part 5

323 90 20
                                    

روز بعد شیائوجان ساکش رو داخل ماشینش گذاشت. قبل از اینکه برای همیشه از چین بره، به تیمارستان رفت تا برای آخرین بار ییبو رو ببینه.
وارد اتاق شد. ییبو همچنان روی تخت بی‌هوش دراز کشیده بود.
به سمت تختش رفت و دستش رو گرفت. «من دارم میرم ییبو...» اشکاش سرازیر شد. «این آخرین باریه که می‌بینمت!»
اشکاش رو پاک کرد و به سمت در رفت.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، ییبو که خودش رو به بی‌هوشی زده بود چشماش رو باز کرد و فریاد زد: «نرو! لطفا نرو... التماست میکنم!»
شیائوجان سر جاش ایستاد ولی شهامت اینکه برگرده و به چشمای ییبو نگاه کنه رو نداشت.
ییبو ادامه داد: «پس چرا نجاتم دادین لعنتیا! چرا نزاشتین بمیرم...تو که می‌خواستی بری نباید میذاشتی زنده بمونم!»
شیائوجان دستاش رو مشت کرد و فشار داد. «باید استراحت کنی! می‌گم بهت آرام‌ بخش بزنن!» و قدمی به جلو برداشت و اتاق رو ترک کرد.
همین که از اتاق خارج شد، صدای شکستن چیزی رو شنید. با نگرانی، سریع به داخل اتاق برگشت. چندین پرستار هم به داخل اتاق هجوم بردند.
ییبو تکه های لیوان شکسته رو از روی زمین برداشت. «نزدیکم بشین خودم رو می‌کشم!»
دکتر شیائوجان داد زد: «همتون از اتاق برین بیرون!»
پرستارها اطاعت کردن و از اتاق خارج شدن.
تیزی شیشه شکسته، دست ییبو رو زخمی کرد. قطره ای خون به زمین ریخت.
«ییبو خواهش میکنم بزارش زمین...»
ییبو کمی بیشتر شیشه شکسته رو توی دستش فشار داد. «می‌دونم که دوستم داری. چرا یه جوری رفتار می‌کنی که انگار من اشتباه می‌کنم؟! چرا باهام مثل دیوونه‌ها رفتار می‌کنی؟»
شیائوجان یک قدم به ییبو نزدیک‌تر شد.
ییبو داد زد: «نزدیک نیا! جوابم رو بده»
«یییو... لطفا اول اونو بزارش زمین»
«از آسیب دیدن من می‌ترسی نه؟!»
ییبو شیشه شکسته رو سمت گردنش برد و کمی فشار داد. گردنش زخمی شد.
«باشه! باشه! بهت می‌گم. فقط اونو بزارش کنار»
ییبو بدون اینکه شیشه رو از گردنش دور کنه، گفت: «اول بهم بگو. بگو که توهم دوستم داری»

«باشه. باشه. دوستت دارم! لطفا بزارش کنار»
«دوباره بگو»
«دوستت دارم! عاشقتم وانگ ییبو! راضی شدی؟!»
ییبو لبخند کمرنگی زد و شیشه شکسته رو به زمین انداخت. شیائوجان سریع به سمتش دوید و دستش رو گرفت. «دستت داره خون میاد» ملحفه‌ای از روی تخت برداشت و با دندون جرش داد و دور دست ییبو پیچید.
همون موقع گوشی شیائوجان زنگ خورد. دستش رو داخل جیبش برد و گوشیش رو بیرون آورد.
با دیدن شماره آقای وانگ، لحظه ای مکث کرد. نمی‌دونست که اگه جواب بده چی باید بگه.
ییبو با دیدن شماره پدرش گوشی رو از دست شیائوجان قاپید. قبل از اینکه شیائوجان جلوش رو بگیره جواب داد. ساکت موند و منتظر شد اول پدرش صحبت کنه:
«شیائوجان! منو مسخره کردی؟ برات بلیط گرفته بودم ولی می‌گن هواپیما بلند شده و تو سوار نشدی! برای عصر یه بلیط دیگه برات می‌گیرم»
«بابا! چطور تونستی با من اینکارو بکنی!»
«ییبو؟ تو...»
«از وقتی فهمیدی به مردا علاقه دارم، پیش هزار تا روانشناس و روان پزشک بردیم...هنوزم نمی‌خوای بیخیال شی؟! هنوزم نمی‌خوای این حقیقت رو بپذیری که پسرت همجنسگراست؟!»
«هر کاری کردم بخاطر خودت بوده پسرم...»
«نه! خودتو گول نزن! بخاطر من نبوده! هر کاری کردی فقط بخاطر حفظ ابروی خودت بوده! گناه من چیه؟ جرم من چیه؟ عاشق شدن؟!»
«اشتباهت اینه که عاشق آدم اشتباهی شدی»
«نه...عاشق آدم اشتباهی نشدم! بچه آدم اشتباهی شدم»
«من پدرتم ییبو! باهام درست حرف بزن»
«تا الان هرکاری کردی ساکت نشستم! ولی یه بار دیگه به شیائوجان دستور بدی دیگه ساکت نمی‌شینم...!»
ییبو گوشی رو قطع کرد و به شیائوجان نگاه کرد. «پس بخاطر همین می‌خواستی ولم کنی بری؟ بابام مجبورت کرده بود؟!»
شیائوجان ساکت موند.
ییبو شیائوجان رو در آغوش کشید. «مهم نیست. گذشته ها گذشته. مهم اینه تو الان اینجا پیشمی...از این به بعد نمیذارم کسی بهت دستور بده! نمیذارم ازم دور شی... دوستت دارم شیائوجان!»

the end 🤍

من دیوونه نیستم...فقط عاشقم!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang