چپتر ۲ : ارباب جوان
شاهزاده یونجون به محض ورودش به امارت مورد توجه اشراف زاده های دیگه قرار گرفت ، اما برخلاف انتظار ، شاهزاده جوان با هرکس خوش و بش نمیکرد و علاقه ای به صحبت با اون افراد سودجو نداشت!
خیلی خوب میدونست این توجهات به خاطر موقعیتشه و باید محتاط میبود تا به هرکس رو نزنه و فقط با ارباب امارت چوی برخورد داشته باشه! به همین دلیل تصمیم گرفت تا مراسم اصلی هنوز شروع نشده بیرون محوطه قدم بزنه و از هوای آزاد لذت ببره ، ارباب چوی هم که از این موضوع آگاه شده بود دستور داد برای شاهزاده ی یونانی نوشیدنی ببرن.
شاهزاده لباس سفید و زرکار شده ای به تن داشت و ردای قرمزی دور شونهش انداخته شده بود و قسمتیش رو ساق دستش قرار گرفته بود و توی دست دیگهاش جام شراب قرار گرفته بود
شاهزاده در حال مزه کردن شراب قرمز رنگ بود و با چشم هاش امارت رو نگاه میکرد تا اینکه دیدش روی یکی از بالکن های پهن و بزرگ امارت شرقی ثابت موند ؛ جام شرابش رو با متانت و وقار رو به خدمتکارش گرفت و اونو به دست های خدتمتکار واگذار کرد
چند قدمی جلوتر رفت ، با خودش پرسید "این پسر زیبا و دلربا کیه؟"
جامه تنش و جایی که ایستاده بود نشون میداد از خانواده ارباب چوی باشه ، کمی به چهرهاش دقت کرد
اخم هاش توی هم رفت و کمی تفکر کرد ، این پسر رو قبلا دیده بود!
زمانی که به کولوسئوم رفته بود ، این پسر رو در حالی که حالش بد شده بود و میدوید دید و حتی بهم برخورد هم کردن!
لبخندی به اتفاق اون روز زد و به تماشای پسر زیبا ادامه داد
هرچند سوبین به نقطه ای که شاهزاده ایستاده بود دقت نداشت و اهمیتی به هیچ چیز نمیداد.
یونجون مشغول نگاه کردن به سوبین بود که لبخند روی لب هاش خشک شد و در یک آن وحشت کرد و به سمت ورودی فرعی که فاصله زیادی نداشت دوید!
خدمه و نگهبانای شاهزاده یونانی متعجب و نگران شدن و پشت سر شاهزادهاشون شروع به دویدن و صدا زدن یونجون کردن ، همه گیج شده بودن که چی باعث شده شاهزاده یونانی اینطور سراسیمه به سمت ساختمون فرعی بدوعه!
یونجون بلافاصله بعد فهمیدن قصد پسر تمام قدرتش رو توی پاهاش جمع کرد خودش رو به پسر رسوند تا مانعش بشه.
پیدا کردن راه اصلا دشوار نبود ، پلان ساختمون امارت پیچیده تر از قصری که یونجون توش زندگی میکرد نبود ، به محض ورودش به داخل امارت شرقی رشته پله های پهنی رو سمت راست خودش دید و بالا رفت ، سالنی که در امتداد اون راهپله بود یک راست شاهزاده رو به بالکن بزرگ میرسوند.
-----------
هرچی بیشتر میگذشت سوبین احساس گیجی و عجیب بیشتری پیدا میکرد ، حالا که نجات پیدا کرده بود حس پشیمونی داشت ؛ ازین که نتونست خودشو پرت کنه پایین راضی بود
مردی که اجازه نداد خودکشی کنه هنوز جلوش زانو زده بود
سوبین حال عجیبی داشت ، جرعت نمیکرد به چهره اون شخص نگاه کنه و فقط سر به زیر مونده بود و به یه نقطه روی زمین نگاه میکرد
مرد دستش رو جلوتر برد و دست سرد و رنگ پریده پسر رو گرفت ؛ گرمای دلنشین دست فرد مقابلش حس خوشایند و دلنشینی بهش میداد
شاهزاده با دست دیگهاش به آرومی چونه ارباب جوان رو بالا آورد و دوباره به هم خیره شدن ؛ اینبار سوبین بهتر تشخیص داد که اون مرد یه پسر جوان مثل خودش بود اما فقط قوی تر بنظر میرسید
شاهزاده لبخند مهربانانه ای زد و با چشم هاش به سوبین این اطمینان خاطر رو میداد که لازم نیست بترسه و نگران باشه!
قلب ارباب جوان با این لمس های کوچیک و نگاه خیره پسر مقابلش گرم شد و با لذت به تپیدن ادامه داد
هیچوقت همچین احساسی بهش دست نداده بود ، اولین بارش بود اینطور به کسی پناه میبرد
شاهزاده یونجون با نگرانی پسر رو وارسی کرد و دستش رو به آرومی روی شونه های سوبین گذاشت : آسیب ندیدین؟
بعد برگشت و رو به دستیارش دستور داد طبیب امارت رو برای بررسی وضعیت پسر احضار کنن ، بعد دوباره برگشت و به پسر زیبا نگاه کرد : نمیخواید حرف بزنید؟ احتمالا شوکی بدی بهتون وارد شده که حرف نمیزنید ، خونسردیتون رو حفظ کنید چیزی نیست!
شاهزاده دوباره برگشت و اینبار به خدمتکار هاش دستور داد برای مرد جوان آب بیارن
سوبین از روی تعجب اخم کرد ، این توجهات واسه چی بود؟
اصلا این مرد جذاب با این جامه گرون قیمت و اشرافی تنش کی بود و از کجا پیداش شده بود؟
احتمالا یکی از اشراف زاده هایی بود که به مهمونی دعوت شده بود
همینطور که داشت فکر میکرد پلکش سنگین تر و بدنش خمیده تر میشد ، حالا که با دقت بیشتری به مرد اشراف زاده خیره بود میفهمید این سبک لباس شبیه رومی ها نیست ؛
بیشتر شباهت به ... جامه یونانی ها داشت!
دیدش رفته رفته تار و سرش سنگین تر شد و در نهایت از حال رفت.
شاهزاده تا به خودش بیاد ، پزشک امارت رسید و با وحشت به سمت پسر هجوم برد : ارباب جوان!! ارباب سوبین!!!
ارباب جوان تا صبح فردا چشم باز نکرد
تهیون تمام نیمه شب که اربابش داشت توی تب میسوخت کنارش بود و پرستاریش رو کرد ، جشن دیشب سر جاش بود و ارباب چوی تا آخرین لحظه حتی متوجه اتفاقی که افتاد نشد ؛ وقتی هم که خبرا بهش رسید براش مهم نبود سوبین زندهست یا مرده! فقط پرس و جو کرد که چندنفر از این موضوع باخبر شدن که مبادا آبروش نرفته باشه.
مدتی میشد خورشید رخ نشون داده بود
روز دوم جشن فردا بود و مراسم توی باغ امارت برگزار میشد
امارت چوی امسال میزبان هر سه روز ضیافت باستانی روم بود ؛ بنابراین خدمه ، کارگر ، بزرگ و کوچیک بی وقفه در تکاپوی درست پیش بردن برنامه ریزی های جشن بودن.
جسم درد دار سوبین روی تخت بزرگ اتاق پهناورش به آرومی خوابیده بود و پلک هاش هنوز باز نشده بودن
پزشک کانگ جوان از دیشب کنار ارباب جوان بیدار مونده بود و حالا به سختی میتونست خودش رو بیدار نگه داره ، اما اولویت با سلامتی ارباب سوبین بود و این باعث میشد یک لحظه هم نخواد از کنارش جم بخوره.
