بارون تمام شهر رو خیس کرده بود. تند تند سمت خونه قدم برمیداشت و چتر مشکی رنگشو محکم تو دستش گرفته بود تا باد نبره.
اگر میخواست توی شهر سئول اونم با این جمعیتش از کوچه های اصلی به خونه برسه نیم ساعت دیگه هم نمیرسید.میون آسمون و زمین میتونستی گربه ماهی هارو ببینی که خوشحال از باریدن بارون از لونه هاشون برای آب تنی بیرون اومدن و حتی ستاره های دریایی از لابه لای آجرها بیرون خزیدن.
با نفس نفس جلوی یه کوچه تاریک و باریک ایستاد. اگر از کوچه های فرعی و خلوت میرفت حداقل یه ربع دیگه میرسید خونه!
نفس عمیقی کشید و آروم تو کوچه قدم برداشت. اطرافش خونه های قدیمی و رو به فروپاشیه زیادی به چشم میخورد. بار های قدیمی ولی شلوغی که هر کثافت کاری ای توش انجام میدادن...صورت بی حسش رو کمی درهم کشید و با سرعت از جلوی دره بار گذشت. هیچ از سر و صداهای اضافی خوشش نمیومد و تاجایی که میتونست سعی میکرد توی اجتماع نباشه.
اون سالها پیش خودشو از اجتماع بیرون کشید تا غم دیگه ای روی کوه غم هاش نشینه.
خواهرش کافی بود تا متوجه بشه!
بگذریم از عشق نافرجامش...اون حالا یه مرد تنها بود. اولین کلمه ای که هرکس با دیدنش به ذهنش خطور میکرد پژمرده بود ( faded ).
اون کاملا پژمرده شده بود!توی افکارش غرق شده بود که با برخورد چیزی به پاش و بلند شدن صدای لوسی که با تمام توان « آخ » بلندی میگفت ، به خودش اومد.
پایین و نگاه کرد از دیدن اون موجود کوچولو روی زمین چشمهاش درشت شد.
یه بچه توی همچین کوچه ای تک و تنها چیکار میکرد؟
_آییییی! آقا جلوتو نگا کن خب!پسر به لوس ترین و کیوت ترین حالت ممکن اعتراض کرد و چشمهای درشت و براقشو به مرده روبه روش دوخت.
تهیونگ با بلند شدن پسر از روی زمین شروع به آنالیز کردنش کرد.
موهای سیاه و نیمه بلندش به صورت سفیدش خیلی میومد.
لبای کوچیک و چشمهای درشت با اون دماغ عروسکی ازش یه فرشته کوچیک ساخته بودن.یه شلوار آبی با هودی صورتی طرح خرگوش تنش بود که حسابی کیوتش میکرد. ناگهان بچه یه لبخند بزرگ خرگوشی زد که باعث شد تهیونگ یقین پیدا کنه این بچه تو زندگی قبلیش یه توله خرگوش بوده.
_وای آقا شما چه جذابی.
چشمهاش با شنیدن حرف پسر درشت شد. اون پسر نباید همینجوری به هر غریبه ای همچنین حرفایی بزنه.
ظاهرشو حفظ کرد و با همون چهره سردش به پسر چشم دوخت :
_ ممنون... اسمت چیه ؟تنها اینجا چیکار میکنی؟خطر ناکه بچه!لبخند پسر محو شد و با چشمهایی که حالا از اشک برق میزدن شروع به صحبت کرد :
_ چند روز پیش بابام منو داد به یه آقایی که خیلی گنده و چاق بود... تازه بدجنس هم بود!
صداش از بغض لرزید.
_ بعد اون آقائه منو برد توی جایی که اسمشو نمیدونم.. ولی خیلی بد بود هیونگی! همه حرکتای عجیب غریب میکردن و یه صدای بلند و وحشتناک همش از اون چیزای سیاه و گرد میومد.
بعد منو برد توی اتاقی که خیلی ترسیدم چون از اتاقای بغل صدای جیغ و ناله میومد.. فکر کنم داشتن کسای دیگه ای مثله منو میزدن هیونگی!
منم روی تخت نشسته بودم و گریه میکردم که یکدفعه در باز شد و یه مرد ترسناک اومد تو!... همش میخورد به در و دیوار. وقتی حرف میزد هم هی سکسکه میکرد.
بعد اومد منو محکم پرت کرد کنار.. هق.. خیلی محکم زد به پهلوم. بعدش زدمش کنار و از اونجا فرار کردم.... داشتم میدویدم که به شما خوردم!تهیونگ گیج شده بود... اول که بچه حتی نمیدونه آدم مست چیه ؛ نمیشد فهمید چجوری بزرگ شده که حتی از باند و بلندگو هم خبر نداره.
از حرفاش متوجه شد که پدرش اونو به احتمال زیاد به رییس بار داده و ازش خواستن به عنوان هرزه استفاده کنن که مرد مست میاد تو اتاق اون فرار میکنه. پس این بچه جایی رو نداشت.
چه پدر کثیفی.
_اسمت چیه بچه؟
_میشه بهم نگی بچه؟ اسمم جونگکوکه .. جئون جونگکوک ولی تو به من بگو کوکی یا کوکو. مامانی همیشه اینطوری صدام میزنه.
_خیلی خب جونگکوک ، تو امشب پیش من میمونی تا برات یه جا پیدا کنم.کوک با خوشحالی دستاشو محکم بهم کوبید و خنده ی خرگوشی ای کرد. دستاشو به حالت کیوتی باز کرد و با لحن کیوتی گفت :
_هیونگی... بغلم کن پام درد گرفته.تهیونگ با اکراه و همون صورت بی حس کوکی رو با یه دست به بغل گرفت. جونگکوک انگار که چیزی یادش افتاده باشه دمه گوشش آروم شروع به صحبت کرد :
_میدونی هیونگی... مامان به من میگفت کیوت ؛ پس تو نمیتونی اینجوری صدام کنی چون ماما ناراحت میشه.با همون صورت بی حس نگاش کرد و زیر لب کلمه « کیوت » رو زمزمه کرد.
( نکته : این صحنه همون کاور فیکه )
_اسمت چیه هیونگی ؟
_کیم تهیونگ.
_من بهت میگم ته ته چون تهیونگ خیلی طولانیهتهیونگ چشماشو بی حوصله چرخوند و همونطور که به حرفای بی سر و ته کوکی گوش میداد سمت خونه حرکت کرد.
پایان پارت 1
اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیباترین داستان عشق را خلق کردیم :)
نویسنده : E . K
YOU ARE READING
FaDed
Fanfictionخلاصه : تو دنیای فانتزی ها.. جایی که هرچیزی ممکنه... مردی توی شهر سئول زندگی میکنه که سال هاست از تنهایی رنج میبره. ولی چی میشه اگر کائنات یه پسر 5 ساله سره راهش بزارن و زندگیشو از این رو به اون رو کنن؟ و چی میشه اگر اوضاع اونطور که باید و شاید پی...