1 | I Imagine Things ...

390 9 13
                                    

مطب دکتر جولیا بِرگ‌من (Julia Bergmann) – 13 اکتبر

اولین خط از اولین پاراگراف این قصه رو یادم نیست. هرچی هم فکر میکنم یادم نیست. یعنی درست به خاطر ندارم که از من چه سوالی پرسیده بود که در جوابش فقط گفته بودم: «بارِ اولمه.»

گفته بودم: «این بار اولمه که میام پیش یک روان‌شناس. پیش از این تاحالا تجربش رو نداشتم.»
و اون گفته بود: «الان حالت خوبه؟»
«بله...»
«به نظرِ من هم البته اصلاً مضطرب نیستی در ظاهر.»
یک نگاه به ویوی پشت پنجره انداختم و گفتم: «خب آره، احتمالاً چون شما دفتر قشنگی دارید.» و دوباره نگاهم به سمت بیرون سوق پیدا کرد. به سمت دو مناره‌ی خوشگل کلیسا، که درست وسط این دایره‌ای شیشه‌ای از زمین بلند شده بودند. جوری که انگار خیلی خوب و راحت می‌شد تمام کوچه‌های باریکِ این شهر رو از پشت پنجره دید. زاویه‌ی مخصوصی از مرکز شهر مونیخ، که کمتر پیش میومد بشه از این ارتفاع نگاهش کرد.

جولیا گفت: «چجوری راحتی صدات کنم؟ آریان؟ یا ... به اسم خونوادگیت؛ موّحد؟ عذر میخوام اگر اشتباه تلفظ میکنم.»
«آم ... نه، خیلی هم خوب و درست ادا شد: "موّحد". ولی از اینکه با اسم کوچیک خطاب بشم مشکلی ندارم.»
«اووکی ... آریان. میخوای یه کم درباره خودت صحبت کنی؟ همکارم اینجا نوشته که تو برای اضطراب و افسردگی زنگ زدی به کلینیک. حسّت رو دقیقاً چطوری توصیف میکنی؟»

دوباره در ذهنم چرخید بگم: «بار اولمه.»

«بار اولمه که قراره ازش حرفی بزنم. ولی درست و دقیق نمیدونم از کجا میشه شروع کرد. یعنی اگر بگم چرا اصلاً کارم به اینجا رسیده ... عاقبتم اینطور رقم خورده که جلوی شما بشینم و حرف بزنم، خب؛ دلیلش اضطرابه. و دلیل بعدیش پیوستگیِ این اضطرابه. چیزی نزدیک به هشت سال ...»
«یعنی از ... چند سالگیت؟»
«تقریباً از وقتی یادمه. ولی چیزی که به عنوان نقطه شروع توی خاطراتم مونده سیزده سالگیه. یا کمی قبل ترش. اوایل تینیجری.»
«خب ...»
«و اونقدر که گاهی حس میکنم هیچ کنترلی روی افکارم ندارم. روی اونچیزی که منو شکل میده و معنا میبخشه.»
«این کلماتی که استفاده میکنی ... خیلی قشنگند. تصورم اینه که خیلی به عمق این قضیه فکر کردی تا الان.»
«ممنونم. شاید دلیلش اینه که مینویسم. زیاد هم مینویسم.»

جولیا لحظه به لحظه‌ی حرفهام رو با قلم و کاغذش دنبال میکرد و چیزهایی مینوشت. گاهاً نگاهش رو به من میداد، لبخند میزد، تأیید میکرد و دوباره مشغول نوشتن میشد.

می‌گفتم: «بله، زیاد فکر کردم چون زیاد نوشتم. از خودم، و از قصه‌هایی که این سال‌ها توی ذهنم نقش بسته. روزگار من اغلب همینطور می‌گذره. هر از چند گاهی باید ترس و اضطراب‌هایی که توی هر فصل از زنده بودنم کاشتم رو برداشت کنم. و خب، این همیشه هم حالت بدی نیست. گاهاً مخلوط این چیزها با تخیّل شخصی‌ام در قالب رمان و داستان در میاد. و اینطوریه که میتونم بنویسم.»
«تاحالا چیزی از این نوشته‌هات رو هم چاپ کردی؟»
«خیلی محدود. ولی آره. چون بیشتر به فارسی نوشتم. از وقتی اومدم اینجا تونستم با چند نشریه فارسیِ اروپایی کار کنم. کانشکن خوبی داشتم و از همه لحاظ هم بهم کمک شد. شانس اوردم. ولی با این وجود، چیزی نیست که بخواد ارضام کنه. اگر هم مینویسم از روی ضرورتشه.»
«میخوای در این مورد یه کم بیشتر بگی؟»
«نمیدونم. یعنی ... نه اینکه در جواب دادن به شما شک داشته باشم. ولی نمیدونم که چه چیزِ بیشتری میشه گفت.»
«خب ... بگو مثلاً، چرا نوشتن برای این نشریاتی که میگی، ارضات نمیکنه؟»

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 11, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Completely Naked | تماماً عریانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora