Chapter 15

22 12 1
                                    

Sehun: WHEN WE KNOW OURSELVES, WE WILL SUCCEED

Luhan: WE WERE BORN TO STRUGGLE.. TO REST IS DEATH FOR US


+ عصبی به نظر میرسید..
صدای دختر سکوت حاکم در تراسی که ایستاده بود رو شکست.. ابروهاش توی هم رفت
- گفتم تا مرحله ی بعد هیچکی مزاحمم نشه!
صدای قدم های دختر رو از پشت سرش میشنید اما بهش بی اهمیت بود
+ تابلوی امتیازات اونو برنده ی رقابت میکنه.. و شما اینو نمیخواین که از راه رسیده سکوی اول رو بگیره
انگشتاش رو به نرده ی تراسی که توش ایستاده بود فشورد و نفسش رو آروم اما با خشم بیرون فرستاد
- گفتم کسی مزاحمم نشه!
+ باشه.. اما فقط من میتونم کمکتون کنم
صدای قدم های دختر که مسیر اومده رو برمیگشت رو میشنید.. در آخرین لحظات لب هاش رو از هم باز کرد
- صبر کن!
دختر با پوزخندی سرجاش ایستاد و آروم روی پاشنه ی سوزنی کفشش برگشت و به کای که حالا با نگاه نافذی بهش خیره بود، نگاه کرد. کای اون دختر رو تا حدودی میشناخت.. سلنا.. کسی که زمانی سهون رو به خودش مشغول کرده بود و کای میترسید که رابطه ی اونا ادامه دار بشه و به سهون.. اون بچه ی احمق و نحس.. قدرت بده!.. اما همه چیز تموم شد و رابطه ی سلنا و سهون بهم خورد..
- چرا اومدی سراغم؟
دختر قدمی به سمت کای برداشت.. پیراهن بلند مشکی تا نزدیکی زانوش رو پوشونده بود و چکمه های الماس کارش تا مچ پاش رو پوشونده بود و تو چشم میزد.. موهای مشکی موجدارش و چشم های درشتش ترکیبی از یه دختر بسیار زیبا و معصوم رو نشون میداد و یقه ی رومی نیمه بازش تیپ نیمه رسمی بهش داده بود.. اگر چه جواهرات خاصی استفاده نکرده بود اما گردنبند الماس صورتیش به خوبی بالا بودن سطح خانوادگیش رو تو چشم هر کسی میکرد
+ چون به کمکم نیاز داشتی
کای خنده ی مسخره ای کرد و گفت
- چه مهربان و بخشنده!
دختر در حالی که با دست دیگه اش حلقه ی انگشت وسطش رو میچرخوند گفت
+ البته.. خوشحال میشم لطفت شامل حالم بشه
کای درحالی که به نرده تراس تکیه زده بود با انگشت روی نرده ضرب گرفت
- پس برای معامله اینجایی
تک خنده ی کجی زد
+ میشه گفت ولی در کل ترجیح میدم به امپراطور آینده ام خدمت کنم
کای که از حرف سلنا خوشش اومده بود لبخند عمیق و دندون نمایی زد و سرش رو تکون داد.. با دست بشکنی برای دختر زد
- با همین زبونت دل اون اسوانگ بی توجهو بردی؟
ابروهاش رو بالا برد و قدمی به سمت کای برداشت
+ برنامه ای براش نداشتم..
کای سری تکون داد و به مبلمان چرم سمت راستش اشاره کرد
- خب به عبارتی ازش نقطه ضعفی میدونی و میخوای با گفتن اون معامله کنی
سلنا در حالی که به سمت مبل چرم میرفت و روش قرار میگرفت، گفت
+ نه میتونم کاری کنم هیچ امتیازی این مرحله نگیره
- و چطوری؟
+ به من بسپرید
- در عوضش چی میخوای؟
+ بهم مسئولیت بدید
- در رتبه های اول شدنی نیست.. تو اهل این سرزمین نیستی
+ نامزد سلطنتی شاهزاده میتونه از هر کشوری باشه و مسئولیت بگیره
کای با چشم های گرد به سلنا خیره شد
- تو..
+ نه اشتباه نکنید.. شما فقط منو نامزد سلطنتی اعلام کنید و بعد از دادن مسئولیت بهم.. این حکم رو لغو کنید
- عضو وانسا شو تا بدون این قضیه..
+ میدونید نمیتونم..
- نمیتونم وارد این معامله بشم
+ این رقابت ارزش فکر کردن به پیشنهادم رو نداره؟
کای درحالی که سکوت کرده بود روی مبل لم داد
+ رقابتی که توش مهمانان زیادی از سراسر دنیا حاضر شدن..اون ها این رقابت رو در خاطرشون ثبت میکنن!
- علاوه بر زبون چرب و نرم.. خوب فکر میکنی
سلنا شونه هاش رو عقب داد و در حالی که سرش رو کج کرده بود گفت
+ رفع زحمت میکنم.. به پیشنهادم تا فرصت هست فکر کنید
خواست از روی مبل بلند بشه که صدای کای اونو روی مبل میخکوب کرد
- قبوله.. اما اگر بخوای برای من درام تاریخی بسازی.. نفست رو میبرم!
سلنا به چشم های وحشی کای نگاهی کرد و با استرس نگاهش رو گرفت و به نمای شیشه ایه جلوش خیره شد و گفت
+ چنین جسارتی ازم سر نمیزنه سرور من
- بسیار خب.. برو و دست به کار شو
سلنا که انگار منتظر همین حرف بود تا از اونجا فرار کنه، فورا از روی مبل بلند شد و بعد از تعظیمی از اتاق استراحت کای خارج شد.. کای به جای خالیه سلنا خیره بود.. اون دختر از چیزی خبر داشت که کای بی خبر بود و این یعنی سهون راز هایی داشت که موفق شده بود از همه مخفی نگه داره.. چیزی که اصلا برای کای جالب نبود.. کای همه چیز رو فهمیده بود و تحت کنترلش گرفته بود و اگه سهون چیز خاصی میداشت و ناگهانی برگ حکمی رو روی میز میگذاشت که کای براش آماده نبود.. موقعیتش به خطر میوفتاد.. اون برای چیزی که الان داشت کلی زحمت کشیده بود و برنامه ریخته بود و هیچکس حق نداشت اون رو از هدفش دور کنه.. شاید باید با ملکه سونارین حرف میزد و زودتر اون رو از قصر بیرون میکرد.. هر چقدر دورتر میرفت برای کای بهتر بود.. از همون اول هم نسبت به اون اسوانگ مرموز شب گرد حس خوبی نداشت..