سوبین با حس گرمایی که سمت راست صورت و بدنش رو کم کم داغ میکرد تکونی به خودش داد اما پلک هاش رو باز نکرد ، به نظر میرسید این گرمای آفتاب باشه و این نشون میداد صبح شده ؛ دیشب رو اصلا به خاطر نداشت ، فکر میکرد مثل روز های عادی دیگه توی تختش خوابیده اما هرچی بیشتر میگذشت و هوشیاریش رو به دست میاورد یاد اتفاقاتی که افتاده بود میوفتاد
دیشب جشن ساتورنالیا بود ولی اون توی جشن شرکت نکرد... بالکن رو به یاد آورد ، وقتی روی لبه تراس ایستاد... خواست بپره... اما اون پسر جذاب!... اجازه نداد و باهاش برخورد خوبی کرد
سوبین پلک های سنگینش رو به سختی باز کرد ، به سقف خیره شد و دوباره سعی کرد دیشب رو یادش بیاد ،
دست هاش رو گرفت... لبخند مهربونی که در کنار ابهت مقام داشت... اما اون پسر خوش چهره کی بود؟
تهیون در حال جمع کردن بساط پزشکیش بود چون دیگه نیازی بهشون نداشت ؛ به تخت نیم نگاهی انداخت و متوجه بیدار شدن ارباب جوان شد
با عجله رفت کنار تخت و به آرومی پرسید : سوبین؟ خوبی؟
پسر بزرگتر کمی گردنش رو به سمت چپ چرخوند تا چهره دوستش رو ببینه ولی انقدر که بدنش بی حرکت مونده بود عضلاتش گرفته بودن و حرکت رو براش سخت میکرد.
اخمی از روی درد توی گردن و شونه هاش کرد و چشم هاش رو چند لحظه ای بست
تهیون میدونست مشکل سوبین چیه پس بلافاصله گفت : باید حرکت کنی یکم تا بهتر بشه ، بدنت نباید اینطوری به بی تحرکی عادت کنه ؛ برات یه دم نوش آماده میکنم تا سرحال بشی
سوبین چیزی نگفت و اجازه داد تهیون به کار هاش برسه
پزشک جوان قبل از خروج از اتاق گفت : لطفا از تخت پایین نیا تا من برگردم!
وقتی پسر جوان رفت ، سوبین دوباره پلک هاش رو بست و سعی کرد فعلا به چیزی فکر نکنه.
زمان زیادی نگذشت که تهیون همراه دوتا از خدمه آشپز خونه دمنوش گیاهی و آرامش بخش رو برای سوبین آورد
بهش کمک کرد روی تخت بشینه و بعد بهش کمک کرد تا نم نم دمنوش رو بخوره
عطر دمنوش به خودی خود سوبین رو سرحال میاورد
وقتی گرفتگی گلوش یکم رفع شد رو به پزشک جوان کرد و پرسید : تهیون... چه اتفاقی افتاد؟
پزشک کانگ انگار که منتظر این سوال بود ، با دلخوری و لحنی که عصبانیتش رو نشون میداد : اونی که باید این سوال رو بپرسه شما نیستید ارباب ! بنده هستم !
وقتی تهیون اینطور رسمی حرف میزد فقط دو دلیل داشت
یا تنها نبودن یا اینکه در عالم دوستیشون قصد تیکه انداختن به هم رو داشتن
در حال حاضر هم دو خدمه توی اتاق ارباب جوان ایستاده بودن هم تهیون داشت منظور واقعیش رو به سوبین میرسوند
ارباب جوان رو برگردوندن و چیزی نگفت
تهیون متوجه ناراحت شدن سوبین شد ، پس سعی کرد ملایم برخورد کنه : بهتون شوک وارد شد ارباب جوان ، باید بیشتر مراقب خودتون باشید . موقعیت خطرناکی رو پشت سر گذاشتید !
