˗ˏˋ ꒰ Chapter 24 ꒱ ˎˊ˗

77 9 0
                                    

AUTHOR: DARK SUN

CHANNEL: ULTRAFICTION1

Part 24

ماشین رو روشن کرد و به سمت عمارت خاندان بیون حرکت کرد. چانیول با خشم و از پنجره به بیرون نگاه میکرد و دوست نداشت بحثی رو با اتفاقی که افتاد وسط بکشه. بکهیون با حرف و رفتارش باعث ناراحتی لوهان شده بود و لوهان بعد از تماسی، اونجا رو ترک کرده بود. اونقدر سریع برنامه های چان به لطف بکهیون به گند کشیده شده بود که دلش میخواست فریاد بکشه و بکهیونی که دلتنگ ملاقاتش بود از اونجا بیرون کنه.. اما برای هر عملی دیر شده بود و حالا این چان بود که دوباره طبق فرمان شاهزاده اش، به کاخ نفرین شده ی خاندان بیون میرفت. خاندانی که تمام این سال ها بکهیون رو با وجود رابطه ی رسمی پدر و مادرش، حرومزاده خطاب میکردند و اون رو شاهزاده ی این سرزمین نمیدونستند.
+ تایید میکنی رابطه امون تموم شده اس
چانیول بدون اینکه نگاهی به بکهیون کنه، در سکوت به بیرون نگاه میکرد
+ همچنین خبری از بچه و.. هم نیست
ابروهای چان توی هم رفت. چند ماه قبل از جداییشون بود که خود بکهیون بهش گفت دوست داره از رابطه اشون صاحب فرزند بشه.. چانیول اونقدر خوشحال شده بود که بهش گفت هیچی قشنگ تر از دیدنه ثمره ی عشقشون نیست و بکهیون و اون با این تصمیم میخواستند همه چیز رو قشنگ تر کنند. اما انگار کلید جهنم رو برداشته بودند و در رو باز کرده بودند تا تاریکی ها و آتش سوزان رابطه اشون رو ویران کنه..
- نمیتونم
صدای چان بالاخره اون سکوت رو شکست و باعث متشنج شدن اوضاع شد
+ غلط میکنی!
نگاهش رو از بیرون گرفت
- ما صاحب بچه شدیم!
بکهیون پوزخند زد
+ آره تو بهم تجاوز کردی تا یه حرومزاده داشته باشی!
نگاهش روی نقطه ای دور بود
- پس فراموش کردی!
+ من همه چیزو یادمه
چشم های چان گرم شده بود و دردی توی قلبش حس میکرد. بغض داشت گلوش رو میفشورد و نمیخواست چیزی بگه اما چطور میتونست نگه که پسر بچه اشون وجود نداشته.. چطور اون دست های کوچیک و برفی و نرم رو وقتی انگشت کوچیکش رو گرفت، فراموش کنه.. چشم های روشن قشنگی که مثل بکهیون با قلبش بازی میکرد
- تو کشتیش
+ نمیخواستمش!
- خودت خواستی بچه داشته باشیم
+ حماقت.. گولتو خوردم.. اما بعد فهمیدم چه خبره!
سرش رو سمت بکهیون چرخوند که با اون نگاه سرد و بی رحمش به مسیر جلوش نگاه میکرد و سیگاری رو روی لبش میگذاشت. باید ازش متنفر میبود؟.. بکهیون تلخش قلبش رو ازش گرفته بود.. فرزندش رو ازش گرفته بود.. زندگیش رو ازش گرفته بود.. شهرت هاش رو ازش گرفته بود.. اما چانیول.. هنوز هم.. میخواست سیگار بین لب های ظریفی باشه که با اعتیاد و برای آرامش ازش پک میگیرفت.. عشق چه بر سر او آورده بود که چنین ضعیف و بی خود شده بود. مردی که با وجود از دست دادن همه ی خاندان و خانواده ی خود، محکم و قوی ایستاده بود. خانه ی افکار با حسی عمیق پر شده بود و دیوار هایش از پرتره ی معشوق بی وفایش پُر تر.. و هر آن که به افکارش رجوع میکرد شبیه پرنده ی وحشی بود که در قفسی داغ حبس شده بود و با عطش به آزادی ی اطرافش مینگریست و کاری از او بر نمی آمد.. آری او خانه نشین شده بود و به خانه ی خود راضی گشته بود. دیگر بیرون از خانه زیبایی نداشت زیرا بکهیونی نداشت. درون خانه هم زیبایی نداشت .. گویی زیبایی های زندگی از شهر و دنیای او رخت بر بسته بود
- گولت زدم؟
+ شک داری؟
- عشقم تو رو گول زد؟
مکث کرد.. قلبش لرزید؟.. نه!.. برای لرزیدن نیامده بود
+ هوس بهتره
- پس چه هوس زیبایی بود
+ برای تو!
- برای پسرمون چی؟
پسرشون.. نگاهش به سمت چانیول چرخید. پس میدونست که فرزندشون پسر بود.. اما چطور فهمیده بود
+ اون مرده.. چه دختر و چه پسر
- نمرده
تعجب نکرد.. انگار میدونست قراره چی بشنوه.. خاصیت بودن کنار چانیول این بود که احساسات بشری رو بیدار کنه
- نمرده تا وقتی که عاشقتم
پوزخند مسخره ای زد
+ ازت متنفرم
نگاهش رو به بیرون داد.. توقعی نداشت.. برای شنیدنش آماده بود.. برای فحش های او هم آماده بود. انگار اومده بود تا زیر مشت و لگد های معشوقه اش جون بده.. خاطره ی از دست رفتن بچه اشون برای چان سنگین بود. وقتی به دنیا اومد او خوشحال بود.. هر دو خوشحال بودند؟.. البته ممکن بود.. اما فقط یه ماه.. بکهیون بهش گفت میخواد جدا بشه و چان با ناباوری به بکهیون گفت نمیتونه قبول کنه.. گفت عاشقشه و نمیتونه بپذیره.. بچه اشون چی میشد..
توی دلش خندید.. چقدر التماسش کرد و چقدر بی رحمانه رد شد.
ماشین در جایی متوقف شد. کاخ بزرگ بیون ها‌.. بک بار دیگه سمت چان چرخید
+ حرفی از اون بچه بزن تا ببینی چطور زندگیتو به آتیش میکشم
چانیول بلند شروع به خندیدن کرد. زندگی اون خیلی وقت بود توی آتیش سوخته بود و خاکستری بیشتر ازش برای چان باقی نمونده بود
- سعیم رو میکنم!
پیاده شد و بکهیون به صندلی خالی چانیول نگاه کرد. چانیول باید خفه میموند. اون بچه رو سر به نیست نکرده بود تا اینطور برنامه هاش هم بهم بریزه..
چند لحظه ای در سکوت بود و بعد پیاده شد و به سمت دری که باز شده بود رفت. چانیول پیشاپیش راه میرفت و بک با فاصله ازش، اون رو تعقیب میکرد. اون ها برای بودنشون و تایید ازدواجشون حتی به این مکان نفرین شده نیومده بودند اما حالا برای تایید پایان رابطه اشون اینجا بودند. زمان داشت به سرعت پیش میرفت انگار اون هم با بکهیون معامله کرده بود تا زودتر پای چانیول رو از همه چیز زندگیش، بیرون بکشه.. هر دو بر روی مبلمان بزرگ چرمی نشستند و چند مرد و زنی میانسال در سالن حضور داشتند. مردی با لباسی فاخر و بسیار محترمانه به جمعشون پیوست. لبخندی مصنوعی بر لب داشت و به الفای بزرگ و بتایی که با فاصله ازش ایستاده بود نگاه کرد. پارک چانیول از تیره ی اول خاندان پارک.. اصیل ترینِ وِنورس ها.. و بیون بکهیون.. پسر تایید نشده ی شاهزاده بیون رایول..
بر روی مبلی در وسط و مقابل اون دو نفر قرار گرفت و به مبل اشاره کرد تا بنشینند. از اول هم میدونست اون دو نفر برای هم مناسب نیستند. چانیول باید با فردی اصیل و بزرگ مثل خودش وارد رابطه میشد نه پسری که حتی تایید خاندان و تیره اش رو نداشت. میخواست خوشحالی خودش رو مخفی کنه اما نمیتونست. با این شرایط اون میتونست بیشتر با چانیول ملاقات کنه و کاری کنه فرزندش و اون وارد رابطه بشند. درست بود که چانیول خانواده و خاندانش رو از دست داده بود اما مورد تایید مردم بود و برای همین سونارین نتونسته بود چانیول رو هم از سر راه برداره و خاندان پارک رو به خودش و بستگانش محدود کنه..
نگاهش روی بکهیون افتاد و لب هاش رو بهم فشورد. اون پسرک جاه طلب.. حالا دنبال پارک سولار افتاده بود تا قدرتمند بشه و اون.. به خوبی میدونست که سولار آخرین فردی نیست که طعمه ی بکهیون میشه
× خوشحالم میبینمتون.. ملکه سونارین برای من نامه ای مبنی بر ازدواج سولار با بک داده بود.. برای همین باید این دیدار رو ترتیب میدادم
چانیول سری تکون داد و بکهیون با خونسردی به مرد خیره بود
× سوالات اصلی رو باید از شما بپرسم اقای پارک.. شما از هم جدا شدین؟
چانیول سری تکون داد و به راحتی جواب داد
- بله آقای بیون
مرد مکثی کرد و پرسید
× دلیل جداییتون چی بوده؟
چانیول بی مکث گفت
- نمیتونستیم همو تحمل کنیم.. تفاهم زیادی نداشتیم.. فکر میکردیم تفاهم داریم اما طی چند سال متوجه شدیم به درد هم نمیخوریم
× چه پیمانی بینتون منعقد شده؟
- هیچی..
مرد کمی متعجب شد و پرسید
× حتی ..
- فقط مارک بین الفا و بتا بوده
مرد سری تکون داد و گفت
× ایا صاحب فرزندی از بکهیون شدین؟
سکوت کرد.. بکهیون گفته بود اگر حرفی بزنه باهاش برخورد میکنه.. اما چان نمیخواست حقیقتی مخفی و بعد به واسطه ی افرادی بر ملا بشه و کار رو برای بکهیون سخت تر کنه.. هر چقدر هم که همه چیز تمام شده بود باز هم نگران بکهیون بود
- بله ما صاحب یک فرزند شدیم اما بعد از یک ماه از دنیا رفت
چشم های بک از خشم برقی گرفت .. چانیول آخر هم کار خودش رو کرده بود. چان دستش رو درون کتش برد.. انگار از قبل میدونست به اینجا میرسن.. برگه ای رو بیرون آورد و تای برگه رو باز کرد و سمت مرد گرفت
- این سند مرگ اون بچه اس.. بیمارستان هوانگجی
خدمتکار برگه ی دست چانیول رو گرفت و به دست آقای بیون رسوند. مرد نگاهی به برگه کرد.. ظاهرا درست بود.. بکهیون با حرص انگشتانش رو که روی پاش بود، فشورد.. لعنتی زیر لب گفت.
× اوه بله.. درسته..