....

مقابل درب بزرگ جلوش ایستاد.. اون درب لیزری بود و لوهان محال بود بتونه ازش عبور کنه.. انگشتش رو لای موهاش کشید.. شاید اونجا راه مخفی هم داشت؟..
دستش رو زیر فکش کشید.. قطعا راه مخفی در کار بود!.. برای اینطور مکان ها همیشه یه راه مخفی میساختن تا در صورت خطر، زندانیان مهم رو خارج یا منتقل کنن جوری که کسی بو نبره.. به دستش فشار وارد کرد و چند قطره از دستش بیرون چکید و اینبار بعد از معلق موندنشون توی هوا، افکارش رو متمرکز کرد تا بلکه اون قطرات ، لوهان رو به سمت در مخفی که نمیدونست وجود داره.. کجاست.. و.. هدایت کنه.. لحظاتی بعد مسیر منحرف شد و لوهان در حالی که به خاطر از دست رفتن خون و انرژیش کمی ضعیف شده بود.. با بی حالی حرکت میکرد. مسیر از قبل هم خلوت تر میشد و دیگه هیچ نگهبان در حال گشتی رو اون اطراف نمیدید.. انگار داشت به اعماق اون زندان هزار تو میرفت و هر لحظه بیشتر به مسیرش شک میکرد.. شاید چون انرژیش کم شده بود داشت دچار خطا میشد.. شاید هم...
سرجاش ایستاد و به دیوار مقابلش نگاه کرد.. بن بست!
تموم امیدش به یکباره فرو ریخت و قطرات خونش روی سنگ جلوش فرود اومد و لحظاتی بعد محو شد.. به دیوار تکیه داد و روی زانوهاش خم و روی زمین نشست. دستاش شل و روی پاهاش قرار گرفت
+ این تهشه؟..
میدونست هیچکس قرار نیست کمکش کنه.. اون گیر افتاده بود و تلاشش به هیچ جایی نرسیده بود. افکار بار دیگه بهش هجوم آورد انگار که در کمین نشسته بود تا اون رو گیر بندازه.. صدای پدرش و مادرش توی ذهنش اکو شد

