Chapter 03

39 11 0
                                    

هنوز زیاد دور نشده بود که محکم به دختری که یهو جلوش در اومده بود، برخورد کرد و از حرکت ایستاد. دختر بی توجه به سهون لباسش رو مرتب کرد و به سهونی نگاه کرد که بهش خیره شده بود. اون دختر رو خوب میشناخت.. خیلی خوب تر از خودش و روزهاش!... حسی تو نگاهش نبود.. و نمیخواست هم حسی رو نشون بده.. حسی که پشت چشمای مشکیش مخفی کرده بود مجموعه ای از درد و اندوه و نفرت و پشیمونی بود. سلنا لبخندی به روی سهون زد و به نشونه ی احترام کمی خم شد

+ خوشحالم میبینمتون عالیجناب!

اگر ده سال قبل بود قطعا به روی دختر لبخند میزد. اما الان زمان زیادی گذشته بود و سهون اونقدر درد بی رحمانه رو کشیده بود که هیچ حس خوشایندی بهش نمیداد. دختر که سکوت بی انتهای سهون رو دید زبونش رو گوشه ی لبش کشید و کمی به سهون نزدیکتر شد

+ دارید به مراسم سلطنتی امشب میرید؟

سهون که خودش رو ناچار به جواب دادن به دختر میدید، گفت

- اینطور به نظر میاد

سلنا لبخند محوی زد و چشماش رو ریز کرد

+ منم به اونجا میرم.. نظرتون چیه با هم بریم؟

نگاه خشکی به دختر انداخت و قدمی برنداشته بود که سوزشی توی سینه اش حس کرد. زیر لب لعنتی فرستاد.. برای باطل شدن اون پیمان فقط نود و نه روز مونده بود. نود و نه روز دیگه برای درد کشیدن داشت پس با لحن سردی گفت

- میتونیم بریم

سلنا با خوشحالی کنار سهون قرار گرفت و هر دو مسیر مستقیمی رو از بین ستون های بلند قصر، رد میکردند و به جلو میرفتند. بوی گل های درون گلدون های بزرگ و خاک نم خرده با نسیم آرومی فضا رو عطر آگین کرده بود. سکوت بین سهون و سلنا خیلی بیشتر از حد انتظار بود. سهون هیچ ایده ای برای حرف زدن نداشت و هیچ تمایلی هم برای حرف زدن با اون عفریته نداشت. شاید دلش هنوز هم به واسطه ی اون پیمان یک طرفه اسیر دختر کنارش بود اما عقلش به خوبی خطر همراهی دختر رو حس میکرد. اون الان نامزد منتخبی برای آینده داشت و همراهی کسی غیر از نامزد آینده اش به سمت جشن، بی لیاقتی و بد بودن سهون رو بین خدمه ی قصر جا می انداخت و باید برای مدت ها بحث گفت و گوهای شبانه اشون میشد!.. حس میکرد سبز شدن اون دختر سر راهش فقط برای ضربه زدن به سهونه.. مثل تموم ضربه هایی که ازش خورده بود.. خاطرات گذشته بار دیگه داشت ذهن سهون رو درگیر میکرد. سلنا.. دختری که دو سال ازش کوچکتر بود و با والدینش از سگاتیمو به نوپراتیس مهاجرت کرده بود. زمانی که سهون در دبیرستان مشغول تحصیل بود، اولین دیدارشون اتفاق افتاد. یک روز از روزهای سرد پاییزی بود که سهون با دوستش و به زور به اون سالن رقص و آواز رفت تا دوستش رو برای دیدن دوست دخترش همراهی کنه غافل از اینکه چه سرنوشت نابه هنجار بی رحمانه ای در انتظار ته مونده ی قلبشه.. جزئی که سهون با تموم سختی های زندگیش ، حفظش کرده بود تا به کسی هدیه بده که اون رو بفهمه.. کنارش باشه و با لبخند هاش به زندگی سر تا سر تاریک سهون روشنایی ببخشه.. امید رو به زندگیش بیاره و با ذات تاریک و اجتناب ناپذیرش کنار بیاد.. با تمایلات سرکوب شده اش... دوستش داشته باشه و عشق سرشار و در خوری رو از جانب سهون دریافت کنه.. سهون در طول زندگیش هیچ عشق حقیقی رو دریافت نکرده بود و حتی محبت های کم مادرش هم نمیتونست روح تشنه اش رو سیراب کنه بلکه عطش اون رو بیشتر و بیشتر میکرد. این دلایل کافی بود که لبخند زیبای دختری که به نرمی و سبکی روی سِن حرکات باله اش رو انجام میداد، قلب کوچک سهون رو بلرزونه و شیفتگی براش بسازه.. شیفتگی که با هر بار ارتباط چشمی و صحبت کردن به بی نهایت ها کشیده میشد. شیفتگی سرشار از اعتماد و اطمینان.. غافل از سرنوشت شومی که هیچوقت سایه اش از سر زندگی سهون کنار نمیرفت. به خاطر دردی که به قفسه ی سینه اش وارد شد قدم هاش کمی سست شد و گام های آروم تری برداشت که از چشم سلنا دور نموند. سهون کسی بود که نوزده سال از عمرش رو با عشق به یه آلکونوست مردار خوار گذرونده بود و هیچ حقیقتی رو از زبون چرب و نرم دختر نشنیده بود. بازیگری اون حد و مرز نداشت و حتی راز های سهون رو به دشمنانش تقدیم کرده بود. شاهزاده ای که هنوز پا به عرصه ی سیاست نگذاشته بود، به سرعت تخریب شده بود و قطعا شانس نشون دادن لیاقت هاش رو هم به این واسطه، از دست میداد. این درحالی بود که سهون یک درصد هم فکر نمیکرد بازیچه ی اون دختر شده.. . اونقدر صادقانه پیش میرفت که برای بهبود حال دختر پیوند ممنوعه ای رو انجام داد و به مدت بیست و نُه سال درگیر طلسم نفرت انگیزی شد. طلسمی که به اون دختر قدرت میداد و سهون رو ضعیف و ناتوان ، خسته و پر درد میکرد. انگار که انگلی وارد سهون شده بود و ذره ذره وجودش رو تجزیه میکرد تا هیچ چیزی براش نزاره.. و سهون.. با تموم حماقت هنوز هم میلرزید.. کابوس میدید و نگران میشد. گاه اشک های گرم بی اختیارش روانه ی چهره ی رنگ پریده و سردش میشد. همه این درد ها به خاطر طلسمی بود که خودش طلبش کرد!..

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now