Part Two

286 49 11
                                    


تهیونگ چشماشو بی حوصله چرخوند و همونطور که به حرفای بی سر و ته کوکی گوش میداد سمت خونه حرکت کرد.

                     - - - - - - - - - - - - - - -

تقریبا به خونه رسیده بودن و تهیونگ کم کم داشت از حرفای کوک خسته میشد چهره ی بی حسش حالا کمی درهم بود.
_بعدش ماما به پریه گفت که منو خواب کنه تا دیگه کابوس نبینم و گفت برام یه جعبه موسیقی بیاره تا شبا بش گوش کن-
_جونگکوک ! خواهش میکنم یکم ساکت... بچه واقعا خسته نشدی انقدر حرف زدی؟!

جونگکوک که اول با قطع شدن حرفش اخماش تو هم رفته بودن و صورتشو چند برابر کیوت تر کرده بودن ، حالا با شنیدن حرف تهیونگ بغض کرده بود و لبای کوچولوش آویزون بودن.

سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و بی صدا به گردن تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با دیدن این صحنه لحظه ای مکث کرد و بعد پوفی از روی کلافگی کشید.
_خیلی خب خیلی خب! معذرت میخوام کوک.

بعد نگاهشو دوباره به ساختمون رو به روش داد و کلید رو توی در انداخت.

وارد ورودی و راهروی ساختمون شدن و تهیونگ با قدم های محکم سمت آسانسور قدم برداشت.
جونگکوک حالا در حالی که سرش روی شونه ی تهیونگ بود و فین فین میکرد از پشت سره تهیونگ خودشو توی آینه ی آسانسور نگاه میکرد.

تهیونگ ناخودآگاه با شنیدن فین فین اون پسره کوچولو دستشو به صورت نوازش وار روی کمر بچه کشید.  اون فقط بچه ست.

با شنیدن صدای زن که جمله  « طبقه ی 10 » رو اعلام میکرد از فکر و خیال بیرون اومد و سمت دره  قدم برداشت. در و باز کرد و با داخل شدنش کوک رو روی زمین گذاشت تا کفشاشون رو در بیاره.

اول کفشای خودش رو در آورد و بعد کفشای کوچیک و بامزه ی کوک رو در آورد سعی کرد زیاد به چهرش توجه نکنه چون مطمئن نبود با دیدن چشمهای خیره ش میتونه خودشو برای پریدن بهش کنترل کنه یا نه.

_ته ته هیونگی
_بله ؟
بالاخره نگاهشو به پسر بچه ی روبه روش داد و که با انگشتاش بازی میکرد و لباشو آویزون کرده بود. این بچه حتی واسه ی آدم خنثی ای مثله تهیونگ هم کیوت بود.

_ می... میشه منو پیش خودت نگه داری؟
با چشمای درشت و ستاره بارونش به تهیونگ نگاه کرد.

تهیونگ تو فکر بود.
نگه داشتن یه بچه؟
کی دلش نمیخواست؛ ولی تهیونگ نمیخواست وابسته شه ؛ ولی هیچ نمیتونست ولش کنه. حوصله بچه داری هم نداشت و واقعا همین الانشم کلافه بود.

اگر اونم بعد یه مدت میفهمید چقدر آدم مزخرفیه چی؟
نه تهیونگ نمیخواست.

_شرمنده بچه ولی فردا میرم پرس و جو کنم تورو بدم دست یه خانواده... باور کن به نفعته.

کوک از وقتی تهیونگ بهش گفته بود میخواد بدتش به یکی دیگه تا الان لباش آویزون بود و با تمام قُوا تلا‌‌ش میکرد بغضشو نگه داره تا پیش تهیونگ خیلی بچه به نظر نرسه. از اونور تهیونگ رو داریم که سعی میکرد واسه ی کوک از توی کتاب آشپزی سوپ شیر درست کنه و به صدای فین فیناش توجه نکنه.