"
+ لوهان.. پسرم.. نیاز نیست حتما موفق بشی.. همین که تلاشت رو میکنی عالیه
- اینطور نگو مینان... اون باید موفق بشه.. وگرنه چرا اینهمه راه بره؟
+ اذیتش نکن.. اون همین الان هم عالیه
- احساسات مادرانه ات اینجا بهش کمکی نمیکنه!
+ سخت نگیر.. اینطوری بهش استرس وارد میشه
- بشه.. باید جدی بجنگه!
+ اوه خدای من..
- واقعا عجیب شدی.. قبلا اینقدر بی تابی نمیکردی
+ نگرانم.. حس خوبی ندارم.. اون تنهایی داره میره
- تا حالا بارها تنهایی رفته
+ اما..
- نترس.. اگه لازم بشه.. کسی پیدا میشه همراهیش کنه!
"

تک خنده ی تلخی زد.. هیچکس نبود.. هیچکس اون اطراف نبود که دستش رو بگیره و اون رو از تاریکی های دورش بیرون بکشه.. شاید حتی خبری ازش به والدینش نمیرسید.. شاید قرار بود تا ابد با این سرنوشت مبهم ادامه بده.. شاید قرار بود تنها خاطره ای در تاریخ خانواده اش باشه که ناپدید شده.. چه ترسناک بود.. با هیچکدوم از تصورات و رویا های لوهان نمیخوند.. رویاها.. آره اون رویایی توی خواب های آشفته ی همیشگیش دیده بود.. رویای یک زندان بی انتها.. روی تلخ درد و شکنجه.. از دست دادن کسی که خیلی بهش نیاز داشت....
اون ها دست هاش رو بسته بودن و کف پاهاش پر خون بود و حتی جوری اونو به زنجیر کشیده بودند که انگار حیونی رو به بند کشیده بودند.. اون قرار بود ببینه.. بهش این فرصت رو داده بودند تا تلاش اون آدم رو ببینه.. قهرمانش.. کسی که داشت برای نجات اون و خیلیا میجنگید.. دست های خونیش و تیغ های تیز که هر بار به سمتش تکون میخورد.. قلبش رو به درد میاورد.. برای خودش اه پر افسوسی کشید.. لوهان.. نه تنها تو خواب، بلکه توی بیداری هم درد رو حس میکرد.. دردی نهفته.. مبهم.. عجیب.. پلکاش رو روی هم گذاشت..
نمیدونست چند ساعت قراره اونجا بشینه و به اتفاقات توی خواب و بیداریش فکر کنه اما این رو میدونست که بهترین جا برای تخلیه‌ی انرژی و خستگی و ناراحتیش همینجاست..اینجا اونقدری عمیق بود که کسی به این راحتی سمتش نیاد.. میتونست قسم بخوره حتی خیلی از نگهبان ها اینجارو بلد نباشند و خب طبق معمول لوهان یه چیز جدید رو فهمیده بود که البته اگه پدرش بود، بهش میگفت باز رفتی سراغ چیزی بیخود که به هیچ دردی نمیخوره؛ انگار اون حرفا واقعی بود...نگاهی به سر تا پاش انداخت و اطرافش، اون کجا بود؟.. درسته جای جدیدی رو کشف کرده بود اما به دردش میخورد؟.. چه مشکلی رو ازش حل میکرد؟.. حتی هر لحظه امکان داشت متوجه‌ ی نبودنش بشن و بیان دنبالش.. . هر لحظه هم امکان داشت توهمات ترسناکش از تاریکی شروع بشن و دوباره این قلبش باشه که بی تاب میشه و اذیتش میکنه و وضعیت رو از این هم خرابتر میکنه.. سرش رو عقب برد و از روی ناچاری به دیوار چسبوند، دیگه واقعا خسته شده بود تا کی باید تحمل میکرد و می خندید و امیدوار میبود؟.. این زندگی کوفتی تا کی اون رو به بازی میگرفت.. مثل اینکه واقعا اینا هیچ تاثیری نداشت و باید مثل بقیه روی تلخ زندگی رو میدید..
اشکاش روی صورتش جاری شده بود و به رو به روش زل زده بود به تمام دورانی که تا اینجا گذرونده بود، فکر میکرد...پس کی قرار بود جواب همه‌ی خوبی هاش بهش برگردونده بشه؟.. چرا واقعا کسی نبود که یکم باورش داشته باشه و کمکش کنه و بتونه بهش تکیه کنه؟.. تا کی باید اون راه رو برای بقیه روشن کنه و کسی حاضر نشه یک ذره هم کمکش کنه؟...
همه‌ی حرفای پدرش تو سرش تکرار میشد و بهش حس جنون میداد
از شدت حرص از جاش بلند شد و دستاش رو مشت کرد.. اون بی مصرف نیست!.. چیزای چرت و پرت که بدرد نمیخوره یاد نمیگیره!.. اون قوی تر از این حرفاست!