سوبین سر از حرف های پزشکی در نمیاورد اما با این حال پرسید دقیقا منظور تهیون چیه؟
پزشک جوان مختصر جواب داد : این نوع شوکی که دیشب به شما وارد شد باعث اختلال جریان خون توی بافت های بدنتون به خصوص اندام های قلب و ریه تون شد ، به همین خاطر از حال رفتید و بیهوش شدید ؛ از طرفی به خاطر سابقه مادرزادی که در ضعیف بودن ضربان قلبتون هست این شوک کاملا اثر گذار بود ، شما هنوز در معرض خطرید و باید از انجام یک سری از کار ها خودداری کنید ! من به طور مداوم وضعیتتون رو بررسی میکنم اما خودتون هم باید خیلی رعایت کنید !
سوبین متوجه مشکلی که پیش اومد شد و علم طبیب جوان رو تحسین کرد چرا که این مشکل رو انقدر راحت تشخیص داد و طی چند ساعت دوباره سرپاش کرد ؛ در جواب فقط سر تکون داد و زیر لب از تهیون تشکر کرد.
عصر همون روز ارباب جوان برای هواخوری و قدم زدن به حیاط روبهرو امارت رفت
سوبین توان و قدرت کافی رو به دست نیاورده بود به همین خاطر بعد طی کردن یه مسافتی خسته میشد و سرگیجه میگرفت ؛ تهیون محض احتیاط همراهش رفته بود تا مشکل دیگه ای پیش نیاد ، به جایی رسید که دیگه پاهاش توان ادامه دادن نداشتن بنابراین روی صندلی راحتی ای که خدمه براش حمل کرده بودن نشست و سرش رو به پشتی پارچه ای صندلی تکیه داد ؛ انگار قدرت و انرژی به یکباره از بدنش تخلیه شده بود ، تهیون دستور داد برای ارباب جوان نوشیدنی طبیعی ببرن تا سرحال بشه ؛ بعد خم شد و دم گوش سوبین پرسید : اگه حالت داره بد میشه میخوای برگردیم؟
سوبین لبخندی زد و سرش رو تکون داد : مشکلی نیست ، از خوابیدن روی تخت خسته شدم میخوام توی هوای آزاد وقت بگذرونم!
تهیون لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد ، از نظر خود پزشک جوان این خیلی بهتر بود تا یکسره توی بستر خوابیدن ؛ هرجور پیش میرفت در هر صورت مداوا شدن ارباب جوان کمی زمان میبرد
چند دقیقه ای گذشت ، سوبین در حال نوشیدن آب سیب بود که دید خدمه شخصی پدرش در حال نزدیک شدن بهشونه
مرد ورزیده و سیاه پوست تعظیمی کرد و گفت : ارباب جوان ، امیدوارم حالتون بهتر شده باشد ؛ خدمت رسیدم تا پیام ارباب رو به عرضتون برسونم !
ابرو های ارباب جوان کمی توهم رفت و به خدمتکار سوالی نگاه کرد : موضوع چیه؟
مرد بدون اینکه به سوبین نگاه کنه سرش رو خمیده نگه داشته بود به سوال ارباب جوان جواب داد : ایشون فرمودن برای روز آخر جشن گروه نوازندگان برنامه ای در نظر گرفته اند ، از شما خواسته شده نوازنده اصلی این گروه باشید ! همچنین ایشون گوشزد کردند که به شما بگم حتما باید این کار رو انجام بدید چون از قبل به درگاه پادشاه روم قول داده شده.
سوبین نمیدونست چطور باید با این یکی کنار بیاد
پزشک جوان اخم کرد و رو به مرد گفت : اما ایشون وضعیت مناسبی ندارن ، نمیتونن نوازندگی کنن ! این حرفم رو به ارباب برسونید.
مرد به پزشک نگاه کرد : اما ایشون هیچ بهانه ای رو قبول نمیکنن ، شما اگر پزشک خوبی هستید ایشون رو زودتر مداوا کنید !