تقریبا بیست دقیقه دیگه سوپ آماده میشد و تا اونموقع باید یه زنگ به هوسوک هیونگش میزد.
هوسوک مدیر یه پرورشگاه بود و مطمئنن میتونست یه خانواده خوب واسه کوکی جور کنه.

موبایلشو از روی اوپن برداشت و شماره هوسوک رو لمس کرد. صدای بوق توی گوشش پیچید. نگاهشو تا وقتی که هوسوک جواب بده دور هال چرخوند و چشمش روی کوکی که زانو هاشو توی شکمش جمع کرده بود با چشمای اشکیش بهش زل زده بود ، قفل موند.

حدس اینکه کوکی ازش میخواد پیش خودش نگهش داره خیلیم سخت نبود. اون بچه به راحتی احساساتشو لو میداد.
_سلام دونسنگ عزیزم!
با صدای هوسوک که مثله همیشه پر انرژی بود ، به خودش اومد و نگاهشو به دیوار داد.
_سلام هیونگ.. چطوری ؟
_خوبم ته چه خبر؟
_ هیونگ میشه بیای اینجا؟ راستش یه اتفاقی افتاده

هوسوک که حالا کمی نگران شده بود با ترس زمزمه کرد :چی شده؟
تهیونگ سریع شروع به توضیح دادن کرد : اتفاقه بدی نیست هیونگ فقط توضیحش از پشت گوشی یکم سخته بهتره بیای.
‌بعد از یه خدافظی مختصر و مفید سمت کوکی قدم برداشت و رو به روش زانو زد.

کوکی سرشو روی زانو هاش گذاشت.
_هی... کوکی ؟
کوکی سرشو بلند کرد و اخمه کیوتی که از نظر خودش ترسناک بود رو به تهیونگ نشون داد و به نشونه ی قهر روشو اونور کرد.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و هرچقدر تلاش کرد نتونست جلوی لبخند محوی که روی لبهاش شکل گرفت رو بگیره.
_کوکو با ته ته هیونگی قهره چون دوسش نداره..

صداش لوس تر شده بود یا تهیونگ توهم زده بود؟!
تهیونگ بالاخره تک خندی کرد که کوک سریع با چشمای درشت و کهکشانیش شکارش کرد.
چقدر هیونگش قشنگ میخندید. ذوق زده از دیدن خنده ی مستطیلی ته کاملا قهرشو فراموش کرد :
_ته ته! دوباره بخند... لطفااا. خیلی قشنگ میخندی.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و خواست جوابشو بده که زنگ در به صدا در اومد.

تهیونگ سمت در رفت با باز کردنش چهره ی هوپی هیونگش ظاهر شد. هوپی وارد شد و بعد از احوال پرسی هوسوک تازه متوجه بچه ی توی هال شد که با کنجکاوی نگاش میکنه.

با ذوق سمتش هجوم برد و لپاشو میون انگشتاش فشرد که باعث غنچه شدن لبای کوک شد.
_ واااای ته! این بانیه کیوت دیگه کیه؟

تهیونگ که از اینقدر چسبیدن هوسوک به کوکی خوشش نیومده بود و از نظرش خیلی رو مخ بود ، اخمی کرد و کوکی رو به بغلش کشید.

کوکی بلافاصله بعد از اینکه داخل بغل تهیونگ فرو رفت دستاشو دور گردن ته حلقه کرد و سرشو به شونش تکیه داد.
_هیونگ ازت میخوام یه خانواده ی خوب واسه ی جونگکوک پیدا کنی که به سرپرستی بگیرنش.

هوسوک اول لحظه ای محو تهیونگی شد که بچه رو مثل بچه ی خودش بغل کرده بود؛ بعد با شنیدن حرف تهیونگ نامطمئن سر تکون داد.
_تهیونگ این بچه رو از کجا اوردی؟

و تهیونگ مشغول تعریف کردن ماجرا شد درحالی که کوک توی بغلش به خواب رفته بود و اون ناخودآگاه برای اینکه راحت بخوابه دستشو پشتش به صورت نوازش وار میکشید...

پایان پارت 2

اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم :)

نویسنده :  E . K

 FaDed Where stories live. Discover now