تهیونگ چشماشو بی حوصله چرخوند و همونطور که به حرفای بی سر و ته کوکی گوش میداد سمت خونه حرکت کرد.- - - - - - - - - - - - - - -
تقریبا به خونه رسیده بودن و تهیونگ کم کم داشت از حرفای کوک خسته میشد چهره ی بی حسش حالا کمی درهم بود.
_بعدش ماما به پریه گفت که منو خواب کنه تا دیگه کابوس نبینم و گفت برام یه جعبه موسیقی بیاره تا شبا بش گوش کن-
_جونگکوک ! خواهش میکنم یکم ساکت... بچه واقعا خسته نشدی انقدر حرف زدی؟!جونگکوک که اول با قطع شدن حرفش اخماش تو هم رفته بودن و صورتشو چند برابر کیوت تر کرده بودن ، حالا با شنیدن حرف تهیونگ بغض کرده بود و لبای کوچولوش آویزون بودن.
سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و بی صدا به گردن تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با دیدن این صحنه لحظه ای مکث کرد و بعد پوفی از روی کلافگی کشید.
_خیلی خب خیلی خب! معذرت میخوام کوک.بعد نگاهشو دوباره به ساختمون رو به روش داد و کلید رو توی در انداخت.
وارد ورودی و راهروی ساختمون شدن و تهیونگ با قدم های محکم سمت آسانسور قدم برداشت.
جونگکوک حالا در حالی که سرش روی شونه ی تهیونگ بود و فین فین میکرد از پشت سره تهیونگ خودشو توی آینه ی آسانسور نگاه میکرد.تهیونگ ناخودآگاه با شنیدن فین فین اون پسره کوچولو دستشو به صورت نوازش وار روی کمر بچه کشید. اون فقط بچه ست.
با شنیدن صدای زن که جمله « طبقه ی 10 » رو اعلام میکرد از فکر و خیال بیرون اومد و سمت دره قدم برداشت. در و باز کرد و با داخل شدنش کوک رو روی زمین گذاشت تا کفشاشون رو در بیاره.
اول کفشای خودش رو در آورد و بعد کفشای کوچیک و بامزه ی کوک رو در آورد سعی کرد زیاد به چهرش توجه نکنه چون مطمئن نبود با دیدن چشمهای خیره ش میتونه خودشو برای پریدن بهش کنترل کنه یا نه.
_ته ته هیونگی
_بله ؟
بالاخره نگاهشو به پسر بچه ی روبه روش داد و که با انگشتاش بازی میکرد و لباشو آویزون کرده بود. این بچه حتی واسه ی آدم خنثی ای مثله تهیونگ هم کیوت بود._ می... میشه منو پیش خودت نگه داری؟
با چشمای درشت و ستاره بارونش به تهیونگ نگاه کرد.تهیونگ تو فکر بود.
نگه داشتن یه بچه؟
کی دلش نمیخواست؛ ولی تهیونگ نمیخواست وابسته شه ؛ ولی هیچ نمیتونست ولش کنه. حوصله بچه داری هم نداشت و واقعا همین الانشم کلافه بود.اگر اونم بعد یه مدت میفهمید چقدر آدم مزخرفیه چی؟
نه تهیونگ نمیخواست._شرمنده بچه ولی فردا میرم پرس و جو کنم تورو بدم دست یه خانواده... باور کن به نفعته.
کوک از وقتی تهیونگ بهش گفته بود میخواد بدتش به یکی دیگه تا الان لباش آویزون بود و با تمام قُوا تلاش میکرد بغضشو نگه داره تا پیش تهیونگ خیلی بچه به نظر نرسه. از اونور تهیونگ رو داریم که سعی میکرد واسه ی کوک از توی کتاب آشپزی سوپ شیر درست کنه و به صدای فین فیناش توجه نکنه.
تقریبا بیست دقیقه دیگه سوپ آماده میشد و تا اونموقع باید یه زنگ به هوسوک هیونگش میزد.
هوسوک مدیر یه پرورشگاه بود و مطمئنن میتونست یه خانواده خوب واسه کوکی جور کنه.موبایلشو از روی اوپن برداشت و شماره هوسوک رو لمس کرد. صدای بوق توی گوشش پیچید. نگاهشو تا وقتی که هوسوک جواب بده دور هال چرخوند و چشمش روی کوکی که زانو هاشو توی شکمش جمع کرده بود با چشمای اشکیش بهش زل زده بود ، قفل موند.