مشتش بلند شد و محکم توی دیوار رو به روش فرود اومد. ضربه میزد.. ضربه های پی در پی و ترسناک... گریه میکرد و دندوناش رو روی هم فشار میداد
- من احمق نیستم...من...بدرد نخور نیستم...من یه فرشته‌ ی نفرین شده نیستم...من ...
با صدای عجیبی از داخل دیوار ضربه هاش متوقف شد و با تعجب به رو به روش نگاه کرد و حس کرد اون سنگا دارن جابجا میشند و همزمان با صدای جابجایی گرد و خاکی تو هوا پخش شد. لوهان چند قدم عقب رفت و با بهت و ترس به رو به روش خیره شد.. کم کم جلو رفت به حفره ی باز شده نگاه کرد.. جلوتر رفت و داخل رو نگاه کرد... یک راهرو بود که با چراغای ریز روشن شده بود و هوای نسبتا خنکی از درونش جریان داشت و به صورتش میخورد.. آروم خندید و قدم به داخل گذاشت.. با همون مشت به دری که باز شده بود زد و در بسته شد...
قدم به قدم جلو میرفت، دیوار اون راهرو با سنگ های خوشگل تر و تمیز تری پوشیده شده بودند اما باز هم نمیشد گفت جدیدند.. به عبارتی طرحشون قدیمی بود اما مشخص بود سالم نگه داشته شدند.. چراغای نئونی کوچیکی به فاصله چند متری از هم بودن که اونجا رو کامل روشن کرده بودند
از لحاظ تهویه ی هوا مشکلی نداشت و تند تند پیش میرفت و همه چی سرجاش بود.. فقط تنها مشکلی که به نفس نفس اون رو انداخته بود.. طولانی بودن اون راهرو بود که دیگه خستش کرده بود.. نمیدونست چند ساعته داره اون مسیر رو جلو میره اما میدونست واقعا مسیر طولانی رو در پیش گرفته.. شاید چند ساعتی گذشته بود..اون انرژی کمی داشت و باید زودتر میرسید به یه جایی تا یکم نفس تازه کنه..
در نهایت کمی خم شد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت. سرش رو بلند کرد و با دیدن نور کمی که جلوتر میدید.. انگار انرژی دوباره وارد رگ هاش شده باشه.. با سرعت سمت نور دوید و واقعا انگار جواب داده بود؛ اونجا بیرون بود و موفق شده بود فرار کنه!!...
شادی مضاعفی بهش تزریق شده بود و امید نجات و رهایی جان تازه ای بهش داده بود.. شاید این یکی از خوش شانسی های بزرگ لوهان بود و فرصتی دوباره بهش.. باید میرفت و علت اینکه اسمش توی اسامی شرکت کننده های وانسا نبود رو زودتر در میاورد تا اگر گیر افتاد هم بتونه صداقتش رو در گفتارش، ثابت کنه.. آره.. اون کلی برنامه داشت.. کلی هدف داشت.. اون باید خیلی کار ها میکرد.. البته.. اول باید فکری به حال این خستگی و فرسایش جسمی و فکری میکرد.. جوری سر و وضعش بهم ریخته بود انگار بی خانمانی بود که مدت ها در کوچه پس کوچه های تمیس (یکی از شهر های آواپراس که لوهان مدتی در اونجا سکونت داشته و شهر زیبا با نماهای سنتی و تاریخیه ) به دنبال سرپناهی هر چند محقر اما آرام گشته..
مقابل در ایستاد و قبل از اینکه در رو باز کنه نفس عمیقی کشید.. هوای تازه ی بیرون که از شیار های در داخل میومد رو استشمام میکرد..
بعد اینکه در رو باز کرد انتظار یه کوچه یا یه محوطه ی شهری رو داشت اما چیزی که دید باعث شد سرجاش خشکش بزنه.. دیوار های تراش خورده و نمای باشکوه سلطنتی.. اونجا خیلی شیک و مجلل به نظر میرسید انگار... حدس زد شاید هنوز توی اون قصر نفرین شده اس و احتمالا هم همینطور بود چون تا چند ساعت پیش توی زندان قصر بود.. به دو طرف نگاهی انداخت و با رد شدن از گوشه‌ی دیوار سعی کرد همه جا رو بررسی کنه.. آروم بود و سکوت مطلقی حاکم بود..اونجا اینقدر خلوت بود که براش بیشتر یه محیط عجیب بود تا ترسناک؛ شایدم ترسناک بود و لوهان حس نمیکرد.. انگار گرد مرده ریخته بودند.. نگاهش روی چندتا نگهبان که خیلی دور تر ازش بودند ثابت شد.. انگار فقط از ورودی اونجا محافظت میکردند.. از دیوار فاصله گرفت بعد از دور شدن از راستای دید اون نگهبان ها، آزادانه تو حیاط بزرگ جلوش قدم میزد و جلوتر میرفت تا بالاخره اون دیوار بلند ارتفاعش کم و کمتر شد به قسمت ورودی جدیدی رسید.. چشماش گرد شد.. وارد بخش اسرار آمیزی شده بود؟.. سازه‌ای که میدید.. واژه ی شکوهمند هم براش کم بود!
کاخی با ستون های بلند مشکی و طلایی که حتی این دو رنگ تو تزئین تمام دیوار کاخ استفاده شده بود.. اما اونقدر خالی از آدم بود که گویا توهمی بیش نبود.. به گل های یخ و رزای مشکی کاشته شده توی فضا نگاه کرد.. بیشتر به اطراف نگاه کرد و وقتی از خلوت بودن اونجا مطمئن شد، جلوتر رفت و خودش رو به پنجره های قدی اونجا رسوند..
- اینجا واقعا عجیبه...شبیه قصره اما.. داخلش...
از خالی بودن اون محل مطمئن شده بود و با وجود تمام ترس و استرسی که تو وجودش بود، وارد شد.. بهرحال اون لوهان بود!..
قطعا میتونست یه جوری یه چیزی سر هم‌ کنه تا کمی اونجا بمونه و استراحت کنه قبل اینکه باغبونی بیاد و به اون گل و گیاه برسه و کسی از وجودش باخبر بشه.. سریع خودش رو به دیواره های ساختمون اصلی رسوند و از پنجره ی کوچیکی که انگار به زیر زمین راه داشت، خیلی آروم و بی سر و صدا وارد شد.. هرچند که اونجا مثل یه محوطه ی متروکه بود اما بهرحال قصر بود و محال بود که اینقدر خالی باشه.. شاید یه نفر اینجا بود و براش دردسر ساز میشد و فرصت استراحت کوتاهشم ازش میگرفت.
با دیدن ظروف و قفسه هایی که برای شراب بود و خوراکی های دودی و خشک شده که آویزون شدن فهمید که انبار غذاییه برای مواقع لازم و ضروری.. سریع از اون اتاقک خارج شد و با دیدن پلکان، خودش رو به طبقه ی بالا رسوند.. سرکی کشید و با کمال تعجب حتی یک دونه سرباز هم حتی اونجا ندیده بود .. چشماش رو ریز کرد و با احتیاط قدم به پیش گذاشت.. تمام دیوارا رو از نظر گذروند و حتی دوربین های مخفی یا لیزری هم بکار نبرده بودن .. همه چیز عجیب و غیر منطقی بود.. یعنی اون کاخ باشکوه با اینهمه فضای کلاسیک.. خالی از سکنه بود؟.. مگه این کاخ محل زندگی چه کسی بود که نه کسی بهش نزدیک میشد و نه خدمه ای داشت.. اصلا کسی میتونست تنهایی توی این عمارت وقت بگذرونه؟.. شاید محل اقامت گذشته ی شاه یا شاهزاده ای بود که بعد از رفتنش، رها شده بود؟..
لباش رو پیچ داد و جلوتر رفت و وارد فضای اصلی شد...
یه سالن بزرگ که تمام وسایلش تم مشکی و طلایی و در بعضی چیزای های خیلی ریز، سفید بکار برده شده بود .. تابلوهای بزرگ خاصی بخشی از دیوار هاش رو پوشونده بود.. ابزار کلاسیک و مدرن.. ترکیبی از تکنولوژی و سنت های اصیل.. با احترام قدم برمیداشت و جلو میرفت اما انگار واقعا تو اون فضا که تا حدی پر گرد و خاک شده بود، گرد مرده پاشیده بودن و خبری از آدم زنده نبود .. مثل یک طلسم یا مکانی نفرین شده.. چشماش گرد شد.. نکنه واقعا به مکانی نفرین شده یا ممنوعه پا گذاشته بود؟..
به اولین مبل سلطنتی که رسید روش نشست و از راحت و خوش فرم بودنش فریاد متعجبی زد..
یکم خودش رو روی مبل دراز کرد و با احتیاط به اطراف نگاه کرد و با فهمیدن اینکه واقعا هیچکس اونجا نیست با خیال راحت روی اون مبل خوابید.. بعدا کنجکاویاش رو ادامه میداد.. الان تنها چیزی که میتونست انرژی از دست رفتش رو به بدنش برگردونه خواب و استراحت بود و بعدش به سرعت نور از این محل متروکه عجیب خلاص میشد
پس چشماش رو بست با بغل کردن بدنش به راحتی و تو یه چشم بهم زدن خوابش برد...

