Chapter 05

25 9 0
                                    

کتاب رو بالای سرش گذاشت و درحالی که بدنش رو کج و راست کرد، به پهلوی دیگه روی تختش دراز کشید. با اشاره ای نور اتاق رو به حداقل رسوند و چشماش رو بست. چند لحظه بعد دمای اتاق رو هم به شدت کم کرد تا بتونه به راحتی استراحت کنه.. هنوز به خواب نرفته بود که صدای افتادن کتاب به گوشاش رسید و کمی بعد اتاق به شدت روشن شد جوری که سهون دستش رو روی چشماش گذاشت تا این نور زیاد حتی از پشت پلکاش کمتر اذیتش کنه.. باز هم داهیون بدون در زدن وارد اتاقش شده بود.

+ بازم داری میخوابی

به پهلو شد و پتو رو روی سرش کشید و پرده هایی که داهیون باز کرده بود رو با اشاره ی دستش کشید و بار دیگه نور اتاقش رو کم کرد

- میبینی که.. داری مزاحم خواب بعد از ظهرم میشی

داهیون باز هم نور اتاق رو زیاد کرد و پرده هارو کشید و اینبار درحالی که بالای سر سهون رسیده بود، پتلو رو از روش کشید. اما دست سهون مانع از بیشتر کشیده شدن پتو شد. با دستش ، دست داهیون رو عقب زد و داهیون با دست دیگه اش نیرویی به شونه ی سهون وارد کرد. انگشتای سهون از کنار کمر داهیون به سرعت حرکت کرد و بند لباسش رو کند.

+ الان دیگه وقت استراحت بعد از ظهر نیست سهون

دمای اتاق رو بالا برد جوری که سهون با حرص پلک هاش رو باز کردو با کشیده شدن مجدد پرده ها و کش رفتن بالشتاش از زیر سرش، روی تخت نیم خیز شد و با دست روی کتف داهیون زد. داهیون درحالی که با دست، بالشت رو به هوا پرت کرد با مهارت دست سهون رو کنار زد و با ضربه ی قابل پیش بینی بعدی سهون ، جاخالی داد. سهون به سرعت بالشت رو گرفت که با ضربه ی داهیون وسط بالشت، همه ی پر های لطیف بالش بیرون ریخت و توی هوا معلق شد. سهون با حرص لباش رو به هم فشار داد

- الان صبح هم نیست!

داهیون با یک دست روی تاج تخت تکیه داد و به چهره ی آشفته و حرصی سهون نگاه کرد

+ چرا خودتو حبس کردی!؟

چشماش رو گردوند و هوفی کشید

- خودتو با من اشتباه نگیر!

با دست روی تاج کوبید و گفت

+ هر کدوم از شاهزاده ها الان دارن تموم تلاششون رو میکنن خودی نشون بدن.. اونوقت تو...

بالش رو به یه طرف پرت کرد و پر هارو از روی تخت کنار زد تا دوباره دراز بکشه

- منم دارم از آخرین روزای بودنم اینجا لذت میبرم

داهیون انگشتاش رو به چوبه ی تخت فشار داد

+ حتی ذره ای به اطراف و کار بقیه فکر کردی؟.. دیدیشون؟..

سهون با بی تفاوتی و لحنی سرد جواب داد

- چندان جالب و هیجان انگیز نیستن.. اما آدمو متاثر میکنن..

THE KINGDOM OF NOPRATISTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang