So F*cking Lonely

973 110 35
                                        

Cr: kookphil
Genre: Angst, Fluff, Real-Life

___

روزها به طور مزخرفی طولانی و طاقت فرسا بودن.

تخت هیچ‌وقت با این حجم از سردی خو نگرفته بود و آپارتمان هیچ‌وقت به این اندازه ساکت و سوت و کور نبود.

جونگ‌کوک تنها بود. خیلی تنها.

مدت زیادی از سربازی رفتن جین نمی‌گذشت؛ یک ماه یا شاید بیشتر... روزها هر چند سخت اما به دنبال هم می‌گذشتن و این در حالی بود که فقط چند روز از ژانویه سپری شده بود و با این وجود جونگ‌کوک چیزی جز پایان این سال نمی‌خواست.

بقیه سرشون رو با کارشون گرم کرده بودن و سعی می‌کردن به نحوی این دوران سخت رو پشت سر بذارن اما جونگ‌کوک انجام این کار رو غیرممکن می‌دونست.

البته حق داشت. حق داشت وقتی که تمام اون یک‌ماه قبل از رفتن هیونگش رو توی آپارتمانش مونده بود.

مثل همون زمانی که کوچیک‌ و منعطف بود و شب‌ها مضطرب می‌شد، با جین یه تخت مشترک داشت. با هم فیلم می‌دیدن، غذا می‌خوردن، می‌خندیدن و همه‌ی این‌ها شبیه به بهشت به نظر می‌رسید اما بهشتی که در نهایت منجر به جهنم شد.
جونگ‌کوک این مدت طوری به هیونگش وابسته شده بود که بعد رفتنش، حس می‌کرد یه تیکه از وجودش گم شده.

گاهی اما به این فکر می‌کرد که نکنه داره دراماتیک بازی درمیاره...؟ چون جین برای همیشه ترکش نکرده بود یا چیزی شبیه به این، اون فقط مدتی بود که کنارش حضور نداشت. رفته بود تا به کشورش خدمت کنه، همون‌طور که خودش هم بالاخره باید انجامش می‌داد و در این رابطه جین به اندازه‌ی کافی بدشانس بود که به عنوان اولین نفر از بینشون مجبور باشه بدون هیچ راهنمایی و کمکی با این تجربه‌ی کاملا جدید مواجه بشه.
جایی که کسی نبود دستش رو بگیره و راه رو بهش نشون بده، کسی نبود که موقع خستگی‌هاش بهش پناه ببره.

و فکر به همه‌ی این‌ها کافی بود تا جونگ‌کوک شکل گیری اون توده‌ی دردناک رو توی گلوش حس کنه.

تصویر اون روز لعنتی بارها و بارها توی سر پسر نقش بست. دیدن هیونگش با سر تراشیده، توی ژاکت بزرگش و آماده برای مقابله با سخت ترین چالش های زندگیش... اون هم به تنهایی، قلبش رو به درد می‌آورد.

اون هیچ کلمه‌ای موقع همراهی کردن جین به محل خدمتش، یا حتی موقع برگشت, درباره‌ی این موضوع به زبون نیاورد. حتی وقتی هیونگش ازش قول گرفت که خوب غذا بخوره و حواسش به خودش باشه و از بقیه فاصله نگیره فقط سرش رو تکون داد. تمام مدت چشم‌هاش رو بسته نگه داشته بود... چون نمی‌خواست باز هم اشک بریزه... چون دلش نمی‌خواست توی چشم‌های جین نگاه کنه و بهش دروغ بگه... چون می‌دونست قراره تمام قول هاش رو زیر پا بذاره.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 17, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Scenario Book Where stories live. Discover now