سیروان نشسته در زیر پل؛ پلی دراز و طویل. منتظر بود تا بیایند و ببرندش. پاهایش را بغل کرده و چانهاش را گذاشته بود، روی زانوهایش و به ملحفهی سفید رنگ خیابانِ زیر پل خیره شده بود.
دستانش میلرزید و پاهایش بیحس بود و عرق از سر و صورتش پایین میریخت. تیغههای آفتاب مستقیم میخورد روی سر بدون مویاش و برق میزد. زنی غریبه اما با صورتی آشنا آن حوالی مویه میکرد و موهایش را میکشید. مردم بیخبر خیره بودند به زن و ملحفهی سفید کنار دستش.
صدای قطاری، از دور آمد و آهسته به پل نزدیک شد. سیروان با چشمانی وغ زده به جمعیت زیر پل زل زده و منتظر مانده بود.
واگنهای آهنی، یکی یکی از مقابلش گذشتند. قطار روبرویش ایستاد، فش فش بلندی کرد و بخار سفیدی از زیرش بیرون زد و همه جا را مه گرفت!
سیروان چشمانش را لحظهای بست و بعد بازش کرد. ترس برش داشت، بلند شد و خواست برگردد اما پاسبانی با نگاهی مات و اخمو مقابلش ایستاد.
سیروان دیگر جرأت قدم برداشتن نداشت، وحشت زده همانجا نشست و دستانش را بین سرش گذاشت و این بار چشمانش را محکمتر بست.
یک استخر بزرگ را دید، پر از آب آبی و شفاف! آب برق برق میزد و زلال بود. سفید بود؛ مثل نور!
صدا پیچید؛ صدای آب. آب لبههای استخر لب پر میزد. همهمه بود و زنان و مردان همه جا بودند، سفید و فربه!
مایو به تن داشتند. سیروان نگاهشان میکرد. مستأصل و دستپاچه!
خودش را دید کنار مردی دیگر که سایهی سیاه و کشیدهاش را انداخته بود روی موزاییکهای خاکستری و مات زیر پایش و مدام توی گوشش فریاد میزد و تهدیدش میکرد.
«کثافت اشغال...! آبرو نذاشتی برای من. کثافت میری برای من زن میشی. آدمت میکنم...بخدا بچهی بابام نیستم. چی کم گذاشتیم برات؟ ها...جواب بده.»
سیروان با استیصال لبهی پیراهن چیندارش را با ناخنهای بلند و لاکزدهاش چنگ زد و نالهکنان توی چشمان خشمگین مرد نگاه کرد. این نگاهها و چشمها برایش آشنا میآمد؛ حتی این صورت!
ها...یادش آمد، برادرش بود و دو سال از او کوچکتر. اسمش سعید بود.
سعید دندان قروچهای کرد و دوباره دم گوش او فریاد زد:
«جواب منو بده.»
سیروان خاموش و ساکن به سعید زل زده بود. مردان و زنان تماشایشان میکردند. چهرهها از دور محو بودند، کدر بودند و سیاه! میخندیدند، بلند و ترسناک! دندانهایشان توی نور آفتاب برق میزد و لبهای ماتیک زدهی زنان توی ذوق.
صدا پیچید، بلند پیچید، سوزناک پیچید.
سعید عربده کشید، توی گوشاش زد و موهای بلند مشکیاش روی زمین افتاد.
موهایش بلند بودند، مشکی بودند و فرفری! همان که پنهانی خریده بود، به دور از چشم سعید که وقتی نیست آن را روی سرش بگذارد تا سیاهی چشمانش بیشتر به دید بیاید.
صداها محو شدند، بیصدا شدند و سنگین. هیچ چیز نمیشنید و دنیا دور سرش چرخید!
سایه، بلند و کشیدهی سعید، سیاه شد، ترسناک شد و زشت!
سایه چنگ زد؛ نعره زد:
«کثافتِ اشغال...»
و او میخواست که بمیرد؛ بمیرد که دیگر مورد ظلم نباشد. انگشتنما نباشد.
کودک بود که تفاوتش را با برادرش فهمید. سعید، دوست داشت مثل همهی مردها؛ مثل پدرش، مثل پدر بزرگش...ریش بگذارد، برود بدنسازی بدنش را بسازد، سیگار بکشد تا به چشم دخترها بیاید. بلد هم نبود مثل او؛ ادعا و اطوارهای زنانه در بیاورد؛ مثلاً برود لباس دخترانه بپوشد، آرایش کند، ساعتها جلوی آینه بایستد با موهایش ور برود. شش سالاش بود که فهمید، تمایل عجیبی به لاک زدن دارد. لاک قرمز روی ناخن دختر بچهها ترغیبش میکرد که روی ناخنهایش لاک بزند.
مادر بیچارهاش انگار حال و روزش را میفهمید. پنهانی برایش لاک میزد، لباس دخترانه میپوشید و موهایش را خرگوشی میبست و او بیقید دور خانه میدوید و میرقصید.
سعید عصبانی میشد و تهدیدش میکرد:
« میرم به بابا میگم که مامان برات لاک میزنه و لباس دخترونه میپوشه.»