تهیون چشم هاش از روی تعجب گرد شد و زبونش بند اومد
ارباب جوان این بی ادبی مرد رو نادیده نگرفت و سرش فریاد کشید : هی مردک!!! بفهم چی از دهنت بیرون میاد! اگه پزشک کانگ تا الان کاری نکرده بود معلوم نبود تا الان زنده بودم یا مرده! این بی احترامیت رو به هیچ وجه فراموش نمیکنم
مرد سر خمید و عذرخواهی کرد ، سوبین بلافاصله اضافه کرد : به پدرم بگو کاری که خواسته رو انجام میدم ، حالم از جلوی چشمام برو کنار نمیخوام ریختتو ببینم!
وقتی خدمهی ارباب چوی از اونجا رفت تهیون سر سوبین غر زد و گفت نباید قبول میکرد ، اما ارباب جوان بهتر میدونست اگه مخالفتی میکرد بعدا سزاش رو خواهد دید و در اون صورت مداوا نشده ، دوباره وارد بستر میشد.
اون روز گذشت و روز جشن اوپالیا فرار رسید
سوبین صبح زود با پدرش ملاقات سردی داشت ؛ اون از پدرش خواست برای تمرین یک هارپ مناسب براش تهیه کنه تا برای جشن دو روز بعد آماده باشه
پدر سوبین اول از این درخواست پسر ناخواستهش آزرده شد اما یکم که فکر کرد فهمید این پسر قصد عملی کردن حرفش رو داره و همین که رام شده و ردش نکرده جای شکر داره پس درخواستش رو با اکراه قبول کرد و باز هم با تهدیداتش به سوبین گوشزد کرد که کارش رو درست انجام بده تا آبروش جلوی بقیه حفظ بمونه.
ساز هارپ ظهر به دست سوبین رسید و بعد از چک کردن نت های ساز ، ملودی های ساده رو نواخت تا دست هاش رو گرم کنه ؛ از اونجایی که مدت زیادی بود نواخته بود انگشت هاش خشک شده بودن
بعد دست گرمی شروع به نواختن آهنگ هایی که بلد بود کرد
نواخت و نواخت تا جایی که دست هاش درد گرفتن و اونو مجبور به استراحت کردن
حس سرزندگی داشت ، حالا که میتونست چنگ بنوازه حس میکرد انرژیش رو دوباره به دست آورده ؛ موسیقی با اون دقیقا همین کارو میکرد ، از وقتی پدرش چنگش رو شکوند تا الان حس میکرد زندگیش یه بخش مهمی رو از دست داده و پوچ باقی مونده ، قطعا دلیلش همین بوده!
سوبین به اصرار تهیون تصمیم گرفت توی جشن امشب هم شرکت نکنه و به جاش استراحت کنه
ارباب جوان دلش نمیخواست حتی تو روز سوم جشن شرکت کنه اما به خاطر قولی که داده بود مجبور بود و برای ارائه بهترین وجه خودش توی نوازندگی هارپ لازم بود خوب استراحت کنه تا قدرتش جمع شه
افرادی توی جشن بودن که متوجه غیبت پسر ارباب چوی ، هم روز اول هم دوم جشن باستانی و مقدس روم شدن
اونها دسته ای دور هم جمع شده بودن و شروع به قضاوت و زدن حرف های بی ربط راجب ارباب جوان کرده بودن
اشراف زاده های حاشیه ساز همینطور مشغول حرف زدن بودن که ناگهان صدایی کلفت با لهجه یونانی از پشتشون شنیدن : قضاوت دیگران اصلا سرگرمی خوبی نیست.
همه به سمت صدا برگشتن ، اون شاهزاده یونجون بود!!
تعظیمی کردن و از خجالت به لکنت افتادن
شاهزاده یونجون با ابهت به راه خودش ادامه داد و زیر لب گفت : آدمک های گستاخ
YOU ARE READING
The Charmer Harpist
Ficção Históricaماجرای هیجان انگیزی از ملاقات شاهزاده یونانی با چنگ نواز رومی صفحات زندگی هردوی اون ها بعد دیدارشون از نو نوشته میشه ؛ زوجی تاریخی که بعد ها ، شیرینی زندگیشون وارد کتاب های قصه و غزل میشه!