چانیول متوجه نگاه و خشم بکهیون شده بود و از طرفی تحمل اون فضا و آدم هاش براش سخت تر شده بود. تک سرفه ای زد و گفت
- سوالاتتون تموم شد؟
آقای بیون برگه رو به دست خدمتکار سپرد تا به چانیول برسونه و خدمتکار دیگه با کتابی به سمتش اومد. کتاب رو جلوی خودش گذاشت و کمی بعد صفحات کتاب به خودی خود ورق خورد تا به صفحه ای رسید که سربرگش اسم بیون رایول بود. نگاهی به بکهیون کرد. تمایلی به اضافه کردن بکهیون به خاندانشون و رسمی کردن عنوانش رو نداشت اما حالا که اون داشت با خاندان ملکه ی اعظم، سونارین.. وارد رابطه میشد پس بودن اسمش برای خاندان بیون پر از امتیاز بود و رتبه ی اونارو کمی بالاتر میبرد. متن سرگذشت بیون رایول رو در حضور افراد خوند و بعد ادامه داد و نام مادر بکهیون رو به عنوان همسر رایول اعلام کرد. به صفحه ی کتاب نگاه کرد.. اون ها هیچوقت نمیخواستند اون زن رو به رسمیت بشناسن و حالا به خاطر حرکت استراتژیک بکهیون، ناچار بودند وجود اون رو تایید کنند. هنوز هم نمیتونست راحت بپذیره پس سر بلند کرد و به چانیول گفت
× آخرین سوالم اینکه.. هنوز هم دوستش داری؟
نگاه همه به سمت آقای بیون چرخید و بکهیون با چشم های گرد به اون مرد میانسال زل زد.. توی ذهنش خنده ی وحشتناکی زد .. اون مکار تر از این ها بود که به راحتی اسم بکهیون رو تایید کنه!
چانیول لبخند بزرگی زد.. هنوز دوستش داشت؟.. البته.. چانیول عاشق بکهیون بود!
             ‌ ‌ ‌                    ˗ˏˋ ꒰  ♡  ꒱ ˎˊ˗
با تردید به فرمانده ووک نگاه کرد و بعد از وارد شدن به دنبال اون، دور و اطراف رو چک کرد. یه بار اختصاصی زیر زمینی بود که حتی وقتی واردش شد، حدس هم نمیزد بار باشه.. چند نفری در گوشه ای مشغول نوشیدن بودند و نور های رنگی فضای نیمه تاریک رو روشن کرده بود. هنوز هم خشمگین بود از اتفاقی که توی عمارت چانیول افتاده بود عصبی بود. نمیدونست اون پسر پرو کی بود دقیقا.. اما حرف هاش مدام توی ذهنش تکرار میشد و عین سوزن به تنش فرو میرفت. اگه توی این شرایط نفرین شده گیر نیوفتاده بود مجبور به تحمل نمیشد و هیچوقتم چنین چیزی رو تجربه نمیکرد. اگر چه چانیول سعی کرده بود جلوی حرف های اون پسر رو بگیره و میتونست شرمندگی و ناراحتی رو از چشم ها و رفتارش ببینه.. اما باز هم براش سنگین بود!
با اشاره ی ووک وارد اتاق وی آی پی شد و روی مبلمان، کنارش نشست. همین که ووک باهاش بود باعث میشد کمی آرامش داشته باشه.. حقیقتا تماس فرمانده کلید نجاتی از اون شرایط بود و بهونه ی خوبی برای ترک عمارت.. امیدوار بود همونطور که فرمانده ووک گفته، مشکلش حل بشه..
× لوهان
به فرمانده نگاه کرد و لبخند آرومی زد
× نگران نباش
لوهان سرش رو تکون داد
+ بهتون اعتماد دارم
نگاهش رو از فرمانده گرفت و به کفش های پاش داد. گوش هاش رو کمی تیز کرد شاید صدای پچ پچی بشنوه.. همه چیز آروم و طبیعی بود.. لحظاتی بعد در باز شد و فردی وارد اتاق شد و فرمانده اونقدر سریع تعظیم کرد که به لوهان فرصت نگاه کردن نداد و اون هم بدون لحظه ای درنگ تعظیم کرد. بعد از لحظاتی هر دو سر بلند کردند و روی مبل نشستند و نگاه لوهان روی فردی که وارد شده بود قفل شد. اون همون کسی بود که لوهان رو به دردسر انداخته بود. باورش نمیشد که اونجا  باشه.. نکنه فرمانده میخواست لوهان رو به اون به اصطلاح شاهزاده تحویل بده!