....

زمان زیادی به شروع مرحله ی آخر نمونده بود و میشد گفت فقط چند دقیقه باقی مونده.. همه ی شرکت کننده ها در محل مخصوصی قرار گرفته بودند و با جدیت کمان هاشون رو آماده کرده بودند.. اون ها به پرتاب های زیاد و دقیقی نیاز داشتند..
بعد از صدایی که در فضا پیچید، گام اول مرحله ی آخر شروع شد.. کمان ها توسط شرکت کننده ها به شدت کشیده میشدند و پرتاب میشدند.. خطا های اون ها نه اونقدر زیاد بود که شمارش از دست بره و نه اونقدر کم که با یک نگاه به تعدادش پی برد..
زمان به سرعت سپری میشد.. مثل طوفانی که به سرعت راهش رو پیش میبرد
سهون پرتاب های خوبی رو تا اون لحظه داشت..  خوشبختانه تمرین هایی در این زمینه انجام داده بود..اما سرعتش اونقدر زیاد نبود.. اون برای چنین مسابقه ای آماده نشده بود و به یکباره در این شرایط قرار گرفته بود.. با خودش فکر میکرد.. باید مهارتش رو خیلی بیشتر میکرد.. با وجود تردیدی که داشت تصمیم گرفت سریع تر کارش رو پیش ببره.. میدونست ریسکه اما هر چقدر تلاش میکرد بهتر بود..
تیر ها رو سریع تر توی کمانش میگذاشت و تقریبا امتیازش داشت به خوبی بالا میرفت که به یکباره درد شدیدی توی بازوش حس کرد..
انگار چیزی با سرعت روی بازوش کشیده شده بود و تا استخونش پیش رفته بود.. درد از بازوش تا دستش پیش رفت و کتف و پشتت رو هم در بر گرفت.. نمیدونست به یکباره چی شده.. دستش سست شد و از گرفتن تیر توی دستش عاجز موند.. نگاهش توی فضای اطرافش چرخید و لحظاتی بعد روی نقطه ای قفل شد.. اون.. خودش بود.. اون..

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now