و او گریه میکرد، زار میزد و التماس میکرد تا سعید چیزی به پدرشان نگوید و قول میداد که از این به بعد؛ دیگر موهایش را خرگوشی نبندد، آنها را از ته بزند. به ناخنهایش لاک نزند، آنها را از ته بچیند. لباسهای دخترانه نپوشد، آنها را دور بیاندازد و سعید خاطر جمع میشد و نمیرفت به پدرشان چیزی نمیگفت.
از پدرش حساب میبرد؛ اما از سعید نه...سعید آدم فرصت طلب و باجگیری بود و پدرش آدمی متعصب و سنتی که سعید توانسته بود با اتکا به این موضوع به مقصودش برسد.صدایی شنید؛ صدایی نزدیک به گوشهایش؛ صدایی شبیه به چرخهای آهنی و بوی آهن داغ!
سیروان چشمهایش را آرام باز کرد، مه سفید کمرنگتر شد و قطاری بزرگ و سیاه را آن طرف خیابان دید که ایستاده بود. همهمه شد و او، چند نفری را دید که مردهوار به داخل قطار میروند.
صدای سوت قطار بلند شد، مه دوباره همه جا را گرفت و سیروان باز هم چشمانش را بست.
اینبار دید که آسمان روشن بود، آبی بود و خورشید در وسطاش میدرخشید. پرندهها را دید که پرواز میکردند، بازی میکردند، میپریدند و به این طرف و آن طرف میرفتند.
خودش را دید که ایستاده بود. بالای خیابان طالقانی، لبهی پل طبیعت و نزدیک به آسمان، جایی که طبیعت به دست «لیلا و بهزاد» زمین را دوباره پس گرفته بود.
با احتیاط قوسی لبهی پل آهنی را با یکی از دستانش گرفت و دست دیگرش را بالا برد؛ بالای بالا_نزدیک به آسمان و پرندهها.
دستش را مشت کرد، خواست پرندهها را توی مشتش بگیرد، اسیرشان کند و بالهایشان را بچیند. اما پرندهها آزاد بودند، رها بودند و بال داشتند. میتوانستند از چنگالهایش فرار کنند، بروند یک جای دور دور! جایی که دست هیچ کس بهشان نرسد.
او هم میخواست برود تا آزاد باشد، رها باشد؛ مثل پرندهها و سعیدی هم نباشد تا تهدیدش کند، ناراحتش کند، مسخرهاش کند.
از سعید بیزار بود و امثال سعیدها...! آنها درک نمیکردند، نمیفهمیدن...آنها میخواستند همه مثل خودشان باشند، سیاه باشند، کثیف باشند و ترسناک.
آنها از تفاوتها میترسیدند، از اینکه کسی مثل خودشان نباشد. سیاه نباشد، کثیف نباشد، ترسناک نباشد و سایههای همه مثل سایههای بلند و سیاهشان هیولا نباشد؛ هیولاهای سیاه وحشتناکی که در هیبت انسانهای مدرن زاده میشدند و غذایشان روح انسانهای ضعیف بود.
دستش را به همراه مشتش پایین آورد...نه حالا وقتش نبود، هنوز زمان داشت؛ زمان کافی برای مردن و از این دنیا جدا شدن. باید بر میگشت و پس میگرفت شجاعتش را، آزادیاش را و دنیایش را.
باید خالی میکرد این دنیای پست را از هر چه سعیدها و سایههای خبیثشان بود.
محتاطانه برگشت. مردمِ روی پل را دید. نگاهش میکردند، ترسیده بودند و در گوشی با هم پچ پچ میکردند.
نگاه کرد به پایین؛ به بلندی و لبهی پلی که رویش ایستاده بود. بلندی برایش ترسناک شد و دیگر پل برایش امن نبود. محکم میلهی آهنی را میان چنگالهایش نگه داشت. پاهایش میلرزیدند، دستانش هم. آمد تا پایش را از حصار قوسی شکل و فلزی پل رد کند که ناگهان آسمان برایش تیره و تار شد و میلههای پل، دور و دست نیافتنی.
سیروان با وحشت چشمانش را باز کرد. بادی وزید در میان درختان راش و چنار، پرندهها پرواز کردند و خودشان را به بالای بالا و نوک درختان رساندند.
پاسبانی اخمو نزدیکش شد، با انگشت وسیله رفتنش را نشانش داد:
« پاشو... قطار رسید.»
سیروان زل زد به مسیر رفتنش، مردد از جایش بلند شد، چمدان کوچکش را با وسواس بغل گرفت و به همراه پاسبان راه افتاد.
پاسبان هر از گاهی سوت میزد و دستانش را در هوا تکان میداد. دو مرد سفید پوش، دو سر برانکاردی را گرفته بودند و به سختی خودشان را به آن طرف خیابان رساندن. از زیر پل، خون و خونابه میچکید روی خیابان طالقانی، خونابهها روی زمین پخش میشدند و بوی خون توی هوا ایستاده بود.
سر و صدا شد، بلوا شد و مادرش را دید در کنار محلفهی سفید رنگ.
ناگهان بادی وزید در میان آن جمعیت، محلفهی سفید رنگ کنار رفت و سیروان خودش را دید که مرده بود.