عالی شد حالا دستشویی هم باید میبردش!
- - - - - - - - - - - - - -
با برداشتن مسواک ساده ای که حتی اونم برای مهمون داخل کمده دستشویی قرار گرفته بود و دادنش به جونگکوک از دستشویی بیرون رفت.
شاید تو اولین فرصت این بچرو مجبور به تنهایی دستشویی رفتن میکرد چون واقعا عصباشو نداشت.چشمای دردمندشو بست و نفسشو آه مانند بیرون داد و نگاهشو به عکس خواهرش روی دیوار راهروی خونش داد.
بیش از 10 سال از مرگش میگذشت و غمش کمرنگ نمیشد که هیچ برعکس تهیونگ حس میکرد هر روز که از عمرش میگذره جای خالیش کنارش بیشتر حس میشه.
شاید چون تنها بود؟
شایدم چون وجودش عادتی فراموش نشدنی بود؟
کی میدونه؟
حتی تهیونگم بی خبره!
_ هیونگی ؟
بدون اینکه ذره ای تکون بخوره یا حتی از ناگهانی صدا شدنش شوکه بشه با همون حس و حالت چهره سرشو چند سانتی به سمت چپ پایین متمایل کرد.
جایی که پسر کوچولویی با چشمای درشت و مشکی که گیجی درش موج میزد سرشو بالا گرفته بود تا چهرشو کامل ببینه.
_ بله؟
_ چیشدی؟
اخم محوی کرد و تیکشو از دیوار پشتش گرفت و سمت اتاق خوابش قدم برداشت. بدون نگاه کرد به بچه ای که مطمئن بود پشتش راه افتاده بی تفاوت جوابشو داد.
_ هیچی.
کوتاه ، مختصر و مفید!وقتی وارد اتاق شدن جونگکوک دم در مکثی کرد و با چین دادن دماغش عطر محوی از تلخی و تندی رو تونست حس کنه.
عطری که با سلایق و روحیات لطیف کودکی مثل اون هیچ همخونی نداشت ولی عجیب دل نشین بود.
_ منتظر دعوت نامه ای جونگکوک؟
نگاهشو از اتاق گرفت و به تهیونگی که روی تخت نشسته بود و موبایلشو به دست گرفته بود داد.
ایندفعه حرفی نزد.
نمیدونست چرا ولی در اون لحظه علاقه ای به پرحرفی و گیر دادن الکی نداشت.
ترجیح میداد تو اون لحظات آروم باشه.
آروم و خواب آلود درست همونطوری که تهیونگ آرزو میکرد باشه!وقتی جونگکوک روی تخت خودشو بالا کشید و با فاصله کمی بغلش دراز کشید نگاهشو از موبایل به چهره ی توی فکر غرق شدش داد.
_ حالت خوبه بچه؟
صدای کی بود؟
صدای خودش بود؟!
مغزش کی فرمان حرف زدن صادر کرد و خودش نفهمید؟!
جونگکوک نگاهشو از پهلوی تهیونگ که حتی خودشم متوجه نگاهش روی اون قسمت از بدن مرد نشده بود گرفت و بالا داد.
_ چی؟
_ خوبی؟
نه ایندفعه خودش فرمان صادر کرده بود.
_ اوهوم...
_ باشه.
باشه..
یعنی چی باشه؟
جونگکوک اخمی از گیجی کرد و دوباره غرق افکار کودکانه اش شد.
تهیونگ هم سرشو دوباره تو موبایلش فرو برد و بی توجه به بچه ای که چشماش گرم شد و به خواب رفت سرگرم چک کردن پیام های شرکتی که توش کار میکرد شد.
.
.
.
.موجود بغلی و گرمی که توی بغلش حس میکرد رو ناخودآگاه بیشتر تو بغلش فشار داد. بوی بچه ی کوچیک رو میتونست از انبوه موهای نرم زیر بینیش حس کنه.
بویی که درعین کیوتی حس آرامش رو به بدن هرکسی تزریق میکنه...
همون بوی آشنا و درعین حال غریبه که هر بچه ی کوچولویی میده
بویی مخلوط از شیر خشک و بوی بدن بچه و شیرینی خنده هاش.
YOU ARE READING
FaDed
Fanfictionخلاصه : تو دنیای فانتزی ها.. جایی که هرچیزی ممکنه... مردی توی شهر سئول زندگی میکنه که سال هاست از تنهایی رنج میبره. ولی چی میشه اگر کائنات یه پسر 5 ساله سره راهش بزارن و زندگیشو از این رو به اون رو کنن؟ و چی میشه اگر اوضاع اونطور که باید و شاید پی...