حدس اینکه کوکی ازش میخواد پیش خودش نگهش داره خیلیم سخت نبود. اون بچه به راحتی احساساتشو لو میداد.
_سلام دونسنگ عزیزم!
با صدای هوسوک که مثله همیشه پر انرژی بود ، به خودش اومد و نگاهشو به دیوار داد.
_سلام هیونگ.. چطوری ؟
_خوبم ته چه خبر؟
_ هیونگ میشه بیای اینجا؟ راستش یه اتفاقی افتادههوسوک که حالا کمی نگران شده بود با ترس زمزمه کرد :چی شده؟
تهیونگ سریع شروع به توضیح دادن کرد : اتفاقه بدی نیست هیونگ فقط توضیحش از پشت گوشی یکم سخته بهتره بیای.
بعد از یه خدافظی مختصر و مفید سمت کوکی قدم برداشت و رو به روش زانو زد.کوکی سرشو روی زانو هاش گذاشت.
_هی... کوکی ؟
کوکی سرشو بلند کرد و اخمه کیوتی که از نظر خودش ترسناک بود رو به تهیونگ نشون داد و به نشونه ی قهر روشو اونور کرد.تهیونگ ابرویی بالا انداخت و هرچقدر تلاش کرد نتونست جلوی لبخند محوی که روی لبهاش شکل گرفت رو بگیره.
_کوکو با ته ته هیونگی قهره چون دوسش نداره..صداش لوس تر شده بود یا تهیونگ توهم زده بود؟!
تهیونگ بالاخره تک خندی کرد که کوک سریع با چشمای درشت و کهکشانیش شکارش کرد.
چقدر هیونگش قشنگ میخندید. ذوق زده از دیدن خنده ی مستطیلی ته کاملا قهرشو فراموش کرد :
_ته ته! دوباره بخند... لطفااا. خیلی قشنگ میخندی.تهیونگ ابرویی بالا انداخت و خواست جوابشو بده که زنگ در به صدا در اومد.
تهیونگ سمت در رفت با باز کردنش چهره ی هوپی هیونگش ظاهر شد. هوپی وارد شد و بعد از احوال پرسی هوسوک تازه متوجه بچه ی توی هال شد که با کنجکاوی نگاش میکنه.
با ذوق سمتش هجوم برد و لپاشو میون انگشتاش فشرد که باعث غنچه شدن لبای کوک شد.
_ واااای ته! این بانیه کیوت دیگه کیه؟تهیونگ که از اینقدر چسبیدن هوسوک به کوکی خوشش نیومده بود و از نظرش خیلی رو مخ بود ، اخمی کرد و کوکی رو به بغلش کشید.
کوکی بلافاصله بعد از اینکه داخل بغل تهیونگ فرو رفت دستاشو دور گردن ته حلقه کرد و سرشو به شونش تکیه داد.
_هیونگ ازت میخوام یه خانواده ی خوب واسه ی جونگکوک پیدا کنی که به سرپرستی بگیرنش.هوسوک اول لحظه ای محو تهیونگی شد که بچه رو مثل بچه ی خودش بغل کرده بود؛ بعد با شنیدن حرف تهیونگ نامطمئن سر تکون داد.
_تهیونگ این بچه رو از کجا اوردی؟و تهیونگ مشغول تعریف کردن ماجرا شد درحالی که کوک توی بغلش به خواب رفته بود و اون ناخودآگاه برای اینکه راحت بخوابه دستشو پشتش به صورت نوازش وار میکشید...
پایان پارت 2
اگر تهکوک ریل نیست پس ما زیبا ترین داستان عشق را خلق کردیم :)
نویسنده : E . K
YOU ARE READING
FaDed
Fanfictionخلاصه : تو دنیای فانتزی ها.. جایی که هرچیزی ممکنه... مردی توی شهر سئول زندگی میکنه که سال هاست از تنهایی رنج میبره. ولی چی میشه اگر کائنات یه پسر 5 ساله سره راهش بزارن و زندگیشو از این رو به اون رو کنن؟ و چی میشه اگر اوضاع اونطور که باید و شاید پی...