Glimpes of us(2)

120 23 82
                                    


-لویی اینجاست؟
اما تاملینسن یکی از نویسنده های بنام انگلیسی و البته همسر تاجر بزرگ دنیل تاملینسن،با تعجب از حرف خانم وایت که داشت میز صبحانه رو میچید پرسید

-بله خانم دیشب دیر وقت همراه نَو‌َتون اومدن و از ما خواستن چیزی نگیم ولی من و رابرت فکر کردیم بهتون بگیم بهتر باشه

اما با اخمی که از گیجی نشئت میگرفت سری تکون داد و گفت
-خوب کاری کردی که گفتی جیا ولی نیازی نیست به دنیل چیزی بگین خودم باهاش مطرح میکنم
جیا سرش رو تکون داد و با گفتن چشمی برگشت تا بقیه میز رو تکمیل کنه

لویی دیشب بعد از ۵ سال شب رو اونجا گذرونده بود اونهم پنهانی؟
برای سوال هاش باید با خودش صحبت میکرد ولی باتوجه به حرف های جیا دیروقت اومده بودن و الان ساعت خیلی زودی بود و قطعا هنوز خسته بودن.خودش هم ترجیح میداد در نبود همسرش با لویی صحبت کنه تا کام خانواده اول صبحی تلخ نشه

-صبح بخیر عزیزم
صدای دنیل باعث شد از فکر دربیاد و حواسشو به همسرش بده
با لبخند در جواب همسرش بوسه ای بهش هدیه داد و صندلی رو براش عقب کشید
_______________
شب گذشته به کرار چشم روی هم گذاشته بود و حالا ساعت یک ربع به هشت بود که این معنی بیدار بودن خانوادشو میداد
از ساعت ۷ لباساشو عوض کرده بود و با رسیدن به خودش سعی کرد خودشو از بی روحی نجات بده

حالا روی تخت نشسته بود و داشت سناریویی که توی ذهنش اماده کرده بود رو مرور میکرد
بعد از دقایقی که از خودش و حرف هاش مطمئن شد موهای دخترش رو بوسید و از اتاق خارج شد.میدونست یکی یدونش حالا حالاها تا کسی صداش نکنه بیدار نمیشه
______________
-امروز یه پیغام از دوقلوها گرفتم...انگار حسابی با دوری از ما و کالج جدیدشون اخت شدن فقط انگار یکم پول کم اوردند امروز حتما باید براشون حواله کنیم دنیل

-اون دوتا پدرسوخته یکماهم از رفتنشون نمیگذره چطوری همه پولاشونو خرج کردن؟
رابرت با کمی تعجب و رگه هایی از خنده گفت

-خودت قبل رفتن لوسشون کردی و گفتی نزاریم اصلا بهشون بد بگذره
اما شونه هاش رو بالا انداخت و خم شد تا تست جدیدی از روی میز برداره که با دیدن لویی همونجا خشکش زد و با چشمای گرد شده به پسرش نگاه کرد
رابرت با دیدن همسرش به پشت سرش برگشت تا دلیل تعجب همسرش رو کشف کنه
خیلی سریع اخم تیزی بین ابروهاش شکل گرفت و خواست دهنشش رو باز کنه که اما با پیش دستی سریع به حرف اومد
-عااهاا سوییت هارت صبحت بخیر خوب خوابیدی؟

اما با بلندشدن از روی صندلی و قدم برداشتن به سمت پسرش گفت و در اخر به اغوشش کشید
-فعلا بسپارش به من بعدا باهم حرف میزنیم باشه لویی؟
اما همزمان در گوش لویی گفت با بوسیدن گونه پسرش عقب کشید

Short story[L.S]Where stories live. Discover now