× خوشحالم میبینمتون قربان
کای چشم هاش رو گردوند و روی لوهان قفل شد. همون پسر جسور که کمی عصبیش کرده بود و بعد فرار کرده بود تا کای برای پیدا کردنش اینقدر اذیت بشه
- خوش اومدی لوهان!
نگاهش رو از جلوش به سمت کای چرخوند و حرفی برای گفتن نداشت.. کدوم بشری توی لونه ی زنبور جرعت حرکت داشت که لوهان بتونه کاری کنه؟
- خیلی منتظرت بودم
ووک با لبخندی، دست لوهان رو توی دستش گرفت و فشورد
× بهم گفتین کمکمون میکنین
کای سری تکون داد
- البته.. تو با اطمینان گفتی اون بی گناهه!
× بله.. هنوزم میگم قربان
- من شروطی دارم
گوش های لوهان تیز شدند.. شانسی برای نجات وجود داشت.. شانسی برای برگشتن و نجات پیدا کردن از بحران!
× اونا چی هستن
کای به مردی که گوشه ی اتاق ایستاده بود اشاره کرد و مرد صفحه ی تبلتی رو به سمت لوهان برد و طرفش گرفت. لو با تردید و امید تبلت رو توی دستش گرفت و خواست چیزی بگه که صدای کای توی اتاق حاکم شد
- همه بیرون جز لوهان!
همه به سمت در رفتند و ووک با نگاه متعجبی به کای نگاه کرد. ناگزیر از روی مبل بلمد شد و بعد از تعظیمی به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. لوهان درحالی که با نگاهش خروج همه رو دنبال کرد، نفس آرومش رو بیرون داد و به سمت کای سر برگردوند و گفت
+ اگه شروطت رو بپذیرم میتونم به مسابقات وانسا برگردم و ..
- اگه همه اشونو قبول کنی آره
انگشتش رو روی صفحه ی تبلت کشید و متن هارو با دقت و سرعت خوند. همه چیز دال بر این بود که لوهان باید در خدمت پادشاهی نوپراتیس در بیاد و خب.. شروطی بود که اگه به شخص دیگری میگفتند با خوشحالی تمام قبول میکرد.
سری تکون داد
+ معقولن
کای لبخند محوی زد و گفت
- البته.. میخوای تا ته قرار داد رو بخون
نگاهی به تعداد صفحات قرار داد انداخت.. ۱۲۰ صفحه پر از جزئیات.. و تا اون لحظه فقط موفق شده بود ۳۵ صفحه اش رو ببینه.. صفحات رو خیلی سرسری جلو زد و رد کرد. چیز مورد داری توش نبود و از طرفی اگه چیز بدی میبود کای با چنین صداقتی اون رو به خوندن کل قرارداد، تشویق نمیکرد. فقط باید تایید میکرد و امضا میزد و بعد همه چی به حالت سابقش برمیگشت.. لب هاش رو روی هم فشار داد.. اگر حتی موارد شبهه داری رو ندیده بود و از نگاهش دور مونده بود هم این تنها گزینه و شانس جلوی روی لوهان بود. اون هیچ مدرک معتبری توی سیستم نداشت و با وضعیت الانش، محال بود زنده پیش خانواده اش برگرده.. و حاضر بود بمیره اما چنین بازنده و شکست خورده به آواپرا نره.. میگراها امید زیادی بهش داشتند و پدر و مادرش بهش توصیه کرده بودند از هر چی حاشیه و سیاسته دوری کنه.. اگر با کای قرارداد میبست، میتونست دوباره مسابقه بده.. مدارکش رو مجدد ازش میپذیرفتند و کمکش میکردند. به سوییتش برمیگشت و در نهایت هم به عنوان یه نیروی دولتی، توی کشور بزرگ نوپراتیس کار میکرد که توی همین هم یه افتخار برای میگرا ها بود ..
