد که همه فکر میکردن با دو پسر بچه نه ساله طرف هستن، یک سال اولی که سوهو وارد اون عمارت شده بود فکر میکرد دو مرد مشکل شخصیتی دارن ولی وقتی بیشتر باهاشون اشنا شد و متوجه علاقه بینشون شد تازه دلیل رفتارهاشون رو فهمید ولی حتی الان هم متعجب بود جوری که تهیونگ فقد با شنیدن دست دادن حمله قلبی به جیمین از هوش رفته بود، البته که برای همه قابل درک نبود حس بینشون! به جز دو نفری که تجربه ثابت کرده بود این حس رو خیلی خوب درک میکنن و میفهمن ولی لج و لجبازی هاشون اجازه بروز احساساتشون نسبت به همدیگه رو نمیداد انگار باید دوباره حادثه ایی رخ میداد تا عشق از یاد رفتشون لابه لای دیوار های اون عمارت مرده شکوفه بزنه....
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
شرط آپ برای پارت بعد
12+ ووت
8+ کامنت

𝐌𝐚𝐧𝐝𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐬𝐬𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now