نفس عمیقی کشید و تیک همه ی موارد رو زد و با اثر انگشتش تایید کرد و بعد با اون خودکار خاص که جوهرش با خونش کار میکرد، روی صفحه ی شیشه ای که کای بهش داد، امضا زد.
همه چیز رو به کای داد و گفت
+ من شروطتون رو پذیرفتم.. حالا نوبت شماست!
کای سری تکون داد و کارت الکترونیکی رو از توی جیبش بیرون کشید و ردی میز قرار داد و بعد دکمه ای که روی مبل بود رو فشار داد. مردی چهارشونه وارد اتاق شد و صفحه ی امضای شیشه ای رو به سمت لوهان گرفت. لو بعد از گرفتن اون صفحه که امضایی روش خورده بود و مهر امپراطوری نوپراتیس رو پاش دید، لبخند آسوده ای زد. کای درحالی که به تبلت اشاره میکرد به لوهان گفت
- قرارداد توی کارت رو اسکن کن و ببینش.. این حقته از جزئیات قول هایی که دادم باخبر بشی
لوهان با لبخندی تبلت رو برداشت و در حالی که به رفتار به شدت خوب جونگین فکر میکرد، کارت رو اسکن کرد. همه چیز درست و دقیق بود.. چقدر رفتار کای متفاوت شده بود.. اگر از اول بهتر باهاش برخورد میکرد شاید اینهمه مصیبت سرش نمیومد.
- نمونه ای از قراردادی که امضا کردی رو به کارت الکترونیک ارسال میکنم تا داشته باشی
+ واقعا ممنونم
کای لبخند عمیقی زد و گفت
- اگه ممنونی باید از همین الان به قرارداد عمل کنی
لوهان خنده ای زد و گفت
+ خب چی کار میتونم کنم سرورم؟
کای از روی مبل بلند شد و به لوهان نزدیک شد. دو دستش رو دو طرف لوهان، به دسته ی مبل تکیه داد و صورتش رو بهش نزدیک کرد. چشم های لوهان به شدت گرد شد و کمی توی مبل فرو رفت تا جایی برای نفس کشیدن برای خودش باز کنه
+ شما ازم چی میخواین؟
کای پوزخندی زد
- خودتو!
لب هاش رو روی لب های شکه ی لوهان گذاشت و فرصت جوابی به لوهان نداد. اون پسر به خاطر ووک بهش اعتماد کرده بود؟.. حتی براش مهم هم نبود که چقدر از ووک و این اعتماد پشیمون میشه.. مهم خواسته ی کای بود.. مهم این بود که اون عروسک رو برای مدتی داشته باشه و خوش بگذرونه.. حتی اینطوری میتونست عذابش بده و از زیر زبونش بکشه کی فراریش داده!.. کای همیشه دست برنده بود!
#part24

خب.. تا این پارت رو خوندین؟
اینکه نظر نمیدین آخرین خاطره ایه که ازتون قبل رفتن به محل خدمتم توی خاطرم میمونه
من تلاش زیادی کردم کار بی نظیری ارائه بدم و امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید.. هر چند سکوتتون و نظرات کمتون این حسو متزلزل کرده که کار خوبی بوده 
وقتی برگشتم ادامه اش میدم و امیدوارم شاید این اخلاقتون عوض بشه و بگین از نقاط قوت و ضعفم..
دلم برای بعضیاتون تنگ میشه.. مثل گودو... 
موفق باشید. 

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Sep 10, 2023 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

THE KINGDOM OF NOPRATISOù les histoires vivent. Découvrez maintenant